ستاد مرکزی راهیان‌ نور

#یادی_از_شهدا
Канал
Логотип телеграм канала ستاد مرکزی راهیان‌ نور
@rahianenoor_newsПродвигать
1,79 тыс.
подписчиков
9,29 тыс.
фото
1,69 тыс.
видео
1,25 тыс.
ссылок
( کانال رسمی ستاد مرکزی راهیان نور کشور) 🌐 پایگاه اطلاع رسانی راهیان نور کشور: www.Rahianenoor.com ☎️ شماره تماس (سامانه ملی): 096313
#یادی_از_شهدا

به یاد اونایی که همه مدیونشون هستیم
"این تصویر" را بازنشر کنیم
تا خانواده های این عزیزان بدانند
که شهیدانشان فراموش ناشدنی‌اند

به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
‍ ‍ #یادی_از_شهدا

🌷🌷🌷 بعثی ها با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از شهدا نماند.

بعدها جنازه‌ها به سختی شناسایی شدند.
حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند.
قرآنی با امضای امام خمینی (ره) و امام خامنه‌ای.🌷


🗓 حماسه خونین شهدای هویزه و شهادت دلاورمردان اسلام و فرمانده آنان #شهید_حسین_علم_الهدی


به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#یادی_از_شهدا

📸 تصویری از اتوبوس شهادت

🌷 خبر کوتاه بود،داعش تمام شد؛ ولی در پس این خبر...🌷

#شهدای_مدافع_حرم


به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
Forwarded from عکس نگار
#یادی_از_شهدا

🌷🌷🌷 اتاق كوچكى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختیار سید حسین بود، ایشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتیم. یكى از شب‏ها، من و حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم.

نیمه‏ هاى شب بود كه نهج البلاغه می‏خواند. من نگاه كردم به ایشان، دیدم چهره ‏اش برافروخته شده و دارد اشک می‏ریزد.

من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه كردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت.

من صفحه نهج البلاغه را باز كردم، دیدم همان خطبه ‏اى است كه حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله می‏كند و می فرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ كجاست عمار؟ كجاست...🌷🌷🌷

#شهید_سید_حسین_علم_الهدی
#هویزه


+ به کانال راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
Forwarded from عکس نگار
🔸🔸🔸🔸🔸

#یادی_از_شهدا

🌷🌷🌷گردان‌سلمان به فرماندهی حسین، مثل نعل اسب در محاصره ماند! عراقی‌ها دور تا دورش را گرفتند!
وقتی در محاصره افتادند، حاج احمد متوسلیان با بیسیم به حسین می‌گوید:
برادر حسین! بیا عقب!

او می‌گوید: برادر احمد! نمی‌آیم!
تا آن موقع سابقه نداشت کسی روی حرف حاج احمد حرف بزند!

حاج احمد، محسن وزوایی را می فرستد تا او را برگرداند، ولی حسین زیر بار برگشتن نمی رود!

شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل می‌آید و وارد نعل اسب محاصره می‌شود و به حسین می‌گوید: اگر ممکن است شما عقب بیایید!

حسین پاسخ می دهد: به برادر احمد بگویید یک عده‌ای اینجا ساکت‌اند و چیزی نمی‌گویند (شهدا را می‌گفت) و یک عده‌ای آن گوشه مجروحند و ناله می‌کنند! من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو! به برادر احمد بگویید من بچه‌هایم را رها نمی‌کنم!

این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمی‌افتاد، عراق نیروهای ما را پس می‌زد و یک خاکریز می‌زد لب کارون! آن موقع می‌بایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر می‌دادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود! چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمی‌دانست!🌷🌷🌷

📚 به نقل از سردار غلامرضا خسروی نژاد

سردار سرتیپ پاسدار #شهید_حسین_قجه_ای
فرمانده گردان سلمان لشکر 27 محمد رسول الله(ص)


+ به کانال راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
Forwarded from عکس نگار
🔸🔸🔸🔸🔸

#یادی_از_شهدا

دعایی که ملائک آمینش را گفتند!‏

🌷🌷🌷 عسکری جعفری می‌گوید: در عملیات بیت‌المقدس به اتفاق سه نفر از دوستان حضور داشتیم، دو نفرمان 16 ساله بودیم و شهید شروین احمدی 26 ساله بود، همین که پایمان را از محل بیرون گذاشتیم، سایه مسئولانه شهید احمدی رویمان سنگینی کرد، برخوردش مثل برادربزرگ‌ترها شده بود.

ما در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس در منطقه «کرخه‌نور» وارد عمل شدیم، ظهر همان روزی که شهید احمدی به شهادت رسید، هر سه نفرمان داخل سنگر نشسته بودیم که شهید شروین برگشت و به ما گفت: «روستای ما ـ زرین‌کلای جویبار ـ نیاز به شهید دارد و من می‌دانم امروز یکی از ماها به شهادت خواهیم رسید، اگر شماها به شهادت برسید، من دیگر روی رفتن به محل را ندارم.»

بعد دستش را به آسمان برد و گفت: «خدایا! اگر بناست یکی از ما سه نفر به شهادت برسد، مرا انتخاب کن.»

انگار همه ملائک آمین گفته بودند، چون عصر همان روز باخبر شدیم او به شهادت رسید، سریع خودمان را به بالینش رساندیم و وقتی صورتش را نگاه کردم انگار خوابیده بود، و لبخندی که به لب داشت، گواه بر رضایت‌مندی‌اش بود.🌷🌷🌷

#شهید_شروین_احمدی

به راهیان نور بپیوندید ↙️
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
🔸🔸🔸🔸🔸

#یادی_از_شهدا

شهیدی که امام از خبر شهادتش شوکه شد

🌷🌷🌷 شهید علی اکبر شیرودی عاشق انقلاب و ولایت بود و همواره سعی می‌کرد پیوند مستحکم بین ارتش و روحانیت برقرار کند و در این راستا از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد. شیرودی عاشق پرواز بود، او برای پیروزی و نبرد علیه دشمن، زمان را نمی‌شناخت و شبانه روز برای پیشبرد اهداف جنگی تلاش می‌کرد.

سرتیپ امیر طاعتی از همرزمان شهید شیرودی نقل می کند که شهادت شهید شیرودی یک روندی داشت و این روند از شهادت شهید کشوری شروع شد. وقتی که شهید کشوری پیکرش سوخت و شهید شد، ما به همراه شهید شیرودی به آنجا رفتیم. شهید شیرودی در کنار پیکر سوخته ی شهید کشوری می گفت: "من بدون تو چگونه زندگی کنم، چرا مرا تنها گذاشتی، تو مرشد و الگوی من بودی."

از همان زمان بود که شهید شیرودی شروع به شهید شدن کرد. در واقع او همیشه آماده ی شهادت بود و به گونه ای عملیات می کرد که همه از او می ترسیدند و به تعبیر آقای هاشمی رفسنجانی او مالک اشتر زمان بود.

مقام معظم رهبری در مورد او می گوید: "او تنها نظامی ای بود که در نماز به او اقتدا کردم". در واقع شهید شیرودی یک عارف وارسته بود و همواره می گفت: "من و همرزمانم برای اسلام می جنگیم نه چیز دیگر."


بسياري از صاحب نظران جنگ‌هاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند چنان كه شهيد فلاحي مي‌گويد: "او غيرممكن را ممكن ساخت و كسي بود كه وقتی خبر شهادتش را به امام(ره) دادم یک ربع به فکر فرو رفتند و حضرت امام در مورد همه شهدا می گفتند خدا آن‌ها را بیامرزد ولی در مورد شیرودی گفتند او آمرزیده است."

او با بیش از 2500 ساعت بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40 بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله بر هليكوپترش باز هم سرسختانه جنگيد.🌷🌷🌷

#شهید_علی_اکبر_شیرودی



به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید ↙️
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
🔸🔸🔸🔸🔸

#یادی_از_شهدا

دعای خاص یک نوعروس پای سفره عقد

🌷🌷🌷 فاطمه سادات از تنها آرزوی همسرش سر سفره عقد می‌گوید: «در حالی‌که صیغه عقد داشت جاری می‌شد محمد درگوشم زمزمه کرد: می‌گویند در این زمان است که خدا آرزویت را برآورده می‌کند. می‌شود برای من آرزوی شهادت کنید؟ با شنیدن این حرف برای لحظه‌ای دست و پایم سست شد اما برق چشمانی که در نگاه ملتمس محمد بود مرا راضی به انجام خواسته‌اش کرد.»
محمد کامران فردای عروسی عازم سوریه شد و پس از مدتی به خیل شهدای مدافع از حرم پیوست.

محمد در سوریه حاج احسان شد

«حاج احسان» تنها یک نام یا کنیه برای خطاب محمد در میان دوستان مدافع حرمش نبود بلکه صفتی برازنده این شهید جوان بود. از دوستان و همرزمان شهید روایت شده که او هر شب سر ساعت مشخصی غذای گرم سهم خود و اضافه غذاهای دست نخورده را جمع می‌کرد و با وجود مشکلات امنیتی آنها را به جنگ‌زده‌های سوری می‌رساند. طوری که این خانواده‌ها عادت کرده بودند و سر‌‌ همان ساعت منتظر او بودند.

حاج احسان یک نجوای همیشگی‌ هم داشت و آن این بود: «سر زینب (س) به سلامت/ سر نوکر به درک»🌷🌷🌷

#شهید_محمد_کامران
#مدافع_حرم
#شهید_مدافع_حرم



به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید 👇
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
🔸🔸🔸🔸🔸

#یادی_از_شهدا

آقای شهردار…

🌷🌷🌷 باران خیلی تند می آمد. آقا مهدی باکری شهردار بود.
بهم گفت: من می رم بیرون…گفتم توی این هوا کجا می خوای بری؟ جواب نداد.
اصرار کردم…بالاخره گفت می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا.
با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر.نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود.
رفتیم اونجا. تو کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل بود.
آب وسط کوچه صاف می رفت وسط یکی از خانه ها
در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در ما را که دید شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار
می گفت: آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمی آد یه سری بهمون بزنه ببینه چی می‌کشیم.
آقا مهدی بهش گفت: خیلی خب پدر جان، اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده درستش می‌کنیم.
پیرمرد گفت: برید بابا شماها! بیلم کجا بود!؟
از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح با آقای شهردار تو کوچه راه آب می‌کندیم.🌷🌷🌷

#شهید_مهدی_باکری



به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید 👇
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
🔸🔸🔸🔸🔸

#یادی_از_شهدا

کاری که برای خداست گفتن ندارد

🌷🌷🌷 رفته بودم دیدن دوستم در عملیات منطقه غرب، مجروح شده بود. پای او شدیدا آسیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد. دلیل تشکرکردن او را نمی‌فهمیدم!

دوستم گفت: سید جون خیلی زحمت کشیدی، اگر تو مرا عقب نمی‌آوردی حتما اسیر می‌شدم!

گفتم معلوم هست چی میگی؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات عقب امدم و به مرخصی رفتم.

دوستم با تعجب گفت: نه بابا! خودت بودی. کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی!

اما من هرچه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود. مدتی گذشت. دوباره به حرفای دوستم فکر می‌کردم. یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سراغ ابراهیم. او هم در آن عملیات حضور داشت و به مرخصی آمده بود.

با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر! آن هم در کوه با خودم عقب بیارم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد! آدمی کم حرف و هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است!

اما ابراهیم چیزی نمی‌گفت.

گفتم: آقا ابرام به جدم! اگر حرف نزنی از دستت ناراحت می‌شم.

ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود! گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی می‌آمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقریبا آخرین نفر بودم. در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم. در راه به من می‌گفت سید! من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد. برای همین چیزی نگفتم تا رسیدیم به بچه‌های امدادگر.

بعد از آن، ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرفی نمی‌زد. علتش را می دانستم او همیشه می‌گفت: کاری که برای خداست گفتن ندارد…🌷🌷🌷

#شهید_ابراهیم_هادی


به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید 👇
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
#یادی_از_شهدا

🌷🌷🌷 ماه رمضان بود. جهاد نیمه شب تماس گرفت با من و گفت که آماده شوم و به چند نفر دیگر از دوستانمان که از افراد مورد اعتماد جهاد بودند بگویم حاضر شوند می‌خواهیم برویم جایی.
ساعت نزدیک ۲:۳۰، ۳ صبح بود. در محلی که قرار گذاشته بودیم همه جمع شدیم.
همه نگاه ها به دهان جهاد بود تا باز شود بگوید که چرا ما را اینجا جمع کرده.
جهاد بعد از چند دقیقه گفت: بچه ها سوار شوید ما هم بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار شدیم. در راه کسی حرف نزد و چیزی از او نپرسید. دیدیم در خانه ای ایستاد که از ظاهر کوچه معلوم بود افراد ساکن در اینجا وضع خوبی ندارند از ماشین پیاده شد و ما هم همین طور نگاهش می‌کردیم.
بسته ای از صندوق عقب ماشین درآورد و به من داد و گفت برو در آن خانه و این را بده و بیا.
گفتم: جهاد این چیه؟!
گفت: کمی خوراکی هست برو…
چند قدم که رفتم برگشتم و با تعجب نگاهش کردم، او هم مرا نگاه کرد و یک لبخند زد و گفت راه برو دیگر…
رفتم سمت در و در را زدم کسی آمد جلوی در و بدون اینکه از من سوالی بکند بسته را گرفت و تشکر کرد و رفت داخل خانه…
اون لحظه بود که فهمیدم جهاد قبلاً هم این کار را می‌کرده و برای آن‌ها چیزی می‌فرستاده و ما بی‌خبر بودیم.
اون لحظه بود که فهمیدم خودش برای اینکه ممکن بود کسی بشناسدش نیامد بسته را بدهد.
حتی تا قبل از شهادتش چند نفر خیلی اندک که به او خیلی نزدیک بودن از خانواده‌اش این را می‌دانستند و آن هم فقط به خاطر اینکه ماه رمضان که می‌آمد دیروقت از خانه می‌آمد بیرون و دیر هم برمی‌گشت، آن ها خبردار باشند و نگرانش نشوند.
بعد از شهادتش بود که همه فهمیدند اون شهید جهاد عماد مغنیه بوده است...🌷🌷🌷

#شهید_جهاد_عماد_مغنیه


به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
#یادی_از_شهدا

#خادم_الشهدا

📝 آخرین دست نوشته شهید #مدافع_حرم، شهید عباس دانشگر (23 ساله) خطاب به همسرش

🌷🌷🌷 فاطمه جان ...
عزیزم دوستت دارم، دعا می‌کنم امتحاناتت را به خوبی پشت سر بگذاری و حالت هر روز از دیروز بهتر باشد؛
من هم به یادت خواهم بود ...
امیدوارم فاصله جسمهایمان، قلبهایمان را به هم نزدیکتر سازد تا بتوانیم ظرفیت عاشق شدن را پیدا کنیم،
شنیدی می‌گویند: زنده بودن، فاصله گهواره تا گور است و زندگی کردن، فاصله زمین تا آسمان ...
امیدوارم هر روز آسمانی‌تر شوی؛
تو هم مرا دعا کن،
خداوند قلب‌هایمان را به رنگ خود درآورد و پاکمان کند ...🌷🌷🌷

#شهید_عباس_دانشگر


به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
#یادی_از_شهدا

🌷🌷🌷 آتش دوشکا بر سرمان می‌بارید. محمود ابراهیمی تیربار را برداشت و رفت به طرف تانک هایی که داشتند به طرف ما می‌آمدند.
رفت تا آتش دوشکا را خاموش کند، گلوله دوشکا سینه‌اش رو شکافت. افتاد وسط ما و تانک های دشمن.
چرخ‌های سرد و سنگین تانک جلو می‌آمد. رسید به محمود. می‌خواست از رویش رد شود.
ما که هیچ کاری از دستمان بر نمی‌آمد، فقط چشمانمان را بستیم…

در وصیت نامه‌اش نوشته بود:
خدایا مرا از ناحیه سر چون علی(ع)، از گردن چون حسین(ع) و از پهلو چون زهرا(س) به شهادت برسان…🌷🌷🌷

#شهید_محمود_ابراهیمی


به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید👇👇
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
#یادی_از_شهدا

اثر شیرمادر و اشک بر امام حسین علیه السلام

🌷🌷🌷 مادر جان! تو بودی که مرا به جبهۀ نور علیه ظلمت فرستادی و عشق امام حسین علیه السلام را در قلبم به وجود آوردی که من حالا به عشق امام حسین(ع) و عشق الله به این جاهایی که غیر از نور چیز دیگری دیده نمی شود، آمدم؛ چون که شما در مجلس عزای امام حسین(ع) شرکت می کردی، اشک می ریختی و اشک با شیر تو مخلوط می شد و من میل می کردم؛ حال به عشق امام حسین(ع) به این جا آمدم، شاید بتوانم به ملاقات آن حضرت سر از تن جدا بروم و آن حضرت را زیارت کنم و آن حضرت مرا شفاعت کند.

پس تو ای مادر! هر موقع یادی از من کردی به یاد مظلوم کربلا باش و برای چنین مظلومانی گریه کن که از هر نظر از همه انسان ها مقام والایی دارند.

مادرم! از دوران کودکی هر موقع نامی از امام حسین(ع) می بردند، آرزو می کردم که ای کاش در آن زمان بودم و در رکاب آن حضرت به شهادت می رسیدم! حال فرزند او (امام خمینی) آمد و به آرزوی خودم رسیدم.🌷🌷🌷

📝 بخشی از وصیت نامه #شهید_حسن_خلیلی_کاشیدار


به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید:
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
#یادی_از_شهدا

شهیدی که نماز نمی خواند (قسمت آخر)

🌷🌷🌷 زمان اعزام به کمین فرا رسید. با یکدیگر به سوی سنگر کمین رفتیم، بیست ‌و چهار ساعت مأمور شدیم؛ با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم.

کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیست نماز نمی‌خونی؟! اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» گفتم: «یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟» در جوابم گفت: «نه تا حالا نخوندم…»

طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.

ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت. با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید. تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم.

چشم‌های زاغش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره ‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم، تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند...🌷🌷🌷

#شهید_کیارش

التماس دعا

کانال رسمی ستاد مرکزی راهیان نور کشور ↙️
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
#یادی_از_شهدا

شهیدی که نماز نمی خواند (قسمت دوم)

🌷🌷🌷 هنگام غذا خوردن، از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و در گوشه‌ای از خاکریز، به تنهائی مشغول غذا خوردن می‌شد. به هیچ وجه با جمع، کاری نداشت. تنها برای رزم شب و صبحگاه، همراه با سایر رزمندگان دیده می‌شد. اغلب دژبانی را برمی‌گزید و به کمین‌ها نمی‌رفت.

حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگی‌اش که موقع ورود همه، تمام‌قد می‌ایستاد، جلوی پایم تمام‌قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقاجواد، بشین داداش.»

به سمت کیارش رفته و دستم را به سوی وی دراز کردم و گفتم: «مخلص بچه‌های بالا هم هستیم، داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» این رزمنده دستم را با محبت فشار داد، در حالی که سرخ شده بود، گفت: «اختیار دارید آقاجواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟»

حاج ‌آقا در جوابم بیان کرد: «عرض شود خدمت آقاجواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، ان‌شاءالله توی سنگر حبیب‌اللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. ان‌شاءالله به سلامت برید و برگردید.»

در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم: از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیست‌وچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چه‌طور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش می‌آمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمی‌خونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤال‌هایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.🌷🌷🌷

#شهید_کیارش

💫 ادامه دارد...

کانال رسمی ستاد مرکزی راهیان نور کشور ↙️
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
#یادی_از_شهدا

نهی از منکر یعنی این

🌷🌷🌷 یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش می‌شد و باهاش میومد مدرسه و برمی‌گشت.
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و می‌رفت، رسید به چراغ قرمز.
ترمز زد و ایستاد.
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب.
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمی‌شناخت غش غش می‌خندید و متلک می‌نداخت و هرکسی هم می‌شناخت مات و مبهوت نگاهش می‌کرد که این مجید چش شُدِه؟! قاطی کرده چرا؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: "مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه. دیدم این بهترین کاره!"
همین!🌷🌷🌷

#شهید_مجید_زین_الدین


به راهیان نوری ها بپیوندید ↙️
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
#یادی_از_شهدا

🌷🌷🌷 دفعه ی آخر که داشت می رفت جبهه، گفت: مادر تو دعا نمی کنی من شهید بشم.
گفتم: تو خیلی زخمی شدی. شهید زنده ای.

صورتم را بوسید و گفت: شب‌های جمعه که می‌ری مسجد روی عکس دوستام دست بکش و بگو جای علی رو باز کنین.

دوستاش منتظرش بودند، همان شد آخرین دیدارمان.🌷🌷🌷

#شهید_علی_ماهانی


کانال رسمی ستاد مرکزی راهیان نور کشور ↙️
🆔 @Rahianenoor1395