#تاریخ(خاطره
جواد بدیع زاده از آخرین دیدارش با عارف قزوینی شاعر ، تصنیف ساز و آزادی خواه بزرگ ایرانی)
عارف مرده آست ، من شیخ ابولقاسم قزوینی هستم ...
در حدود سال ۱۳۱۰ شمسي با عدهاي از دوستان به همدان سفر كرده بوديم و در يكي از روزها براي تفريح و تفرج به دره عباسآباد رفته بوديم و در قهوه خانهاي كنار جوي آبي نشسته بوديم و نوازندهيي بنام حسين ذوقي كه بسيار خوب تار ميزد در كنار ما بود. كمي دورتر بر روي فرش پيرمردي را ديديم كه به حال خو مشغول بود. حسين ذوقي ساز را برداشت و شروع به نواختن كرد، ”شور” و ”دشتي” ميزد و من هم به مقتضاي زمان غزلي از حافظ را ميخواندم و توجهي به آن پيرمرد نداشتم. پس از چندي صاحب آن قهوهخانه نزديك ما آمد و گفت آن آقايي كه آنجا نشسته خواهش كرده به شما بگويم اگر ميل داريد چند دقيقهيي پيش او بنشينيد، ما قبول كرديم و به طرف آن مرد مجهول رفتيم، ولي در فاصله دو سه متري وي كه رسيديم تشخيص دادم كه عارف است، در كنارش نشستيم، پيرمردي بود كه چهرهاش پر از چين و چروك و سر و وضعي در هم ريخته داشت به طوري كه واقعا”شناخته نميشد. او همان عارف، شاعر آزاديخواه و آزاده بود كه به اين روز افتاده بود.
عارف كه زماني بلند بالا و كمي زشت منظر ولي خوش لباس بود و در تهران بود عمامه يي سفيد بر سر داشت و پوتين بندداري به پا ميكرد و عبايي هم بر دوش ميانداخت اكنون حال و هوا و روزگار دگر داشت. عارف اظهار داشت:” عالم ديگري پيدا كردم كه آواز و ساز و حتي شعر مناسبي از حافظ شنيدم و ادامه داد كه اخيرا” هم چند تا صفحه براي من آوردهاند كه يكي دو تا آواز ضربي در بين آنها بود كه بد نبود و سپس از دو صفحهيي كه در آن زمان خواندم يكي ”گرايلي” و ديگري ضربي ”دشتي” بنام ”جانا هزاران آفرين” و گفت نميدانم بديع
زاده كيست كه اين آواز ضربي را خوانده و در اين لحظه حسين ذوقي بالاخره طاقت نياورد و بي محابا گفت:” آقا ايشان همان بديع
زاده است”و من بعد از آن مجبور شدم خود را به او معرفي كردم و به او گفتم: ”شما هم مرا ميشناسيد، با عمامه سفيد و عبا شما در در تهران ميديدم و با پدرم آشنايي داشتيد و حتي با دايي من مرحوم ”سعدي الواعظين” آشنا و دوست بوديد، من
جواد پسر بديعالمتكلمين هستم، عارف يكباره بر افروخته شد و گفت:” تو فرزند آقا بديع هستي؟!” در اين هنگام بلند شدم و صورت و دست او را بوسيدم و به او گفتم تا شما را از نزديك ديدم شناختم ولي خواهشي دارم، شما تصنيفي داريد در مايه دشتي و من آهنگ آن را كاملا”با صرف مخصوص نميدانم، اگر ممكن است يك بند آن را بخوانيد و او بلافاصله خواهش مرا پذيرفت و شروع به خواندن بند اول تصنيف كرد كه چنين است:
گريه كن كه گر سيل خون ثمـر ندارد
نالهاي كه نايد زناي دل اثر ندارد
اين تصنيف را او براي كلنل محمدتقيخان پسيان ساخته و در مشهد كنسرت داده بود. بعد از آن عارف نگاه سوزنده و مايوس كنندهيي به من كرد و گفت””عارف مرده و من همان ”شيخ ابوالقاسم قزويني” هستم ...
بحث را قطع كردم و حسين ساز را برداشت و باز هم در مايه ”شور”و ”دشتي” غزلي از حافظ با اين مطلع خواندم:
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقي كجاست كو سبب انتظار چيست
بعد از اتمام آواز از او خداحافظي كرديم و رفتيم و ديگر او را نديدم تا در سال ۱۳۱۲ در روزنامهها خواندم كه عارف مرده است ...
#جواد_بدیع_زاده#عارف_قزوینی ( نام کامل: ابوالقاسم عارف قزوینی ) اولين كسی است كه شعر و موسيقی را به صورت ”تصنيف” با مضامين اجتماعی تؤام ساخت و با اين ابتكار كه از نظر روح حساس و محدوديت هاي محيط و اجتماع بسيار شايان توجه و قابل اهميت بود . او نقش بسیار مهمی در تنوير افكار و روشن نمودن اذهان توده مردم و آگاه ساختن مردم به حقوق اجتماعی خودشان داشت.
عارف پس از نیم قرن فعالیتهای فرهنگی و آزادی خواهانه چیزی نداشت. تمام دارایی او سه سگ و دو دست لباس کهنه بود. این شخصیت بزرگ تاریخ ایران گرفتار بیماری بود و بعلت فقر و بی پولی از درمان بموقع عاجز ماند. اگرچه دوستان دور و نزدیک به او کمک میکردند، این امر به روح آزادهٔ شاعر لطمه میزد و او را شرمنده میساخت. او به مرور منزوی تر ، افسرده تر و رنجور تر شد و ...
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂