درد هنوز زیاد و لجن همچنان. مهجوری، مهجوری، مهجوری. روزی که دلتنگ نباشم، همچنان صورتم افتاده و چروکهایش عمیق؟ هفتههای سخت. خارج از نوبت. فرار. سنگینم. در زمین فرو میروم. در مرگ. دست و پا زدن، تقلا. اضطراب تو را با خودش به فردا خواهد برد. تو [به دنبالش] روی زمین کشیده میشوی. زنده بمانی یا نمانی کسی نخواهد فهمید. ساعت ۶ کسی برای درمان میآید. مرگ اگر نزدیک باشد، بیخبر میمیری.
در زمستان آب ها تبخیر نمی شوند. گل های سیاه و باقی مانده برف های سفید ِ گوشه کنار خیابان در شب ابدیت پیدا می کنند. راه خانه احمقمانه تر از همیشه به نظر می رسد چیزی جز شتاب عابرین برای دیدن وجود ندارد.آن گوله های پارچه ای تند تند قدم بر می دارند. نور تابلو های تبلیغاتی به فضا بعد می دهند. بخار تنفسشان برای آن چشم های مرده، حکم زنده بودن صادر می کنند و من احمقمانه پا در حوضچه لجن می گذارم.
پشت میزش نشسته بود. به برگ آخر کاغذ هاش رسیده بود جوهر بقیه کاغذ ها خشک نشده بود. رد میز چوبی بین نوشته هاش می افتاد. روش اون برای درک احساساتش تبدیل کردنشون به کلمه ها بود و حالا با لرزیدن کلمات عدم اطمینانش از احساساتش عیان تر میشد. از نوشتن دست کشید. موهاش رو باز کرد سرش رو روی میز گذاشت. به اینکه چرا انقدر نوشته هاش متفاوت و بی ربطن فکر می کرد. به این رسید که اون فقط امیدواره یه روزی بتونه امید داشته باشه و این غمگین ترین کشفش بود.
زمان بر پنجرهی بخار بسته میکوبید. او آهسته بر زمین دراز کشید. آهش در هوای مردهی اتاق جذب تَرَکها شد. چشمانش را بست و خوابید. در خواب چای مینوشید و میخندید. زمان بر پنجره کوبید. هوای سرد، بخار گرم چای را پراکنده کرد. او همچنان لبخندی بر لب داشت. ~ماه تیتی
مردم روز های بارانی به دریا نمی روند. اما قصه از آنجایی شروع شد که دست از چک کردن اخبار برداشت. اون روز در حال قدم زدن ساحل بود که باران بارید. به خانه برنگشت. خیس شد. موج موهایش باز شد و به امواج دریا اضافه شد. هر چقدر لازم بود جیغ کشید اما دریا آدم ها را رام نمی کند درد هایشان را گرامی می دارد. خیس خیس به خانه برگشت کسی نخواست احوالش را بداند فقط می خواستند مطمئن شوندجایگاهشان را در زندگی اش از دست نداده اند پس پرسیدند: چرا نخواستی بیام دنبالت؟
در خانه اش بود. آپارتمان خالی بود اما خانه بود. پول هایش تقریبا ته کشیده بود اما به اندازه چند شاخه گل پول داشت، امید زیستن بدون شنیدن مزخرفات دیگران و آهنگی که از هدفونش پخش می شد به او انگیزه حرکت داد. مو هایش را گوجه ای جمع کرد، گل ها را در گلدان گذاشت و تلاش کرد.
پنجره کارگاهش پرده نداشت. کارگاهش بوی رنگ می داد اما این دلیل اینکه پنجره را باز گذاشته بود نبود. او عاشق تغییر بود و فصل در حال عوض شدن بود و او از حس کردن کوچک ترین تغییرات لذت می برد. کارگاه پر بود از آثاری که شجاعت فروششان را نداشت پس وقتی باران می بارید پنچره ها را می بست. امسال شجاعت بدون پرده زیستن را پیدا کرده بود، شاید سال بعد هم شجاعت دل کندن را. پنجره کارگاهش پرده نداشت.