بی خیالِ هر چیزی که تا امروز نشد امروز درهای گذشته را ببندیم و درهای آینده را بگشاییم نفسی عمیق بکشیم و گام نهیم به سوی روزی جدید در زندگی و آغازی دوباره...
اکنون چو بیدار میشوی بهیاد آر واپسین رقص قو را آیا در خواب با فرشتگان کوچک رقصیدهای؟ آیا تو را برافروخت پروانه آن هنگام که در پرتو ابدی گل میسوخت؟ آیا به روشنی عیان شد ققنوس برای تو؟ آیا نام تو را خواند؟ آیا نظاره کردهای سپیدهی سر برآورده از انگشتان کسی که دوستاش داری؟ و آیا رؤیا را با دستان خویش لمس کردهای یا خواب را رها کردهای تا به تنهایی رویا ببیند هنگامی که به غیبت خویش پی بردی؟ اینگونه ترک نمیگویند خواببینندگان خواب خویش را چرا که آنان میدرخشند و شکوفان میکنند زندگی خویش را در خواب... به من بگو چگونه میزیستی رؤیای خویش را هر کجا تا بگویمات کیستی... اکنون چون بیدار میشوی بهیاد آر آیا به خواب خویش جفا کردهای؟ اگر چنین است اینک بهیاد آر واپسین رقص قو را!
صبح آغاز شد ... امروز در گلدان زندگی ، گل عشق بکار ، گل دوستی ... گل صداقت ، گل مهربانی ... خواهی دید گلدانهایت ، از همهی گلهای عالم ؛ خوشبو تر میشود ...