🍂خاطره
#رضا_کیانیان از
#محمدعلی_فردینوقتی فردین به رحمت خدا رفت تشییع جنازه او غلغله بود. از جلوی ورزشگاه امجدیه (شهید شیرودی) آغاز شد. خیابانهای اطراف هم بند آمده بود. در اصلی ورزشگاه یک دربان دارد که عاشق سینماست، همه او را میشناسند، از قدیم تا امروز.
من که بعدازظهر روزهای زوج برای دویدن به آنجا میروم با او سلام و علیک دارم. یکی دو روز بعد از تشییع جنازه فردین او را دیدم. گفت آن روز وقتی مردم رفتند و اینجا خلوت شد پیرزنی را دیدم که کنار در اصلی نشسته و زار میزند.
به او گفتم: «ننه تو دیگه چرا اومدی؟ حالاکه مردم رفتند چرا نمیری؟» پیرزن تعریف کرده چند سال پیش میخواسته دخترش را شوهر بدهد، جهیزیه نداشته. به او گفتهاند برو پیش فردین، فرش فروشی دارد میدان ونک. رفته و فرش فروشی را پیدا کرده. مدتی پشت شیشه سرگردان بوده، نمیدانسته چه کند، چه بگوید، که فردین او را میبیند.
میبردش داخل، مینشاندش، برایش چای میآورد و میپرسد چه میخواهد؟ پیرزن ماجرای جهیزیه را میگوید. فردین همان جا میفرستد یک یخچال و یک اجاق گاز برای او میگیرند و مقداری هم پول نقد به او میدهد و او را راهی میکند و سفارش میکند هر وقت مشکلی داشت به او مراجعه کند.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂