©hannel:
باید به هم بیامیزند:
عشق و درخت و خشم و عسل
تا از خاکِ مرده ستارهای بدمد
باید بگسترد صدای وزوز زنبور و زنگ زنجره در شب باغ
تا صبح، قطرهی شبنم حلاوتی دهد برگ را
اینجا نشستهام
و خواب میبینم که درخت تنومندی
با ریشههایش نوازش میکند جمجمههای ما را
و ما این بالا
مشغول خوردن همبرگر و بستنی
ما این بالا
درک درستی از جمجمههای خود نداریم
و زندگی را در بستههای شیک پر زرقوبرق
دیوانهوار مصرف میکنیم
باد به پنجره میکوبد
میپرم از خواب
باید کسی باشد که سرم را روی زانوهایش بگذارد
انگشتهایش را در موهایم فروکند و جمجمهام را نوازش کند
باید باشد آن حس گرم بیبدیل، باید باشی
در یخچال را باز میکنم
به سمت این اشیاء یخزده
و باز
میبندمش
یخ، گویی که قسمتی از ما شده
یخ عنصر غالب این عصر است
و بخاری و شوفاژ و تمام توان گرمازایی بشر
هرگز آن را از ما نمیزداید
کسی باید باشد که یخها را به شبنم بدل کند
اشیاء را به زنبور
برمیگردم روی راحتی
میخواهم سیصد و ده هزار سال بخوابم
تا خواب مگر مرا را به ریشههایم بریزد
اما چطور میتوان زیر صدای ریشه خندِ باد خوابید؟
با تنهایی
تنهایی مزمن، مزین، مریض
که زمزمهی شیر آب را به تمسخر میگیرد؟
کاری نمانده است
کاری بهجز نشستن و تشکیک در امور بدیهی برایم نمانده است
شک میکنم به کبریت
شک میکنم به پنجره، بوسه
به پرنده، به عشق
و خشم – با خود میگویم- شاید عسل باشد
و ستاره، خاک
و ستاره خاک مرده
اینچنین ساعتها ور میروم با یخ
یخچال
با کلمات
کلمات تفریق، کلمات فرد
و بهجایی نمیرسم
این انجماد رشتههای اعصاب است
این انجماد است که از گوشهایم، از چشمهایم گسترده میشود در فضا
و مینشیند بر اشیاء اتاق
بر همبرگر سرد شده روی میز
بر بستنی آبستن از زمهریر
اینجا کسی هست؟ کسی هست؟ هست؟
باید به هم بیامیزم این ستون بینظم اشکال را
باید خودکارم را با کفشهایم پیوند بزنم
راه بیفتم توی شعرهایم
کلماتم را یکییکی با تنم گرم کنم
باید عشق را از منظومهها بیرون بکشم
و عشق را از جلوی در دادگستریها بیرون بکشم
و از دانشگاهها و میدانهای شهر طلب کنم
عشق تارهی دانشجویان ترم اول را
بعد بروم گلستان سعدی و بوستان و کتابهای کشاورزی و
کوهپایههای الوند
ازآنجا تمام زنبورها را فرابخوانم و
عسل را از زنبورها و چشمهای تو وام بگیرم
بیامیزم عشق و عسل را
تا این سیارهی مرده را ستارهای گرم و تازه بیافرینم
و مردهها را با درختها پیوند بزنم
پارادوکسها را با منطق آشتی دهم و
پاشنهی خودکارم دارد ته میکشد
اینهمه راه نوشتهام
بیآنکه برگ گلدان خانه را حلاوتی داده باشد اینهمه کلمه
صدای وزوز زنبور و زنگ زنجره میخواهد این اتاق
کسی هست که ادامهی خوابهای مرا به سرنوشت مبهم باغ گره بزند؟
کسی هست که کودکی شهر را وصل کند به انبساط کهکشان شیری؟
بیایید:
این عشق
این عسل
این خاک
لطفاً مرا هم بگذارید زیر همان درخت
و خود، راه بیپایان گرم باشید
#علیرضا_پورمسلمی#شعر_آزاد #شعر_سپید #نیمکت@sazochakameoketab🌿🍂🍂🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂