دفترچه_خاطرات_دفاع_مقدس
چند روز بود ڪه صبح زود تا ظهر پشت خاك ريز مي رفت و محور عملياتي لشگر را تنظيمi مي ڪرد .
هواي گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر ڪسي را مي بريد.
يڪي از همين روزها نزديك ظهر بود ڪه آقا مهدي به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانڪر، گرد و خاك را از صورت پاك ڪرد و سر و صورتش را آبي زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت.
آقا رحيم با آمدن آقاي باڪري سر پا ايستاد و ديده بوسي ڪردند.
در همين حين آقا رحيم متوجه لب هاي خشك آقا مهدي شد و سراغ يخچال رفت و يك ڪمپوت گيلاس بيرون آورد، در آن را باز ڪرد و به آقا مهدي داد.
آقا مهدي خنڪي قوطي را حس ڪرد، گفت :امروز به بچه ها ڪمپوت داده اند؟
آقا رحيم گفت: نه آقا مهدي! ڪمپوت، جزء جيره امروزشان نبوده.
باڪري، ڪمپوت را پس زد و گفت: پس چرا، اين ڪمپوت را براي من باز ڪردي؟
رحيم گفت؟ چون حسابي خسته بوديد و گرما زده مي شديد. چند تا ڪمپوت اضافه بود، ڪي از شما بهتر؟
آقا مهدي با دل خوري جواب داد: از من بهتر؟ از من بهتر، بچه هاي بسيجي هستند ڪه بي هيچ چشم داشتي مي جنگند و جان مي دهند.
رحيم گفت: آقا مهدي! حالا ديگر باز ڪرده ام. اين قدر سخت نگيرید، بخورید .
آقا مهدي گفت : خودت بخور رحيم جان ! خودت بخور تا در آن دنيا هم خودت جوابش را بدهي ...
سردار_شهید_مهدی_باڪری
ڪجایند_مردان_بےادعا
#بیت_المال#حق_الناس#حقوق_نجومی@rahian_nur