در زمستان آب ها تبخیر نمی شوند. گل های سیاه و باقی مانده برف های سفید ِ گوشه کنار خیابان در شب ابدیت پیدا می کنند. راه خانه احمقمانه تر از همیشه به نظر می رسد چیزی جز شتاب عابرین برای دیدن وجود ندارد.آن گوله های پارچه ای تند تند قدم بر می دارند. نور تابلو های تبلیغاتی به فضا بعد می دهند. بخار تنفسشان برای آن چشم های مرده، حکم زنده بودن صادر می کنند و من احمقمانه پا در حوضچه لجن می گذارم.