از دیدن قیافهٔ مادرم دلم میگرفت و میشکست: گونههایش گود افتاده بود، چشمهایش گود افتاده بودند، و رنگ صورتش رنگ صورت آدمهای مسلول بود.
من بیش از همه سرزنش میشدم و مسئول قلمداد میشدم. اولش با چیزهای پیشپا افتاده شروع میشد و بعد خدا میداند به چه چیزهایی ختم میشد؛ بعضی وقتها اصلاً نمیفهمیدم چه ربطی دارند. چه چیزی بود که تقصیر من نبود؟ من نمیتوانستم فرانسه حرف بزنم، کلهام پوک بود و خانم مدیر مدرسهٔ ما احمق بود و زنی سربههوا که هیچ توجهی به اخلاق ما نداشت؛ که پدر هنوز هم نمیتوانست کاری پیدا کند و کتاب دستور زبان لوموند کتاب بیخودی بود و کتاب زاپوسکی کتاب بهتری بود؛ و کلی پول بیخود خرج من کرده بودند و چیزی عاید نشده بود و معلوم بود که من احساسات ندارم و مثل سنگ هستم. به عبارت دیگر، من، این دختر بیچاره، با همه وجودم تلاش میکردم درسهایم و لغتهایم را یاد بگیرم. اما تقصیرها هم همه از من بود، و مسئولیت همه چیز به گردن من! و اینها هیچکدام به این دلیل نبود که پدر مرا دوست نداشت، او هم مادر و هم مرا عمیقاً دوست داشت. مسئله فقط بلایی بود که بر سر شخصیتش آمده بود.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂📒 #بیچارگان 👤 #فئودور_داستایفسکی