مینویسم.. چون زمزمههایی در "راه"ی که زندگی است. گاه با خودم، گاه از جنس ادای دِین به مردمانم.
برخی سیاهمشقها (کتابها): طلبه زیستن (نگاه معاصر)|پل تا جزیره|پرنده و آتش|گنجور: قدرت بینهایت کوچکها (آرما)|هالبواکس و حافظه جمعی (حکمت) و ...
پنجره، باز است. باد میآید. صدای رعد. صدای شاخههای درختها که باد، موهایشان را هر طور میخواهد، به هم میریزد. بوی نم ِ باران بلند میشود. اولین بوی ِ نم ِ باران ِ پاییز. کارم را، نوشتنام را، غصههایم را، سؤالات بیجوابم را، دردهایم را، زخم زدنهایم را، دادگاه ِ همیشه برقرار ِ درونم را، همه را میگذارم روی مبل و بلند میشوم. میروم پشت پنجره. در کوچه، دو بچه گربه، دارند با باد، برگبازی میکنند: به برگهای خشک در حرکت، خیره میشوند، یکی را انتخاب میکنند، خیز برمیدارند و به طرفش میدوند و با دستها و دندانهایشان شکارش میکنند. دوباره رهایش میکنند و به دنبال برگی دیگر میدوند.
زندهگی، خودش، ساده است. زندهگی، همینهاست. پاییزی که میشود. بارانی که میآید. بادی که میوزد. و بچه گربههایی که در کوچه، برگبازی میکنند.
ما آدمها، سادهگی زندهگی را تاب نمیآوریم. زندهگی را پیچیده میبینیم. سنگینش میکنیم. داستان برایش مینویسیم. ما آدمها، انقدر به زندهگی، معنا میدهیم، که سادهگی زندهگی، تلف میشود. ما آدمها، همانطور که نمیتوانیم یک ساعت به رفتن ِ مکرر ِ مکرر ِ یک رود، صدای ِ هیچ ِ هیچ ِ جاری در یک دشت یا خالی ِ خالی ِ یک دره گوش کنیم، نمیتوانیم سادهگی زندهگی را تاب بیاوریم. ما، آنقدر زندهگی را پر از معنا، پر از فرهنگ، پر از امید و خشم و آرزو و ترس و زخم و خاطره - و امان از خاطره- میکنیم، که زیر سنگینی ِ خودساختهاش، له میشویم.
زندهگی اما، آن بیرون، ساده است. خیلی ساده. و ما، هیچ کجایش، نیستیم. ما، تنها، تماشاگران ِ - پر هیاهوی مسافر ِ در گذر ِ این بُستانیم. همین و هیچ.