چلچلی
من آن مفهومِ مجرد را جُستهام.
پایدرپای آفتابی بیمصرف
که پیمانه میکنم
با پیمانهی روزهای خویش که به چوبین کاسهی جذامیان ماننده است،
من آن مفهومِ مجرد را جُستهام
من آن مفهومِ مجرد را میجویم.
پیمانهها به چهل رسید و از آن برگذشت.
افسانههای سرگردانیات
ای قلبِ دربدر
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
بیهوده مرگ
به تهدید
چشم میدَرانَد:
ما به حقیقتِ ساعتها
شهادت ندادهایم
جز به گونهی این رنجها
که از عشقهای رنگینِ آدمیان
به نصیب بردهایم
چونان خاطرهیی هریک
در میان نهاده
از نیشِ خنجری
با درختی.
با این همه از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم
(خود اگر
شاهکارِ خدا بود
یا نبود)،
و عشق را
رعایت کردهایم.
در باران و به شب
به زیرِ دو گوشِ ما
در فاصلهیی کوتاه تر از بسترهای عفافِ ما
روسپیان
به اعلامِ حضورِ خویش
آهنگهای قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابرِ کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیدهای
با عرقِ شرم
بر جبینَش؟)
آنگاه که خوشتراشترینِ تنها را به سکهی سیمی توان خرید،
مرا
ــ دریغا دریغ ــ
هنگامی که به کیمیای عشق
احساسِ نیاز
میافتد
همه آن دَم است
همه آن دَم است.
قلبم را در مِجریِ کهنهیی
پنهان میکنم
در اتاقی که دریچهییش
نیست.
از مهتابی
به کوچهی تاریک
خم میشوم
و به جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شدهام!
با این همه، ای قلبِ دربِدر!
از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
عشق را رعایت کردهایم،
ازیاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکارِ خدا بود
یا نبود.
#احمد_شاملو@SazoChakameoKetab