حیاط، خالی است
صدای گریه آمد. رفتم پشت پنجره. صدا از حیاط خانهی روبرویی بود. مردی روی زمین افتاده بود. دقیقاً کنار پلههایی که از حیاط به ساختمان میرفت. مردی پنجاه ساله (دامادش؟ پسرش؟) کنارش زانو زدهبود و بر سرش میزد. دو زن هم بودند. آرامتر. یکی انگار دخترش یا عروسش. یکی انگار همسرش. گوشی به دست، معلوم بود با اورژانس تماس میگیرند. کمکم همسایهها هم سرهایشان از پنجرهها درآمد:
- خانم زنگ بزنم اورژانس؟
- آقا! تنفس دهن به دهن بده!
خیلی سرد است. یکی پتو میآورد. آن یکی دو پتوی دیگر. مرد ِ افتاده اما واکنشی نشان نمیدهد. چشمانتظار آمبولانساند. نیمساعتی طول میکشد تا بیاید. احیای قلبی را شروع میکنند. چند نفر از اقوام هم میرسند. همدیگر را در آغوش میگیرند. لباس مردِ افتاده را در هوای سرد بالا زدهاند و برای برگشتنش تلاش میکنند. اما انگار برنمیگردد.
لباسش را که پایین میکشند، صدای شیون ده دقیقهای بالا میگیرد. یکی از زنها را مینشانند. یکی دیگر را سوار ماشینی پارک شده در کوچه میکنند. دو تا از مردها سیگاری روشن میکنند. پتو را روی صورت ِ مرد کشیدهاند. همه از حیاط میروند و در خیابان مشغول صحبت میشوند. با آمبولانس جنازهبر تماس گرفتهاند.
دو ساعتی طول میکشد تا جنازهبر بیاید. حالا حدود ۱ شب است. حدود سه ساعت سر پا ایستادهام کنار پنجره. در تاریکی. خاموش کردم تا نبینندم. حالا همه رفتهاند داخل. سرد است. دو ساعتی مرد، که حالا دیگر تنی بی جان است، گوشهی حیاط، تنهای تنهای تنهاست. همسایهها هم از پست پنجرهها رفتهاند. چراغهایشان خاموش است. فرزندان و اقوام هم رفتهاند. مرد ِ رفته، در حیاط، دراز کشیدهاست. با تمام ِ خستگیهایش. تمام ِ ماجراهایش. تمام ِ تمام ِ دردهایش. تمام ِ آرزوهایش. تمام ِ خستگیهایش. تمام دلبستگیهایش. تمام ِ تمام ش.
زل زدهام به یک تاریخ. به هفتاد سال ماجرا که حالا گوشهی حیاط، در یک شبِ سرد، تنهای تنها، زیر آسمان، تمام شدهاست. پشت پنجره، به پایان ِ حتمی ِ نمادین ِ دیر و زود زندگیهایمان زل زدهام. و برای مردی که هیچ نمیشناسمش، نه، برای تنهایی ِ عمیق ِ انسان، اشک میریزم.
حالا صبح است. مرد را بردهاند. پتوها را بردهاند. همه رفتهاند. حیاط خالی است. انگار نبودهاست. انگار هیچکس دیشب آنجا دراز نکشیدهبوده. انگار هیچکس نیامده و نرفته. انگار کسی «نبود»ه.
خستهام. مردد. شاید از پا افتاده حتی. اما زندگی، منتظر نمیشود. فرصت، کوتاه است
. حیاط خالی همسایه، دیگر برایم خالی نیست: این داستان من است. این داستان ماست. باید رفت. به کدام سو؟ نمیدانم. اما باید برخاست. تا فرصت هست..
راهیانه|
@raahiane#گفتگوهای_تنهایی|
#مرگ|
#زندهگی