سیاهی همه جا را گرفت من بودم و من از آن غروب عصر تا طلوع خورشید در آن ایوان خانه چوبی بر روی صندلی یک استکان چای داغ در فنجان رنگی، در دلم هدفی داشتم. یک هدف بزرگ بزرگتر از زمین شب با همه سیاهیاش بانگ رفتن سر داد او رفت و آن هدف من ؟ از پشت کوه بلند بیرون آمد او سرخ کرد همه جا را صدای من ، شهر من ، وطن من ، جهان من ، چشمهایم برق میزند برق زندگی . . .!
سیاهی همه جا را گرفت من بودم و من از آن غروب عصر تا طلوع خورشید در آن ایوان خانه چوبی بر روی صندلی یک استکان چای داغ در فنجان رنگی، در دلم هدفی داشتم. یک هدف بزرگ بزرگتر از زمین شب با همه سیاهیاش بانگ رفتن سر داد او رفت و آن هدف من ؟ از پشت کوه بلند بیرون آمد او سرخ کرد همه جا را صدای من ، شهر من ، وطن من ، جهان من ، چشمهایم برق میزند برق زندگی . . .!