راهیان نور

#قسمت
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_دویستم🌷 اصلاً حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم حتی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد . به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنچ خود و لحظه های انتظار طاقت فرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم ، اگر فراموش کنیم ، دچار غفلت…
#من_زنده_ام
#قسمت_دویست_و_یکم🌷

دقیقا دیروز در همین ساعت در اردوگاه الانبار بارانی سیل آسا آمده بود تا قفس ما را با خود بشوید و ببرد و ما سرمست از باران در حیاط اردوگاه می چرخیدیم . دیشب می ترسیدیم که نکند می خواهند ما را به ارتش آمریکا و اسرائیل تحویل بدهند و امروز کجا هستیم !!! همانقدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم ، در شهر خودم ، جلو چشم همه برادرانم نیروهای بعثی از زیر لوله های نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند ، آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود . یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو
- می گم رفته بودم خدمت سربازی دو ساله ؛ سرباز خوبی نبودم ، دوسال بهم اضافه خورده ، شد چهار سال شده بودند . همه‌جا لبخند شده بود . همه به زبان فارسی حرف می‌زدند ، کسی با قنداق تفنگ به شانه‌هایم نمی‌کوبید و اگر سرم را می‌چرخاندم با هیچ ضربه‌ای سرم را جا به جا نمی‌کرد . همه حرکاتم در اختیار خودم بود . سعی می‌کردم خودم را با لبخند آن‌ها هماهنگ کنم .
حوادث آن‌ قدر به سرعت از کنار ما عبور می‌کردند ، که حتی فرصت لحظه‌ای درنگ و تفکر و باور به ما نمی‌داد . از پشت پنجره هواپیما محو تماشای اسیرانی بودم که از پله‌های هواپیما پایین می‌رفتند و دانه‌های درشت و سفید برف نرم‌ نرمک بر سر آنان فرومی‌ریخت و سر و تن‌شان را سفیدپوش می‌کرد . ذوق می‌کردم و با صدای بلند می‌خندیدم . احساس می‌کردم این دانه‌های سفید که نرم ‌نرمک می‌ریزند ، خنده خداست که بر سرشان می‌ریزد . تا آن‌زمان هنوز برف ندیده بودم . با خودم گفتم خدا هم خوشحال است و از خنده‌های من خنده‌اش گرفته و با این دانه‌های سفید به استقبال ما آمده است . همه رفته بودند اما من هنوز آزادی را از پشت پنجره تماشا می‌کردم . فاطمه گفت :
- بدو بیا پایین یک دفعه دیدی پشیمون شدن و دوباره برت گردوندن!
بقچه‌ام را برداشتم و همراه خواهرها راه افتادم . پایم که به اولین پله‌خروجی هواپیما رسید ، یادم افتاد امروز دوازدهم بهمن است . همان ‌روزی که امام بعد از سال‌ها چشمش به آسمان ایران روشن شد . بارش برف شدت گرفته بود . خنده خدا هرلحظه به اوج می‌ رسید و بیشتر می‌شد . تا آن‌ جا که دستانم قدرت داشت بقچه‌ام را که حاصل رنج چهارسال از جوانی‌ام بود به نشانه سپاس از خدای مهربانم ، به سوی آسمانش پرتاب کردم . نفسم را در سینه حبس کردم تا رخ به رخ خداوند برسانم و روی ماهش را ببوسم . اولین خاطره‌ام از برف برایم ماندگار شد . اولین جرعه هوای آزادی ، دوای درد ریه‌های مسلولم شد . دلم نیامد بی ‌نصیب از شادی خدا باشم . دهانم را به ‌سوی آسمان باز کردم تا شیرین‌ کام شوم . چند قدمی از بچه‌ها عقب افتاده بودم . تعدادی با عصا ، چرخ و برخی زیر بغل‌شان را گرفته بودند اما همگی خوشحال بودیم . یاد نامه سردار بختیاری به رضاخان افتادم که خطاب به او نوشته بود :
- هر عقابی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را تربیت ‌شدگان نسل ما باج دهد .
از اینکه توانسته بودم با رنج چهارساله اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم .
با صدای بلند فریاد زدم :
سلام ایران سرافراز من.

#پایان
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودونهم🌷 میهماندار از اینکه لبخندهایش بی‌پاسخ می‌ماند و دست رد به پذیرایی او می‌زدیم کلافه شده بود . گفت : واقعا ما را به ایران می‌بردند؟ به جایی که چهارسال فقط خواب آن‌ را می‌دیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب می‌بینم . اما اگر این واقعیت…
#من_زنده_ام
#قسمت_دویستم🌷

اصلاً حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم حتی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد . به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنچ خود و لحظه های انتظار طاقت فرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم ، اگر فراموش کنیم ، دچار غفلت می شویم . و دوباره هم گزیده می شویم . تاریخ کشورمان مملو از خاطراتی است که یک نسل به فراموشی سپرده و تاوان این فراموشی را نسل دیگری پرداخته است.
رو کردم به خانم کافی و گفتم :
- البته درد نشانه حیات و زندگانی است !
او ناگهان چیزی یادش آمد ؛ به سمت کیفش دوید و از توی آن بسته ای بیرون آورد و به سمتمان امد و در حالی که می خندید گفت :
- یک خبر خوب ، آخرین نامه هایشان را که قرار بود صلیب سرخ جهانی برایتان بیاورد ، باخودم آورده ام . البته خودتان زود تر از جواب نامه هایتان رسیدید . نامه های هر کدام از ما را به دستمان داد . من چند نامه داشتم ؛ یکی از مادرم ، یکی از محمد و حمید و یکی از احمد . یک نامه هم از نویسنده بی نام و نشان داشتم که نوشته بود :
« فإنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا »
یقین داشته باش که رنج و محنت عنصری متعالی است که در آن حلاوتی بی پایان است . همانطور که بزرگان دین گفته اند مرارة الدنیا حلاوت الاخره . بزرگی هر آدمی به میزان رنجی است که می برد و از لابه لای این رنج هاست که گره های زندگی گشوده و دوست داشتن شکوفا می شود و ستاره بخت من در این رنج غلتان است تا شاید در چشم شما دیده شود . من در ارادت به شما جاودانه خواهم ماند .
آخرین عبارتش مرا به یاد همان نامه ای انداخت که چهار سال قبل در ضریح شاه چراغ انداخته بودم ، بی اختیار خنده ام گرفت ، البته فقط از آن باب که صاحب نامه های بی نام و نشان را پیدا کرده بودم .
حلیمه پرسید :
- به چی می خندی ؟
یواشکی توی گوشش گفتم :
- آخرش فهمیدم صاحب آن نامه های بی نام و نشان همون عمو سیده که بچه های یتیم خانه عاشقش بودند .
به مقصد نزدیک و نزدیک تر می شدیم . توی حال خودم بودم که مریم گفت :
- خانم ! حالا چی کار می کنی ؟ از فرودگاه یه راست بریم برات کلاه گیس بگیریم . اگر خانواده ات پرسیدن چی می گی؟
نزدیک غروب بود و آسمان رو به تاریکی می رفت . هواپیما در حال نشستن بود . سرم را محکم به پنجره هواپیما چسبانده بودم و با ولع تمام بیرون را تماشا می کردم تا شاید نشانه ای از ایران ببینم و مطمئن باشم این بار راه را درست آمده ام و کسی در کمین من ننشسته . جز چراغ هایی که لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شدند ، هیچ چیز پیدا نبود . آرام آرام هواپیما در لابه لای این همه نور و چراغانی به زمین نشست . در باز شد . برادران مجروح با کمک مدد کاران هلال احمر که زیر بغل آنها را گرفته بودند پیاده می شدند .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوهشتم🌷 بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دست‌های فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم . پنجره‌ها از دوطرف پوشیده بود و زبان‌ها در کام نمی‌چرخید . وقتی هواپیما در باند فرود آمد ، فاطمه هم آمد کنار ما نشست . یک…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودونهم🌷

میهماندار از اینکه لبخندهایش بی‌پاسخ می‌ماند و دست رد به پذیرایی او می‌زدیم کلافه شده بود . گفت :
واقعا ما را به ایران می‌بردند؟ به جایی که چهارسال فقط خواب آن‌ را می‌دیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب می‌بینم . اما اگر این واقعیت داشته باشد ، من فرصت خداحافظی با قفسم را از دست داده‌ام و بی‌آنکه با برادرانم وداع کنم ، از آن‌ها جدا شده‌ام . به بقچه‌ای که زیر چادرم پنهان داشتم نگاه کردم . حالا این بقچه برایم حکم همان سنجاق قفلی را داشت که مرا به گذشته‌ام وصل کرده بود . به حلیمه که کنارم نشسته بود نگاه کردم . بی‌صدا بود و فاطمه بی ‌صدا تر از او . مریم چشم‌هایش را بر هم می‌فشرد که مبادا با واقعیت دیگری مواجه شود . شاید هم فکر می‌کرد خواب می‌بیند و اگر مراقب نباشد ، رویای شیرینش از لای پلک‌ها می‌لغزد و می‌گریزد . ما که لحظه‌ای را به سکوت سپری نمی‌کردیم ، حالا لب از لب نمی‌گشودیم . بقیه برادران هم حالی بهتر از ما نداشتند . فقط هر دقیقه یکبار صدای کسی را می‌شنیدم که می‌پرسید :
- رسیدیم؟ چقدر دیگه مونده برسیم؟
- خوشحال باشید! همه‌چیز تمام شد! شما دارید می‌روید ایران!
میهمان دار پاسخ داد
- یک ساعت دیگر .
به ساعتم ، به چرخش عقربه ثانیه گرد خیره ماندم . دوباره زمان در اختیارم قرار می گیرد و زمان هم آزاد و مال من می شود . خواهر کافی از هیئت همراه هلال احمر بالای سرم ایستاده بود . وقتی متوجه شد چشمم به ساعت خیره مانده پرسید :
- به چی فکر می کنی ؟
- الان ساعت آمار است ، ساعتی که برادرها را با کابل شمارش می کنند و بعضی ها را ... می دانی آمار یعنی چه ؟
- یعنی شمردن
- نه یعنی یک قدم مانده به مرگ . یعنی با حقارت چند قاشق شوربا گرفتن و با بغض قورت دادن . می دانی یکی از بچه ها توی ساعت آمار به مجرد اینکه پاش رو از دستشویی بیرون گذاشت نگهبان با کابل ضربه ای به سرش زد و او ضربه مغزی شد و مرد؟
تازه سر درد دلم داشت باز می شد که گفت :
- سعی کنید فراموش کنید . خداوند انسان را بر وزن نسیان (فراموشی) آفرید . توی این یک ساعت چشم هایتان را به روی همه چیز ببندید تا بتوانید از این به بعد راحت تر زندگی کنید .
اما من چگونه می توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازه خودم شیون می کردم و صبح می دیدم زنده ام و دوباره باید خودم را آماده مرگ کنم . من نمی خواهم رنجی را که با جوانی ام آمیخته است ، از یاد ببرم .
جوانی ام را ، بهترین سال های زندگی ام را چگونه فراموش کنم؟ یعنی از هجده ، نوزده ، بیست و بیست و یک سالگی ام بگذرم؟ من از جوانی فروخورده ام نمی گذرم . اگرچه این رنج مرا ساخته و گداخته کرده است .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوهفتم🌷 حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را در زندان الرشید دیده‌ایم و این مسئله ، ترس و اضطراب ‌مان را بیشتر می‌کرد . با هدایت همان لباس شخصی و دو نگهبان دیگر از اتاق بیرون رفته و بعد از یک مسیر دو ساعته با ماشین‌های امنیتی وارد باند…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودوهشتم🌷

بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دست‌های فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم . پنجره‌ها از دوطرف پوشیده بود و زبان‌ها در کام نمی‌چرخید . وقتی هواپیما در باند فرود آمد ، فاطمه هم آمد کنار ما نشست . یک ساعت دیگر را در بلاتکلیفی و انتظار روی صندلی‌ها نشستیم . چقدر لحظات سنگین و کند می‌گذشتند . به صداها و حرکات و رفتارها خیره بودیم تا اینکه همان لباس شخصی آمد و گفت :
- پیاده شوید.
وقتی در باند فرودگاه ایستادیم ، با چهره‌های جدیدی مواجه شدیم که به ما لبخند می‌زدند و معلوم بود عراقی نیستند . بعد از آن مردی به همراه سه خانم که مانتو، شلوار و مقنعه سرمه‌ای پوشیده بودند، خوشحال و شتابان به سمت ما آمدند . به فارسی با ما سلام و احوال ‌پرسی کردند . پرسیدم :
- شما هم اسیرید؟
گفت :
- نه! ما آمده‌ایم اسیرهایمان را ببریم.
ـ کجا؟
ـ ایران!
ـ ایران؟؟ ما داریم می‌ریم ایران؟؟
ـ بله. به هواپیمای ایران‌ ایر اشاره کرد و گفت : این هواپیما منتظر شماست!
ـ اینجا کجاست؟
ـ آنکارا! اسارت تمام شد .
ـ یعنی جنگ تمام شد؟
چشم‌هایم را می‌مالاندم . سرم را به شدت تکان می‌دادم تا از گیجی بیرون بیایم . به فاطمه و حلیمه و مریم مات و مبهوت نگاه می‌کردم . زبانم سنگین شده بود . پاهایم به هم می‌پیچید . باد سردی که از پشت بر سر و کمرم می‌وزید ، سرعت راه رفتن ما را چند برابر می‌کرد . وقتی وارد هواپیمای ایران شدیم ، همه خوشحال بودند و می‌خندیدند . گره همه ابروها باز شده بود . همه به فارسی حرف می‌زدند و دیگر نیازی به مترجم نبود . آن قدر شوکه شده بودم که در مقابل رفتار خوب میهمانداران هواپیما هیچ عکس‌العملی نداشتم . از حرف زدن می‌ترسیدم . به دور و برم نگاه می‌کردم . هیچ ‌کس نعره نمی‌کشید! هیچ‌ کس نمی ‌خواست سرم را به این ‌طرف و آن ‌طرف بکوبد . حتی قاب پنجره‌ها بالا بود و من از پنجره به بیرون خیره شده بودم تا کسی با من حرف نزند و از من چیزی نپرسد و بتوانم تکه ‌تکه آخرین جملاتی را که شنیده بودم به هم وصل کنم . گرفتار خشم هول‌ انگیزی شده بودم که حتی اجازه ندادند آخرین ثانیه‌هایی را که در اسارت آن‌ها هستیم هم طعم رسیدن به آزادی را بچشیم و لذت ببریم . این خشونت بی‌رحمانه ما را در چنگ بی‌خبری مطلق شکنجه می‌داد .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوششم🌷 او بی آنکه قفس را ببیند و به اعتراض ها و فریادهای ما گوش بدهد ، دستور داد ما را به سمت قاطع برادران ببرند . به ما اجازه ندادند کیسه های انفرادی مان را برداریم برای همین قبل از اینکه راه بیفتیم چون نمی دانستیم به کجا می رویم و…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودوهفتم🌷

حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را در زندان الرشید دیده‌ایم و این مسئله ، ترس و اضطراب ‌مان را بیشتر می‌کرد . با هدایت همان لباس شخصی و دو نگهبان دیگر از اتاق بیرون رفته و بعد از یک مسیر دو ساعته با ماشین‌های امنیتی وارد باند فرودگاه و هواپیما شدیم . به این نتیجه رسیدیم که حدس‌ مان درست بوده و قرار است ما را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند . ما چهارنفر را در قسمت جلوی هواپیما و در ردیف اول کنار مرد لباس شخصی نشاندند و دو نگهبان دیگر در صندلی‌های پشتی ما نشستند . طاقت ‌مان از بی‌ خبری طاق شده بود . از لباس شخصی پرسیدیم :
- کجا می‌رویم؟
با عصبانیت گفت :
- نمی‌دانم .
ـ چقدر دیگر می‌رسیم؟
ـ نمی‌دانم . سوال ممنوع!
هواپیما که به حرکت درآمد تا دو ساعت اول سکوتی مرگبار بر فضای کابین حاکم بود . فقط گاهی به هم خیره می‌شدیم و آن لباس شخصی هم با نگاهی خیره که نمی‌شد از آن چیزی دریافت ، شریک نگاه ما می‌شد . انتظار کشنده‌ای بود . از فاطمه پرسیدم :
- به نظرت اسرایی رو که تو فرودگاه دیدیم کجا بردند؟
ولی از او جوابی نشنیدم . تکانش دادم تا دوباره سوالم را بپرسم . متوجه شدم سر و تنش لَخت و سنگین شده است . دست‌هایش را گرفتم . دست‌هایش سرد و بی‌جان کنار تنش افتاده بود . وحشت سراسر وجودم را فراگرفته بود . وحشتی عمیق ‌تر از زندان الرشید به جانم افتاد . با صدایی وسیع تر از حجم حنجره ام فریاد زدم :
- فاطمه ! فاطمه ! حالت خوبه ؟ صدای منو می شنوی ؟ بچه ها ! فاطمه حالش به هم خورده .
با سر و صدای من دو تا خانم آمدند و فاطمه را تکان دادند . او هیچ واکنشی به صداها و تکان ها نشان نداد . زیر بغلش را گرفتند و کشان کشان به عقب هواپیما بردند . همگی بی اختیار دنبال فاطمه راه افتادیم اما نگهبان ها و آن مرد لباس شخصی به ما اجازه ندادند و گفتند :
- بنشینید ، ممنوع !
هرچه سر و صدا کردیم ، فایده ای نداشت . از رفتن فاطمه بیش از یک ساعت می گذشت اما هر بار از او خبر می گرفتیم می گفتند :
- حالش خوب است .
نمی دانستیم مقصد این سفر و راه طولانی کجاست و سرانجام به کجا می رویم و چه چیزی در انتظارمان است اما هرچه بود و هرجا بود می خواستیم هر چهار نفرمان با هم باشیم و جا ماندن هر کدام مان می توانست جان و نفس بقیه را بگیرد و بعد از کلی داد و بیداد ، نگهبان اجازه داد یکی یکی به دیدن فاطمه برویم .
وقتی فاطمه را روی تخت ، سِرم در دست دیدم انگار نه بغضم ، بلکه قلبم در سینه ترکید . اشکم از صورتم سرازیر شد . به سمتش رفتم و او را محکم در بغل فشردم . صدایش زدم و از او خواستم چشم هایش را باز نگه دارد . این بار جایم را با فاطمه عوض کرده بودم . همیشه او به من صبر و امید می داد اما این بار من برای او از صبر و امید و انتظار و پیروزی حرف می زدم . با همه ضعف و بی حالی چشم هایش را باز کرد و گفت :
- جنگ ، جنگ تا پیروزی ، حتی اگر بمیریم ، امیدوار می میریم .
طولانی شدن پرواز ، استرس هایی که حضور عراقی لباس شخصی به ما تحمیل می کرد و نامشخص بودن مقصد ، فاطمه را بی حال و نگران کرده بود . فاطمه بین دو سالن روی برانکارد خوابیده بود . وقتی چشم به آن یکی سالن چرخاندم ، اسرایی را دیدم که در فرودگاه با چشم های خسته به ما نگاه می کردند و نگاه‌های نگران‌شان را از ما برنمی‌داشتند .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوپنجم🌷 آن روز مثل اینکه خدا همه بارانی را که می خواست به سرزمین عراق ببارد به آسمان اردوگاه عنبر فرستاده بود . ابرها لحظه به لحظه پربارتر و باران تند تر و سیل آسا تر می شد . انگار کسی از آسمان ، کاسه کاسه آب روی سرمان می ریخت . ما…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودوششم🌷

او بی آنکه قفس را ببیند و به اعتراض ها و فریادهای ما گوش بدهد ، دستور داد ما را به سمت قاطع برادران ببرند . به ما اجازه ندادند کیسه های انفرادی مان را برداریم برای همین قبل از اینکه راه بیفتیم چون نمی دانستیم به کجا می رویم و نمی خواستیم چیزی به دست عراقی ها بیفتد از آشپزخانه یک بشکه گرفتیم و هرچه داشتیم را در بشکه ریخته و سوزاندیم . البته کتاب مفاتیح را در دیوار مشترک قفس و حمام جاسازی کردیم به این امید که به دست برادرها برسد . بقچه نامه ها و عکس هایم را زیر چادرم قایم کرده بودم . همگی به دنبال خالد راه افتادیم . به علت شدت باران ، بدون رعایت ملاحظات امنیتی ما را از زیر سایبان و از پشت پنجره آسایشگاه برادران عبور دادند . از کنار هر پنجره ای که عبور می کردیم بچه ها دزدکی سرشان را بالا می آوردند و می گفتند :
- فردا شب جشن بزرگی داریم
- شربتش با من
- شیرینی اش با من
- فردا شب نفس می کشیم
ـ خدا به همراهتان
ـ مفقودها را فراموش نکنید
ـ نفسمان آزاد شد
بعضی صداها هم اسم و شماره اسارت‌شان را می‌گفتند . برای اولین‌ بار چهره‌های زرد و تکیده‌ برادرانم را از نزدیک می‌دیدم . در کنار حانوت اتاقی بود که به نظر می‌رسید استراحتگاه نگهبان‌ها باشد . آن ‌شب را در آن اتاق گذراندیم . همه صداها و عبارت‌هایی را که شنیده بودیم کنار هم گذاشتیم . به این نتیجه رسیدیم که شاید بچه‌ها می‌خواهند فردا جشن دهه‌ فجر را برگزار کنند . چون فردای آن روز سالروز ورود امام به ایران بود . شاید هم برنامه انتقال ما به اردوگاه دیگری مطرح بود چون اسرا مرتب در حال جابجایی بودند . اما اگر این طور بود چرا اجازه ندادند کیسه‌های انفرادی ‌مان را برداریم؟
فردا صبح اول وقت در انتظار وقایعی بودیم که برادرها از پشت پنجره بریده ‌بریده به گوش ما رسانده بودند . اما قبل از اینکه در آسایشگاه برادران باز شود ، خالد ما را به اتاق فرمانده برد . آن ‌جا توسط یک خانم که به نظر نمی‌ رسید نظامی باشد ، تفتیش شدیم . در آن زمان شایع شده بود که عراق قصد دارد تعدادی از اسرا را به آمریکا و اسرائیل تحویل دهد . این تنها نتیجه‌ای بود که ما از برخورد عراقی‌ها گرفته بودیم . بعدازظهر سوار بر ماشین‌های امنیتی بعد از مسیری دوساعته به محیط دیگری منتقل شدیم . در آن‌ جا تعداد زیادی از برادران اسیر هم حضور داشتند . از آن‌ها فاصله داشتیم ، با این ‌حال متوجه شدیم که اکثر آن‌ها سالمند ، مجروح یا بیمارند . همه ما با چشم‌های نگران همد یگر را دنبال می‌کردیم . آن قدر گیج و مبهوت بودیم که هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد . فقط قرار گذاشتیم که مثل همیشه تسلیم خواست و تقدیر الهی باشیم . وارد هرمکانی که می‌شدیم به گروه امنیتی جدیدی تحویل‌ مان می‌دادند . از میان گروه امنیتی آخر، یک لباس شخصی هم همراه ما آمد . فاطمه می‌گفت :
- چهره او آشناست. به گمانم او را در زندان الرشید دیده‌ایم .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوچهارم🌷 بنابراين يك صدا فرياد مي زديم : - ما چهار دختر ايراني هستيم كه امسال چهارمين سال اسارتمان را مي گذرانيم ، با ما مصاحبه كنيد . از قفس ما فيلم برداري كنيد ، قفس ما ديدني است . - ما پشت اين حصيرها زنداني هستيم - الله اكبر ،…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودوپنجم🌷

آن روز مثل اینکه خدا همه بارانی را که می خواست به سرزمین عراق ببارد به آسمان اردوگاه عنبر فرستاده بود . ابرها لحظه به لحظه پربارتر و باران تند تر و سیل آسا تر می شد . انگار کسی از آسمان ، کاسه کاسه آب روی سرمان می ریخت . ما از شادی می خندیدیم و همچنان زیر باران راه می رفتیم . باران ما را به شادی دعوت می کرد . ما از ته دل می خندیدیم و هر بار که می خندیدیم یک قُلپ آب گوارا به حلقمان می رفت . هم باد بود و هم باران و هم سرما و ما از همه چیز فقط لذت می بردیم . آن قدر باران شدت گرفت که خالد بالاخره از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :
- هوا به هم ریخته ، زودتر داخل قفس بروید . بی اعتنا به درخواست خالد تا آخرین لحظه در حیاط ماندیم و با تنی خیس و باران دیده به سمت قفس رفتیم . به محض رسیدن به قفس دیدیم تمام آبی که در آغل جمع شده و همه آن آبی که از آسمان فرو می ریخت مثل رودی با جریان آرام اما پیوسته به قفس روانه شده . انگار باران آمده بود قفس و آغل را بشوید و با خودش ببرد . خالد با دستپاچگی می خواست جلو جریان آب را به داخل قفس بگیرد اما شدت باران فراتر از توان گونی هایی بود که او از آشپزخانه می آورد . در آن لحظه هم می خندیدیم ، هم تعجب می کردیم و هم نگران بودیم که امشب با این همه آب که پتوها را کاملاً خیس کرده چگونه باید سر کنیم . همه نگران پتوها و خالی کردن آب داخل قفس بودند اما من فقط نگران نامه ها و عکس هایم بودم . سریعاً کیف نامه ها و عکس هایم را در پارچه ای بقچه کرده و گره زدم و دوباره از قفس بیرون رفتم . یکی بعد از دیگری کنار هم زیر باران ، قفس آب گرفته را تماشا می کردیم . هیچ وقت خالد را این قدر عصبانی و کلافه ندیده بودیم ! التماس می کرد که حالا امشب داخل قفس باشید تا فردا فکری بکنیم . می گفت :
- اگر شما داخل قفس نروید ، فرمانده مرا تنبیه و توبیخ می کند . امشب به من
رحم کنید . ما هم اصرار می کردیم باید فرمانده همین امشب بیاید قفس ما را ببیند . حتی برای یک شب که هیچ برای یک دقیقه هم نمی توانیم آنجا باشیم .
همه خلبان ها و افسرها از پشت پنجره قاطع افسر ها ، به تماشای آنچه می گذشت نشسته بودند . صدای ما و خالد و باد و باران در هم پیچیده بود . در آن جدال ، گفتن هر کلمه و جمله ای با نوشیدن قطره های باران همراه بود که البته دلمان را خنک می کرد . در همهمه این سر و صدا ، نگهبان ها که یک ساعت قبل آسایشگاه برادران را قفل کرده و از محیط اردوگاه بیرون رفته بودند ، همراه با سرگرد صبحی وارد اردوگاه شدند .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوسوم🌷 با ورود آنها ، تازه متوجه ما شدند و یادشان افتاد که ما را در قفسمان نینداخته اند . آن قدر عجولانه و شتابزده ما را داخل قفس کردند که مریم را که در آن لحظه در سرویس بهداشتی بود جا گذاشتند . به این خیال که کسی هرگز گمان نخواهد…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودوچهارم🌷

بنابراين يك صدا فرياد مي زديم :
- ما چهار دختر ايراني هستيم كه امسال چهارمين سال اسارتمان را مي گذرانيم ، با ما مصاحبه كنيد . از قفس ما فيلم برداري كنيد ، قفس ما ديدني است .
- ما پشت اين حصيرها زنداني هستيم
- الله اكبر ، الله اكبر
هر بار كه خبرنگاران را صدا مي زديم آنها به سمت صدا بر مي گشتند ، اما وقتي به آغل نگاه مي كردند ، چون چيزي از آن پشت نمايان نبود ، مسير نگاهشان را عوض مي كردند . مهندس زردباني كه مترجم گروه خبرنگاران بود علي رغم تأكيد بعثي ها بر اينكه آنها نبايد از وجود دختران اسير خبردار شوند ، بسيار هوشمندانه خبر حضورما و صاحبان صدا را در اردوگاه به آنان رسانده بود .
خبرنگاران از عراقي ها مي پرسند : اين صداي چيست ؟ مگر اينجا زن هم هست؟
- اينها چهار زن زنداني هستند كه چون مدت زيادي است اينجا هستند ديوانه شده اند .
- ما مي توانيم از وضعيت و موقعيت آنها خبر تهيه كنيم ؟
- نه آنها هر كسي را ببينند به او حمله مي كنند و آسيب مي رسانند و ما مسئول سلامت شما هستيم .
مهندس زردباني مي گفت :
- با هر صدا و شعار خبرنگاران بيشتر به ملاقات و ديدن خانم ها اصرار مي كردند . همه فيلم و خبري كه گرفتند آبكي بود . بعثي ها مي خواستند هرچه زود تر خبرنگارها بساطشان را جمع كنند و از اردوگاه بيرون بروند . آن روز به هر تقدير خبرنگار ها و فيلم بردار ها با ماشين هايي كه شيشه هايش بر اثر زد و خورد شكسته بود ، اردوگاه را ترك كردند . بلافاصله بعثي ها داخل اردوگاه ريختند و اين بار خودشان شروع به خبرسازي كردند . ابتدا ، غذاي قاطع يك را قطع كردند . قاطع دو و قاطع افسران و خلبانان هم به پشتيباني از قاطع يك غذا نگرفتند . خبر كه به ما رسيد ما هم غذا نگرفتيم . وقتي بعثي ها وحدت و يكپارچگي اردوگاه را ديدند ، از فردا غذاي همه قاطع ها را قطع كردند .
بعد از آن همه خشكسالي و بي آبي ، از نماز صبح قطرات باران مثل همنوازي اركستري كه گاه ريتمش تند و گاه كند مي شود ، به ني ها و حصير ها مي زدند و همه را به تماشا دعوت مي كردند . فقط منتظر بوديم ساعت آزاد باش شروع شود و زير باران برويم تا ما را بشويد و اندكي از اندوه مان را با خود ببرد . همين كه در باز شد ديديم مقدار زيادي آب جلوي آغل جمع شده كه در پي پيدا كردن راهي براي جاري شدن است اما ما آن قدر هيجان قدم زدن زير باران را داشتيم كه با باز شدن در ، بي اعتنا به نهر آبي كه جلو قفسمان جمع شده بود هرچهار نفرمان بيرون پريديم . خالد هم طبق معمول در آشپرخانه پرسه مي زد و سرگرم خوردن لقمه هاي ناتمامش بود .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودودوم🌷 سربازهاي بعثي دستپاچه و سراسيمه مشغول صحنه سازي بودند و با سرعت در گوشه حياط هر دو قاطع ميز پينگ پنگ و شطرنج مي چيدند . عده اي از اسرا با لباس گرم كن و كفش ورزشي در حال فوتبال بازي بودند و عده اي ديگر در حال ورق بازي و عده اي…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودوسوم🌷

با ورود آنها ، تازه متوجه ما شدند و یادشان افتاد که ما را در قفسمان نینداخته اند . آن قدر عجولانه و شتابزده ما را داخل قفس کردند که مریم را که در آن لحظه در سرویس بهداشتی بود جا گذاشتند . به این خیال که کسی هرگز گمان نخواهد کرد در پس این آغل حصیری قفسی باشد که در آن چهار نفر اسیرند ، ما را ترک کردند . این اولین باری بود که می دیدیم گروهی برای تهیه خبر و گزارش و فیلم وارد اردوگاه شده اند . دستشویی دقیقا وسط حیاط بود و حالا مریم داخل آن گیرافتاده و از لای سوراخ‌های بین بلوک‌های دیوار دست‌شویی ، مثل یک دوربین تمام صحنه‌ها را می‌دید . مریم با دیدن یک گروه فیلمبردار و خبرنگار که به همراه سرگرد صبحی و یاسین و شاکر و علی درحال رفتن به سمت قاطع برادران و بسیج و سپاه بودند ، از دست‌شویی بیرون آمد ولی قبل از آنکه خبرنگاران متوجه او شوند ، نگهبان‌ها متوجه حضورش شدند و سریع او را به قفس انداختند . هنوز مریم داشت هیجان ‌زده از صحنه‌های نمایشی که راه انداخته بودند حرف می‌زد که صدای الله اکبر و صلوات در قاطع برادران سپاه و بسیج پیچید و به‌ دنبال آن صدای بدو بدو و شکستن شیشه شنیدیم و لحظاتی بعد صدای تیراندازی بلند شد . بعدها از طریق برادران مطلع شدیم که در آن تیراندازی چشم برادر محمدرضا شفیعی مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد . به دنبال اعتراض به این اقدام دد منشانه یکی از برادران مجروح که از ناحیه پا قطع عضو بود ، همراه با دونفر دیگر از برادران به سمت ماشين لندكروز گروه فيلم برداري حمله كرده و شيشه ماشين را با عصا مي شكنند . اسرايي كه در نمايش ساختگي بعثي ها شركت داشتند ، آن قدر محو بازي و سرگرم ايفاي نقش شان بوده اند كه تازه با بلند شدن صداي تير اندازي متوجه اطراف خود مي شوند . همه چيز براي تهيه و تدارك يك گزارش واقعي و مستند مهیا بوده اما گروه خبرنگاران و فيلم برداران وحشت زده و سراسيمه به حياط افسران مي دوند . آنها بعد از مدتي كه بر اوضاع مسلط مي شوند ، فيلم برداري از اسيران اجير شده اي را آغاز مي كنند كه نمايش فوتبال و شطرنج و ورق بازي و قدم زدن در يك فضاي آرام را بازي مي كردند . آن روز بعد از شنيدن صداي تيراندازي خيلي نگران برادرانمان شده بوديم . آن روز دلمان مي خواست تمام سختي ها و مصيبت هايي را كه بر ما و برادرانمان رفته بود به آنها بگوييم اما با وجود آن آغل حصيري هيچ راهي به بيرون نداشتيم .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودویکم🌷 فاطمه گفت : - معصومه سرت رو بلند کن و به چشم‌های من نگاه کن تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم . نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم : - حالا نمی‌شه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟ گفت : - نه ! باید نگام…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودودوم🌷

سربازهاي بعثي دستپاچه و سراسيمه مشغول صحنه سازي بودند و با سرعت در گوشه حياط هر دو قاطع ميز پينگ پنگ و شطرنج مي چيدند . عده اي از اسرا با لباس گرم كن و كفش ورزشي در حال فوتبال بازي بودند و عده اي ديگر در حال ورق بازي و عده اي دور ميز شطرنج بودند . گروهي ديگر هم در حال قدم زدن بودند . فضا و صحنه ها را آن قدر طبيعي و آرام جلوه مي دادند كه توجه هر بيننده اي را جلب مي كرد و او را به اين توهم مي انداخت كه صدام در يك كاروانسرا از اسرا پذيرايي مي كند . بعضي از اسراي كم مايه و خود فروخته با بعثي ها براي تهيه اين گزارش ساختگي و دروغين همكاري مي كردند تا بتوانند بر جنايات عراق سرپوش بگذارند . آنها و بعثي ها مي خواستند دنيا بر خون به ناحق ريخته شده اسرايي كه زير شكنجه شهيد شده بودند ، چشم ببندد و از تلخي ها و رنج هاي اردوگاه غافل بماند . از دور آنها را مي ديدم و مي گفتم :
- انصاف داشته باشيد ! بگذاريد لنز دوربين هاي فيلم برداران از حقيقت فيلم بگيرد و به دنيا و سازمان هاي بشر دوستانه ، هبوط انسانيت را گزارش كند نه نمايش ساختگي شما آدم فروش ها ! چرا سرهايتان را زير برف كرده ايد ؟ خجالت نكشيد ! به دوربين ها نگاه كنيد تا دنيا شما را بشناسد و بفهمد كه حاضريد به بهاي يك پاكت سيگار عزت و شرافت خود را دود كنيد و به هوا بفرستيد .
مثل برادران ديگرتان كه پشت اين پنجره ها و ديوارها نشسته اند غيرت داشته باشيد . الان كه داريد با كفش و لباس ورزشي نو بازي مي كنيد ، به ياد خسرو سعادت نوجوان پانزده ساله عمليات بيت المقدس هم باشيد كه وقتي توي همين حياط با دمپايي هاي پاره فوتبال بازي مي كرد به خاطر اينكه به عراقي ها گل زد ، همين نگهبان حميد عراقي كه كنارتان ايستاده چنان سيلي محكمي به گوشش زد كه پرده گوشش درجا پاره شد و استخوان فکش شکست .
اردوگاه نیاز به بیماری واگیر ندارد . اصلا مرگ بیماری واگیری است که به جان اردوگاه افتاده و هرچند وقت یک بار بعثی ها اسرایی را که انگشت مرگ شما به آنها نشانه می رود به اتاق شکنجه می برند و لحظاتی بعد می گویند : - پنج نفرتان بیایید با یک پتو جنازه اش را بکشید بیرون .
چرا نمی خواهید دنیا بفهمد که بیمارستان 《تموز》 و 《صلاح الدین》قربانگاهی رسمی است که اسیران جنگی را با پای خودشان به آنجا می برند .
به خبرنگارها بگویید در این دو بیمارستان دکترها هر صبح به جای نسخه دارو ، قبل از اینکه مریض را ببینند ، گواهی فوت صادر می کنند .
آنها چنان غرق در بازی و تفریح و رقص و آواز در آن فضای دروغین و نمایشی بودند که گویی همه چیز و همه کس را از یاد برده اند . ما هم آن قدر محو تماشا بودیم که از برداشتن آب و کارهای دیگری که در آزاد باش باید انجام می دادیم غافل شدیم . هنوز فرصت آب برداشتن داشتیم که یک باره دوتا ماشین پاترول با تجهیزات فیلمبرداری وارد اردوگاه شدند . سرنشینان ماشین اول تعدادی لباس شخصی ها و نظامی های بعثی بودند اما سرنشینان ماشین بعدی تعدادی خارجی بودند طوری که اول فکر کردیم شاید مجددا هیئتی از صلیب سرخ به اردوگاه آمده است .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودویکم🌷 فاطمه گفت : - معصومه سرت رو بلند کن و به چشم‌های من نگاه کن تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم . نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم : - حالا نمی‌شه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟ گفت : - نه ! باید نگام…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودودوم🌷

سربازهاي بعثي دستپاچه و سراسيمه مشغول صحنه سازي بودند و با سرعت در گوشه حياط هر دو قاطع ميز پينگ پنگ و شطرنج مي چيدند . عده اي از اسرا با لباس گرم كن و كفش ورزشي در حال فوتبال بازي بودند و عده اي ديگر در حال ورق بازي و عده اي دور ميز شطرنج بودند . گروهي ديگر هم در حال قدم زدن بودند . فضا و صحنه ها را آن قدر طبيعي و آرام جلوه مي دادند كه توجه هر بيننده اي را جلب مي كرد و او را به اين توهم مي انداخت كه صدام در يك كاروانسرا از اسرا پذيرايي مي كند . بعضي از اسراي كم مايه و خود فروخته با بعثي ها براي تهيه اين گزارش ساختگي و دروغين همكاري مي كردند تا بتوانند بر جنايات عراق سرپوش بگذارند . آنها و بعثي ها مي خواستند دنيا بر خون به ناحق ريخته شده اسرايي كه زير شكنجه شهيد شده بودند ، چشم ببندد و از تلخي ها و رنج هاي اردوگاه غافل بماند . از دور آنها را مي ديدم و مي گفتم :
- انصاف داشته باشيد ! بگذاريد لنز دوربين هاي فيلم برداران از حقيقت فيلم بگيرد و به دنيا و سازمان هاي بشر دوستانه ، هبوط انسانيت را گزارش كند نه نمايش ساختگي شما آدم فروش ها ! چرا سرهايتان را زير برف كرده ايد ؟ خجالت نكشيد ! به دوربين ها نگاه كنيد تا دنيا شما را بشناسد و بفهمد كه حاضريد به بهاي يك پاكت سيگار عزت و شرافت خود را دود كنيد و به هوا بفرستيد .
مثل برادران ديگرتان كه پشت اين پنجره ها و ديوارها نشسته اند غيرت داشته باشيد . الان كه داريد با كفش و لباس ورزشي نو بازي مي كنيد ، به ياد خسرو سعادت نوجوان پانزده ساله عمليات بيت المقدس هم باشيد كه وقتي توي همين حياط با دمپايي هاي پاره فوتبال بازي مي كرد به خاطر اينكه به عراقي ها گل زد ، همين نگهبان حميد عراقي كه كنارتان ايستاده چنان سيلي محكمي به گوشش زد كه پرده گوشش درجا پاره شد و استخوان فکش شکست .
اردوگاه نیاز به بیماری واگیر ندارد . اصلا مرگ بیماری واگیری است که به جان اردوگاه افتاده و هرچند وقت یک بار بعثی ها اسرایی را که انگشت مرگ شما به آنها نشانه می رود به اتاق شکنجه می برند و لحظاتی بعد می گویند : - پنج نفرتان بیایید با یک پتو جنازه اش را بکشید بیرون .
چرا نمی خواهید دنیا بفهمد که بیمارستان 《تموز》 و 《صلاح الدین》قربانگاهی رسمی است که اسیران جنگی را با پای خودشان به آنجا می برند .
به خبرنگارها بگویید در این دو بیمارستان دکترها هر صبح به جای نسخه دارو ، قبل از اینکه مریض را ببینند ، گواهی فوت صادر می کنند .
آنها چنان غرق در بازی و تفریح و رقص و آواز در آن فضای دروغین و نمایشی بودند که گویی همه چیز و همه کس را از یاد برده اند . ما هم آن قدر محو تماشا بودیم که از برداشتن آب و کارهای دیگری که در آزاد باش باید انجام می دادیم غافل شدیم . هنوز فرصت آب برداشتن داشتیم که یک باره دوتا ماشین پاترول با تجهیزات فیلمبرداری وارد اردوگاه شدند . سرنشینان ماشین اول تعدادی لباس شخصی ها و نظامی های بعثی بودند اما سرنشینان ماشین بعدی تعدادی خارجی بودند طوری که اول فکر کردیم شاید مجددا هیئتی از صلیب سرخ به اردوگاه آمده است .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدونود🌷 اين را كه گفت ، نتوانستم جلوي خودم را بگيرم . خودم را انداختم توي بغلش و زار زار گريه كردم . هرچه پرسيدند چي شد ؟ گفتم : هيچي ! ذوق زده شدم . براي اين كه در آخرين لحظه منصرفم كنند سه تايي گفتند : - اصلاً عروسي بي عروسي ! اما من…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونودویکم🌷

فاطمه گفت :
- معصومه سرت رو بلند کن و به چشم‌های من نگاه کن تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم .
نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم :
- حالا نمی‌شه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟
گفت :
- نه ! باید نگام کنی . اونجوری نمی‌شه .
درحالی‌که می‌خندید ادامه داد :
- اونایی که موهای جلوی سرشون ریخته آدمایی هستن که فکر می‌کنن ، اونایی که موهای عقب کله‌شون ریخته خوشگلن، اونایی که مثل تو هم جلو و هم عقب موهاشون ریخته ، فکر می‌کنن که خوشگلن .
همه زدند زیر خنده . حالا نخند و کی بخند . از اینکه کله من سوژه خنده خواهرها شده بود و هرچند وقت یکبار چیزی می‌گفتند و از ته دل می‌خندیدند خوشحال بودم . آن خنده‌ها را نشانه‌ مقاومت و مبارزه می‌دانستم . در اردوگاه موصل حاج‌آقا ابوترابی می‌گفت :
"هرکس بتونه اسیر دیگری رو بخندونه ، فرشته‌ها برایش ثواب می‌نویسند ."
شب که در قفس قفل می‌شد و همه بعثی‌ها بیرون می‌رفتند ، تازه آن ‌وقت گره ابروهای ما باز می‌شد . هرکس چیزی می‌گفت و می‌خندیدیم اما لابلای خنده‌ها گاهی یواشکی زیر گریه هم می‌زدیم .
آمدن هیئت صلیب سرخ به همراه یکی از برادران اسیر به عنوان مترجم ، تنها فرصتی بود که موضوع بحث و گفتگوهای ما را تغییر می‌داد و تا مدتی ما را درگیر می‌کرد . چشم انتظار آمدن آن‌ها و گرفتن نامه‌ها و عکس‌ها بودیم و البته من کمی هم کنجکاو نامه‌های بی‌نام و نشان بودم . همیشه یک هفته قبل از آمدن هیئت صلیب سرخ ، وضعیت صلیبی می‌شد و میوه به اردوگاه می‌آمد . هرچند فقط به اندازه‌ای بود که مزه آن میوه را به یاد بیاوریم . یاسین ، شاکر، عبدالرحمن و علی هم یواش ‌یواش کابل‌هایشان را قايم مي كردند اما هنوز هيئت صليب سرخ پايشان از اردوگاه بيرون نگذاشته بودند كه تلافي آن يك هفته را سرمان خالي مي كردند .
اوايل بهمن مشغول نظافت قفس و آغل بوديم كه هيئت صليب سرخ به همراه برادري به نام سرگرد حميد حميديان به قفس ما آمدند . برادر حميديان اهل شيراز بود . او با لهجه شيرين شيرازي از وضعيت ايران و پيروزي هايي كه اخيراً در جبهه ها به دست آورده بوديم با خبرمان كرد . گاهي به هيجان مي آمديم و گاهي سخت متأثر مي شديم ؛ به خصوص وقتي از شرايط سخت قاطع يك و دو خبر داد و گفت :
- چند تا از برادرها زير شكنجه شهيد يا نابينا شده اند و با وجود اطلاع صليب سرخ هنوز هيچ اقدامي صورت نگرفته . بيشتر براي تنهايي و غربت خودمان افسوس مي خورديم .
سرگرد حميديان مسئول كتابخانه بود . به او گفتيم :
- ما هم مي خواهيم از كتاب هاي كتابخانه استفاده كنيم . اما نماينده صليب سرخ گفت:
- ما قبلا اين موضوع را مطرح كرده ايم ولي عراقي ها نپذيرفته اند و گفته اند نبايد هيچ ارتباطي بين شما و اسراي مرد باشد . حتي مطالعه روزنامه هاي عربي يا انگليسي را هم نپذيرفته اند . اما سرگرد حميديان قول داد براي اين موضوع با مشورت برادران افسر خلبان راه حلي پيدا كند . قرار شد وسيله اي براي گرم كردن قفس و كم كردن نم و رطوبت در اختيارمان گذاشته شود .
چند روزي از رفتن هيئت صليب سرخ گذشت . نزديك ظهر وقت آزادباش ما بود . در حد فاصل مجاز هميشگي براي اينكه بخشي از سرما و رطوبت بدنمان گرفته شود در حال قدم زدن بوديم كه متوجه رفت و آمد هايي بيشتر از حد معمول اردوگاه شديم . شانس آورده بوديم كه خالد طبق معمول در آشپزخانه سرگرم بخور بخور بود و ما مي توانستيم به بهانه هواخوري از اوضاع سر در بياوريم .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادونهم🌷 دقیقا" در همان مدت ، اردوگاه با قحطی آب مواجه شده بود . گاهی رفتن به حمام یک ماه تا چهل روز طول می کشید و طولانی شدن فاصله بین دو حمام ضیافت شپش ها را دلچسب تر و مصیبت ما را سنگین تر و غیر قابل تحمل تر می کرد . کارمان درآمده…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدونود🌷

اين را كه گفت ، نتوانستم جلوي خودم را بگيرم . خودم را انداختم توي بغلش و زار زار گريه كردم .
هرچه پرسيدند چي شد ؟ گفتم : هيچي ! ذوق زده شدم .
براي اين كه در آخرين لحظه منصرفم كنند سه تايي گفتند :
- اصلاً عروسي بي عروسي !
اما من كوتاه نيامدم . فاطمه دست به كار شد . كله ام را از ته تراشيد . فقط پوست سرم را نكند . با كنار رفتن موها شپش ها تازه نمايان شدند . مثل اژدها به پوست سرم چسبيده بودند . خواهر ها وحشت زده به شپش ها نگاه مي كردند . به آنها گفتم :
- وحشت نكنيد ! سرِ خودتون هم پُره از همين اژدهاها .
از آن به بعد حليمه را زلف علي و مريم را غضنفر صدا مي زدم . با آن سر برهنه ، سردي زمستان را بيشتر حس مي كردم . در آن ايام آن قدر سرمان به قرآن و مفاتيح و گلدوزي گرم بود كه وقت كم مي آورديم . با تكه پارچه هاي لباس هايي كه لوسينا داده بود ، يك پاكت پارچه اي درست كرده بودم و نامه ها را در آن گذاشته بودم . كيف ديگري هم دوخته بودم و در آن گلدوزي هايي را كه بچه ها موقع تولدم هديه كرده بودند و عكس هايي را كه از ايران مي آمد نگهداري مي كردم . روي جلد اين عبارت را گلدوزي كرده بودم :
« زماني آزاد مي شويم كه لك لك ها به پرواز در آيند »
هر چند وقت يك بار خالد مي آمد و مي گفت :
- بقيه قاطع ها براي نگهبان هايشان تابلو و جانماز گلدوزي مي كنند . شما هم براي من يك تابلو يا جانماز گلدوزي كنيد .
به هركدام مان كه مي گفت بي نتيجه بود . مي گفتيم ما تازه ياد گرفته ايم و خوب بلد نيستيم . مي گفت :
- مرد ها خيلي قشنگ درست مي كنند .
براي اين كه دست از سر ما بردارد به او گفتيم :
- توي ايران مردها گلدوزي مي كنند و زن ها خياطي . اين را كه شنيد نا اميد شد و رفت .
از اينكه دو راز بزرگ را در دل نگه داشته بودم ، احساس مي كردم بزرگ و دل دار شده ام . نگاهم را از فاطمه مي دزديدم و كمتر به شوخي هاي حليمه و فاطمه و مريم پاسخ مي دادم ، اما دلم نمي خواست فاطمه ذره اي از ماجرا بو ببرد . براي آنكه با خودم مشغول باشم و كسي از من چيزي نپرسد يا سرم به قرآن خواندن گرم بود يا به گلدوزي و گل هايي كه روي پارچه مي دوختم . مادرم مي گفت :
« وقتي ياد گرفتي سوزن را نخ كني يعني سرنخ زندگي را به دست گرفته اي »
و من بي صدا مشغول تاباندن و باز كردن گره هاي زندگي بودم . از حرف زدن با همه شان مي ترسيدم . مي ترسيدم حرفي بزنم كه پرده از راز هاي دلم بردارد . هيچ وقت آن قدر بي صدا و كم حرف نشده بودم . گوشه گير شده بودم ، حتي جايم در قفس مشخص بود و ديگه كسي آنجا نمي نشست . تصوير من دختري با سري تراشيده ، روپوشي طوسي ، دستاني سرد و دماغي قنديل بسته بود كه در گوشه اي زير پنجره قفس سرد و نمور مي نشست و فارغ از دنياي اطراف ، محو خيالات خود بر گلبرگ هاي نيلوفر و زنبق سوزن مي زد و با تكه پارچه و گل هاي نيمه دوخته مي نشست . مرغ خيالم هر لحظه كه اراده مي كردم بر بامي آشيانه مي كرد و مرا به هر جا كه مي گفتم مي برد . گاهي هر كدام شان براي اينكه مرا به حرف بياورند حرفي و طنزي مي پراندند . حليمه مي گفت :
- مگه با زبونت سوزن مي زني ؟ با دستت مي دوزي ، چرا ديگه زبون نمي ريزي؟!
مريم مي گفت :
- از وقتي كچل كردي شبيه پروفسور ها شدي ، سر سنگين شدي ، بابا يه كمي تحويل بگير!
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوهشتم🌷 بی اختیار و بی وقفه اشک می ریختم ، نفهمیدم چقدرتوی دستشویی مانده ام ، با صدای ضربه های مدام به در دستشویی ، به خودم آمدم ، سریع صورتم را پاک و در را باز کردم ، نگاهی به من انداخت و گفت : - جا قحط بود ، بهتر از این جا گیر…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادونهم🌷

دقیقا" در همان مدت ، اردوگاه با قحطی آب مواجه شده بود . گاهی رفتن به حمام یک ماه تا چهل روز طول می کشید و طولانی شدن فاصله بین دو حمام ضیافت شپش ها را دلچسب تر و مصیبت ما را سنگین تر و غیر قابل تحمل تر می کرد . کارمان درآمده بود . از زمانی که آزادباش تمام می شد و داخل قفس می رفتیم ساعت های طولانی مشغول بکش بکش شپش ها بودیم . قبلا هم در زندان الرشید به این درد و بیماری گرفتار شده بودیم اما قد و قواره شپش های الانباربا شپشهای بغداد قابل مقایسه نبود ، شپشهای بغدادی لاغر و کشیده بودند و شکمهای کوچک داشتند اما شپشهای الانبار شکمشان آن قدر پرخون و بزرگ بود که هر بار یکی شان را می کشتیم ، صدایی مثل صدای بشکن در قفس کوچکمان طنین می انداخت . تمام وقت یا دستمان گیر خاراندن جای نیش این شپشها یا گیر کشتنشان بود . هرچه می کشتیم فایده نداشت . تابستان که کارمان شده بود کشتن سوسک و پشه و جیرجیرک ، آنهم سوسک های دو بند انگشتی که با وجود آن آغل ، خدا برایشان ساخته بود . زمستان هم گرفتار شپش و کک شده بودیم .
زمان آمدن هیات صلیب سرخ نزدیک بود و ما نگران بودیم که این میهمان های ناخوانده به آنها یا برادران مترجم بچسبند و آنها بی خبر همه جا با خودشان سوغات برند . دو پتو را پس دادیم و از خیرشان گذشتیم . آن قدر کلافه شده بودیم که مریم بعد از نمازهای یومیه این دعا را هم به ادعیه اضافه کرده بود : خدایا به جون لشگر بعث شپش بنداز که دستاشون فقط گیر خاروندن باشه !
حلیمه هم می گفت : هر شپشی که کشتیم و صدا داده ، همه با هم بگیم لعنت ہر صدام .
از خالد خواستیم اجازه خرید از حانوت را از صبحی ؛ فرماندهی اردوگاه بگیرد . ابتدا گفت : یک نفرتان میتواند برای خرید برود ولی سرانجام با چانه زنی ما ، با رفتن دو نفر موافقت کرد . این بار من و فاطمه به حانوت رفتیم ، دو قوطی شیر و دو بسته پنیر و دو قوطی کنسرو لوبیا و دو قوطی تن ماهی خریدیم . اما این بار یک خرید اضافه هم داشتیم ، از عیدی تیغ خواستم . قبل از اینکه عیدی تیغ را بدهد فاطمه گفت :
- تیغ برای چی میخوای ، بذار برادرا ازش استفاده کنن ، اونا بیشتر احتیاج دارن .
گفتم : یه دونه تیغ به جایی برنمی خوره !
بالاخره فاطمه راضی شد که تیغ هم به خریدمان اضافه شود . به قفس که برگشتیم ، همه خریدمان به جز تیغ را به فاطمه سپردم .
دوبارہ پرسید : خب حالا تیغ رو ہرا چی می خوای؟
این را که گفت ، مریم و حلیمه با تعجب گفتند: چی ، تیغ ، به جای تیغ ، نخ گلدوزی می خریدین ،
گفتم : این از نخ گلدوزی واجب تره .
فاطمه دستش را دراز کرد و گفت : یالله سریع ، تیغ رو بده اصلاً خریدش اشتباه بود .
گفتم : بفرمایید این باید دست شما باشه چون می خوام امشب موھام رواز ته با تیغ بزنی .
هر سه از خنده غش کردند و گفتند : چی؟ مگه دیوونه شدی؟
- به خاطر چهار تا کک و شپش که آدم موهاش رو تو زباله دونی نمی ریزه ، قشنگی دختر به زلف و گیسشه
- با همه چی شوخی ، با گیس خودت هم شوخی ؟!
- تا چند وقت دیگه دوباره آب اردوگاه وصل می شه اون وقت با آب جوش به قیمت کنده شدن پوست سرمون هم که شده اونا رو نابود می کنیم .
گفتم : من تصمیمم را گرفتم .
حلیمه گفت: شوخی رو بذار کنار تو اگه این کارو کردی، من اسممو می ذارم زلف علی
مریم گفت : اگه این کارو کردی منم اسممو می ذارم غضنفر،
به فاطمه گفتم : تو اسمتو چی می ذاری ،
فاطمه گفت : من اسممو دوست دارم اما بهت قول میدم اگه کچل کردی و آزاد شدیم به علیرضا نگم عروس کچله
ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوهفتم🌷 او هم یکی دیگر از یادگارهای آن ‌جا بود . دیدنش ما را خیلی خوشحال کرد . هیئت صلیب سرخ در بدو ورود با دیدن آغل مشرف به در ورودی قفس بسیار متعجب شده بودند . هوا رو به سردی می‌رفت و آن حصار جلو ورود و تابش خورشید را می‌گرفت و…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادوهشتم🌷

بی اختیار و بی وقفه اشک می ریختم ، نفهمیدم چقدرتوی دستشویی مانده ام ، با صدای ضربه های مدام به در دستشویی ، به خودم آمدم ، سریع صورتم را پاک و در را باز کردم ، نگاهی به من انداخت و گفت :
- جا قحط بود ، بهتر از این جا گیر نیاوردی؟ بدو بیا عکسهای بقیه رو نگاه کن !
با دستپاچگی گفتم : من مدرسه هم که می رفتم هروقت درسی رو خوب نمی فهمیدم می رفتم تو دستشویی !
سرم سنگین بود ، سنگینی تمام زمین را بر شانه هایم حس می کردم . دنیا دور سرم تاب می خورد . یواشکی آن نامه را از بقیه نامه ها جدا کردم و لابه لای نامه های ماه های قبلی در کیف نامه هایم گذاشتم و کیف را در کیسه انفرادی جاسازی کردم .
برای همه عکس رسیده بود و مشغول تماشای عکس ها بودند . فاطمه یواشکی کنارم نشست و گفت :
- یه خبر خوش برات دارم ! از علیرضا برام عکس اومده ، دیدی چقدر شبیه همیم ؟ مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن ، عکس جدیده ، چقدر علیرضا بزرگ شده .
خندیدم و با خوشحالی گفتم : این عکس مال من باشه ؟
گفت : عروس هم عروسای قدیم ، وقتی اسم شوهر می آوردی از خجالت هفت رنگ عوض می کردن حالا این ورپریده عکس هم می خواد!
حلیمه گفت : آخه می دونه این حرف ها فقط برای دلخوشی و سرگرمیه ، دیگه ما کجا و ایران کجا و زندگی کجا ؟ مگه اینکه خدا معجزه کنه . نشنیدی محمودی گفت چهارسالش رفته شونزده سالش مونده ! هرکدام از خواهرها حرفی می زدند اما نامه کریم زبان مرا بند آورده بود .
این اواخر حاجی را به دلیل روحیه ملایم و خشونت کمترش با نگهبان دیگری به نام خالد عوض کرده بودند . خالد مرد مسن چهارشانه ، با قد بلند و هیکلی چاق و درشت بود اما چهره ای غلط انداز داشت ؛ برخلاف ظاهر عبوس و خشن و گره سفت بین ابروانش که هیچ وقت باز نمی شد ، خوش قلب و مهربان بود . او بیشتر از اینکه مراقب ما باشد ، مراقب آشپزخانه بود و دائم نگران این بود که خدای نکرده گرسنه نماند ...
ساعت خورد و خوراکش به تاخیر نیافتد ، این خصلت او برای ما فرصتی طلایی ایجاد می کرد که رفت و آمد بیشتر و بهتری در ساعت آزاد باش داشته باشیم . بر عکس حمزه و عبدالرحمن و یاسین که قدم زدن ما با چادر برایشان مثل یک فیلم سینمایی بود ، او به ما توجهی نداشت . در آن یک ساعت آزادباش تمام مدت در آشپزخانه بود و حتی زمانی هم که برای باز و بسته کردن در می آمد هنوز در حال جویدن بود.
تنها عیبش این بود که دقیقا سر ساعت در را باز و بسته می کرد . البته آن قدر سرش به کار خودش بود که ما می توانستیم از یکی یکی برادرهایی که از آشپزخانه غذا می گرفتند و از مسیر قدم زدن ما می گذشتند ، اخبار و اطلاعات بگیریم . اسم آنها را نمی دانستیم و حتی قیافه هایشان را به خوبی نمی شناختیم . عموما برادرانی که خبر می آوردند ، کم سن و سال تر بودند مثل برادر مهدی طحانیان .
سرمای زمستان و بی آبی و کمبود مواد بهداشتی و شوینده در اردوگاه و نورگیر نبودن قفس و خراب شدن المنت و پریز برق که حداقل با آن می توانستیم یک تشت آب گرم داشته باشیم ، همه دست به دست هم داده بود تا همنشین شپش و کک و حشرات موذی شویم . البته این مصیبت بعد از سرمای آبان ماه که محبت کردند و دو پتوی اضافی به ما دادند شروع شد . یقینا" میهمانان ناخوانده ای از جنس شپش و کک سر جهازی آن پتوها بودند .

ادامه دارد....
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوششم🌷 شنیده بودیم هر چند وقت یکبار عده‌ای را به زیارت می‌برند . این تنها احتمالی بود که می‌توانست این شادی را تفسیر کند . ناگهان در آن سکوت و بی‌ خبری از پشت در و پنجره صدای ناشناسی شنیده می‌شد که به زبان فارسی اما با لهجه عربی پشت…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادوهفتم🌷

او هم یکی دیگر از یادگارهای آن ‌جا بود . دیدنش ما را خیلی خوشحال کرد . هیئت صلیب سرخ در بدو ورود با دیدن آغل مشرف به در ورودی قفس بسیار متعجب شده بودند . هوا رو به سردی می‌رفت و آن حصار جلو ورود و تابش خورشید را می‌گرفت و سرما و رطوبت اتاق خیلی بیشتر احساس می‌شد . در رفتار هیومن شرمندگی و ناتوانی از اینکه هنوز پنجره با پرده‌ فولادی سر جایش بود ، بیداد می‌کرد و ما هم از آن ‌چه عیان و مشهود بود چیزی نگفتیم . دکتر بیگدلی نکات پزشکی و بهداشتی بسیار خوبی را توصیه کرد و برای امیدوار کردن ما خبر داد که قاطع دو موفق شده گزارش مفصلی از وضعیت بهداشتی ، غذایی و شکنجه‌های روحی و جسمی به صلیب سرخ بدهد . شاید بتوانیم به تغییر وضعیت نگهداری اسرا و اردوگاه امیدوار باشیم .
این‌ بار همگی بیشتر از همیشه نامه داشتیم و نامه‌ها مفصل‌ تر بودند . حالا همه ، سیاسی و رمزی حرف زدن را یاد گرفته بودیم . اول از همه ، نامه برادرم کریم توجهم را جلب کرد که عکسی هم به همراه آن فرستاده بود . آن‌ها زیر عکس امام ایستاده و عکس گرفته بودند و اداره سانسور عراق برای آنکه بگوید ما هم خوب بلدیم و می‌فهمیم عکس را به اندازه دو بند انگشت با قیچی بریده بود . به همه خواهرها عکس را نشان دادم و خندیدیم .
دشمنی با ما تا چه حد بود که تحمل دیدن عکس امام را حتی در یک عکس دیگر نداشتند . آن عکس یک بند انگشتی چه آسیبی به آن‌ها می‌زد؟ همراه نامه ‌ها عکس مائده و امیرحسین و حمزه و نیما و دیگر اعضای خانواده هم آمده بود . همین‌طور که خواهرها داشتند عکس‌های خودشان و عکس‌های مرا می‌دیدند مشغول خواندن نامه‌ کریم شدم .
که یک بارہ اتاق دور سرم چرخید ، کلمات نامه مثل سیلی صورت مرا قرمز کرده و توان و قدرت راه رفتن را از من گرفته بود . نامه را دوباره خواندم به این امید که شاید اشتباه خوانده باشم ، به این امید که درست خواندن را از یاد برده باشم ، به این امید که سوادم نم کشیده باشد . خدا را شکر کردم که ساعت آزادباش است . با خودم گفتم اصلا" می روم زیر نور خورشید نامه را می خوانم ، به هوای دستشویی رفتن از جایم بلند شدم . مریم که مرادید گفت :
- نامه رو کجا می بری؟
- می گیرمش زیر چادرم می خوام اونجا هم مشغول خواندن باشم .
- بابا چه کارش دارید ، می خواد با خودش خلوت کنه.
حرفها را با خنده و شوخی رد کردم و بیرون آمدم . دلم می خواست گریه کنم . دلم می خواست فریاد بزنم . دلم می خواست خودم را توی بغل فاطمه قایم کنم ، تا شاید اندکی از سرمای تنش را بگیرم و بعد به اوبگویم :
- فاطمه جان من ھم درغم تو شریکم ، شهادت رمز پیروری ما و مزد جهاد فی سبیل الله است . علیرضا به حریم خلوت الهی وارد شده است . دیگر نمی توانستم به چشمهای فاطمه نگاه کنم . برای چندمین بار جمله ای را که در نامه کریم بود خواندم ؛ « نزدیک بهار که از کنار مجتمع ارش می گذشتم حجله دامادی جوانی رعنا نظرم را جلب کرد ، ایستادم و خواندم ، نوشته بود شهادت فرمانده دلاور علیرضا ناهیدی را به خانواده اش تبریک و تسلیت می گوییم » کلمات جلوی چشمانم رژه می رفت .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوپنجم🌷 سعی می کردیم با این حرف ها به خودمان قوت قلب بدهیم تا بتوانیم دردمان را اندکی تسکین دهیم . چند روزی به دلیل درد و ناتوانی فقط در حد نیاز و ضرورت بیرون می رفتیم . تمام قاطع ها بسیار دقیق وضعیت و موقعیت ما را زیر نظر داشتند…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادوششم🌷

شنیده بودیم هر چند وقت یکبار عده‌ای را به زیارت می‌برند . این تنها احتمالی بود که می‌توانست این شادی را تفسیر کند . ناگهان در آن سکوت و بی‌ خبری از پشت در و پنجره صدای ناشناسی شنیده می‌شد که به زبان فارسی اما با لهجه عربی پشت سر هم می‌گفت : بخند ، بخند ، سرت بالا ! سرت بالا ! همدیگرو بغل کنید ! آفرین .
بسیار کنجکاو شده بودیم و می‌خواستیم از این کلمات درهم و برهم متوجه داستان شویم . حلیمه که همیشه با صحبت‌های عادی‌اش همه ما را به خنده می‌انداخت ، گفت : بچه‌ها بیاید همدیگرو بغل بگیریم و سرمان را بالا نگه داریم و بخندیم شاید بفهمیم چه اتفاقی افتاده .
شنیده بودم بچه‌ها کلمات فارسی را وارونه به عراقی‌ها یاد می‌دهند . به همین دلیل کلماتی را که می‌شنیدیم برایمان راهگشا نبود . درحال بحث و تحلیل دیده‌ها و شنیده‌هایمان بودیم که صدای نزدیک شدن نگهبان حاجی به قفس‌ مان را شنیدیم . سریع چادرهایمان را پوشیدیم و آماده نشستیم . وارد شد و به ما گفت : بیرون بیایید .
من از ترس اینکه شاید بخواهند ما را به جای دیگری ببرند، نامه‌هایم را زیر چادرم قایم کردم و بیرون آمدم . کمی آن ‌طرف‌ تر از یک اتاقک حصیری که ما به آن آغل می‌گفتیم ، یک نیمکت گذاشته بودند و برای اینکه آغل پنهان باشد ، پتویی پشت نیمکت آویزان کرده بودند . در آن بیابان بی‌آب و علف یک گلدان درختچه نخل هم برای زیبایی و تزئین گذاشته شده بود و در کنار همه این‌ها مردی با یک لبخند به ما سلام کرد و خوش‌آمد گفت . از صدایش او را شناختیم . همان مردی بود که برادرها را به لبخند زدن و در آغوش گرفتن هم دعوت می‌کرد . او عکاس بود . ابتدا تمایلی به عکس گرفتن نشان ندادیم اما به تصور اینکه این عکس ممکن بود برای خانواده‌هایمان ارسال شود و این درختچه و نیمکت و پتو بتوانند نگرانی آنها را کم کنند ، به عکس گرفتن رضایت دادیم .
عکاس گفت :
- چادرهایتان را درآورید تا ازتان عکس بگیرم
گفتیم : با چادر عکس می گیریم .
در حالی که زیر لب غرولند می کرد گفت : من از چی اینها عکس بگیرم؟! لااقل دست هایتان را بیرون آورید !
ما از حرف هایش سر در نیاوردیم اما حلیمه که این جملات را خوب فهمیده بود برایمان ترجمه کرد . وقتی روی نیمکت نشستیم ، دوباره همان کلمات « خنده ، خنده ، سربالا ، بغل کنید آفرین » را تکرار کرد . ما بی اعتنا به آنجه می شنیدیم ، منتظر پایان این صحنه سازی ها بودیم . تازه فهمیدیم منظورش از « همدیگر را بغل کنید » این است که به هم نزدیک شوید . عکاس که عکس العملی از ما نمی دید دوباره و چند باره حرفش را تکرار می کرد ، وفتی مطمئن شد ما با همین چادرها عکس می گیریم ، مدام ما را جا به جا می کرد ؛ یا می گفت همه بنشینید یا می گفت همه بایستید . هرچه می گفت سر بالا ! ما سرمان را پایین می انداختیم . می گفت «خنده» ! ما اخم می کردیم ، آخرین بار که به مریم رو کرد و گفت : بغل کنید مریم از کنار من بلند شد و بالای سرم ایستاد . عکاس آن قدر عصبانی شده بود که اگر کاردش می زدی خونش در نمی آمد . مریم که دید عکاس حسابی به هم ریخته و به او گفت : حالا بخند! او هم بالاخره تصمیم گرفت چیدمان عکس را به خودمان بسپارد .
عکس ها در چهار نسخه به ما داده شد و ما آماده بودیم این بار عکس هایمان را به نامه هایمان ضمیمه کنیم . بی صبرانه منتظر آمدن هیأت صلیب سرخ بودیم . آن‌ها این ‌بار به همراه دکتر هادی بیگدلی همسایه روزهای سخت زندان الرشید آمده بودند .

ادامه دارد.
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوچهارم🌷 کم مانده بود انگشت در چشم ما فرو کنند تا چیزی نبینیم . خوشحال بودیم که درجه خشم و عصبانیت آنها را رنگ چادر ما تنظیم کرده بود . گاه گاهی خارج از ساعت آزاد باش اجازه چند قدم پیاده روی در همان مسیر قبلی به ما داده می شد . ناراحت…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادوپنجم🌷

سعی می کردیم با این حرف ها به خودمان قوت قلب بدهیم تا بتوانیم دردمان را اندکی تسکین دهیم . چند روزی به دلیل درد و ناتوانی فقط در حد نیاز و ضرورت بیرون می رفتیم . تمام قاطع ها بسیار دقیق وضعیت و موقعیت ما را زیر نظر داشتند . چندین بار توی راهرو در کناراخبار جبهه و جنگ ، جویای سلامتی مان می شدند . حتی نگهبان حاجی هم متوجه شده بود که حال خوشی نداریم . چند بار از حاجی ملاقات با صبحی فرمانده اردوگاه را درخواست کردیم تا شاید بتوانم دکتر را ببینیم یا دارویی بگیریم . بالاخره بعد از اصرارهای زیاد در یک روز سرد پاییزی که آسمان با نم نم باران خود را آماده سرما و زمستان می کرد ، صبحى به سراغمان آمد آن روز جمع مصيبت هايمان جمع بود ، امیدوار بودیم که او با ديدن ديوار خيس ومرطوب مشترک با حمام ، زمين سیمانی سرد و نمور، قوطی های تخلیه نشده مدفوع و ادرار و بوی چاه فاضلاب که در قفس پیچیده بوده علت درد و بیماری ما را بفهمد . در را که باز کرد ما با چادرهایمان در گوشه ای ایستاده و منتظر توضیح بودیم . آنجا خیلی تاریک بود ، قبل از اینکه ما حرف بزنیم ، گفت : ما این جا دوا و دکتر نداریم . شما به زودی به ایران می روید . ما از دست شما خسته شده ایم و می خواهیم آزادتان کنیم .
از زمانی که به اردوگاه آمده بودیم دیگر هیچکدام مان نه به آزادی فکر می کردیم نه از کسی در مورد آزادی سؤال می کردیم . چون آزادی در این شرایط فقط می توانست یک وعده پوچ و توخالی برای بیشتر به بند کشیدن اسرا باشد . آزادی برگ برنده ای در دستان بعثی ها برای فریب اسرا و گرفتن اطلاعات از آنها و شکستن مقاومتشان به شمار می رفت و جز یک دروغ کودکانه و فریب سیاسی چیز دیگری نبود . می توانست مثل تیغ برنده ای بر گردن هر اسیری به بهانه آزادی خودنمایی کند .
به او گفتیم : شما مامور نگهبانی از اسیران جنگی هستید نه مامور آزادی آنها . ما اگر نخواهیم آزاد بشیم چه کسی را باید ببینیم .
وقتی متوجه شد وعده آزادی پوچ از آب درآمده ، بیرون رفت . ما هم با نسخه ( الهی رضا برضاک ) و ایمان به این که معجزه خدا در دست های شفا بخش همه ماست ، خشنود بودیم . می دانستیم هم خدا با ما و با هر که بخواهد حرف می زند و بر دل های زخمی مان مرهم می گذارد و هر وقت رنج انسان از تحمل او بیشتر شود ، نسخه صبر و صلوة می دهد . با رفتن صبحی همه درها و رنج ها و فرسودگی جسمی از تنمان خارج شد و ما دوباره همان چهار خواهری شدیم که منتظر آمدن ساعت آزاد باش بودیم تا بیرون برویم و در هوای آزاد قدم بزنیم .
خورشید از لا به لای نی ها و حصیرها و پنجره مسدود فولادی به زور با سلامی گرم خودش را به ما رساند . آن روز علاوه بر خورشید و نور ، چشممان به جمال پرتقال هم روشن شد . سهم شوربای ما هم زیاد تر و تعداد عدس هایی که در آن بود از تعداد انگشتان دست بیشتر شده بود . عجیب تر از همه این بود که جاسم تمیمی ؛ اسیر اجیر شده ای که مسئول غذای ما بود و مثل سرسپرده ها هرچه را که عراقیها می گفتند و می خواستند بی چون و چرا انجام می داد ، لبخند زد و سلام کرد . همهمه و سر و صدای زیادی از بیرون شنیده می شد . آن روز روی چهره همه ردی از تبسم نشسته بود . حتی نگهبان ها هم لبخند ساختگی بر لب داشتند ، عبدالرحمن و شاکر و خمیس و حمزه که وقتی نمی توانستند کابل هایشان را بر تن و بدن برادران اسیر فرود آورند ، آن را بازی بازی به کف دست و پای خود می زدند تا مبادا استعداد و مهارتشان فراموش یا ضعیف شود ، کنار دیگر شوربا ایستاده بودند و به ماشاءالله دستور می دادند بیشتر غذا بریزد . به راهرو می رفتیم تا خبری کسب کنیم ، اما چیزی دستگیرمان نمی شد . با خودم فکر می کردم بالاخره اگر هم جنگ تمام شده باشد ، یک طرف برنده است ، پس چرا دو طرف خوشحالند ؟ !
ساعت آزاد باش که تمام شد به قفس برگشتیم و گوشمان را به دیوار حمام چسباندیم . برخلاف روزهای پیش که اردوگاه به اندازه کافی آب نداشت تا بچه ها بتوانند از حمام استفاده کنند ، صدای شرشر آب مرتبا دیوار حمام شنیده می‌شد .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوسوم🌷 همچنان منتظر روشن شدن پنجره ها و ورود هوای بیشتر به داخل قفس بودیم اما لحظه به لحظه قفس تاریک تر و خفه تر می شد . مثل همیشه بر گرده مریم بالا رفتم و از سوراخ بالای پنجره که به اندازه یک عدس بود به بیرون نگاه کردم . از آن سوراخ…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادوچهارم🌷

کم مانده بود انگشت در چشم ما فرو کنند تا چیزی نبینیم . خوشحال بودیم که درجه خشم و عصبانیت آنها را رنگ چادر ما تنظیم کرده بود . گاه گاهی خارج از ساعت آزاد باش اجازه چند قدم پیاده روی در همان مسیر قبلی به ما داده می شد . ناراحت بودیم و به این فکر می کردیم که با این آغل ، هوای قفس غیر قابل تحمل تر می شود ، اما ناراحتی اصلی مان این بود که رد و بدل کردن چیز هایی که از قاطع برادران می آمد غیر ممکن شده بود .
چهاردهم شهریور 1362 بیست و یکمین بهار جوانی ام و چهارمین پاییز اسارتم را پشت سر می گذاشتم . باورم نمی شد بیست و یک ساله شده ام ! همیشه از ماه ها قبل تمام توان مان را به کار می بستیم که جشن تولد یکدیگر را به زیبایی برگزار کنیم . هنوز روز تولد برایمان روز مهم و باشکوهی بود . فاطمه به مناسبت تولدم یک تابلو « الله اکبر » و حلیمه دو شاخه گل نسترن و مریم یک سجاده گلدوزی کرده بود که یکی از دیگری قشنگ تر بودند . آن شب وقتی رفتم سطل آب را به داخل قفس بیاورم در انتهای راهرو یک قوطی کبریت نظرم را جلب کرد . دور از چشم حاجی به سرعت آن را برداشتم و با یک سطل آب و یک قوطی کبریت وارد سلول شدم . قوطی کبریت را که باز کردم در آن سنگی دیدم بیضی شکل که با خطی بسیار زیبا کلمه « مهدی » روی آن حک شده بود . همه از دیدن آن تکه سنگ متحیر و خوشحال شده بودیم . این تکه سنگ خیلی برایمان ارزشمند بود چون می دانستیم برادران روزها و ساعت ها کنار سایه دیوار این تکه سنگ ها را به زمین می کشند تا به شکل دلخواهشان در بیاید و به چه سختی اسم امامان یا عزیزانشان را هنرمندانه روی آن می تراشند . هر کدام به نوبت به آن سنگ دست می کشیدیم و تماشایش می کردیم . به هرسه شان اصرار کردم که مال شما اما هیچ کدام قبول نکردند و همگی گفتند : این قسمت و هدیه خودته ، جز خدا کی می دونسته امروز روز تولد توئه . بیشتر از این تعارف نکن که تعارف اومد ، نیومد داره !
فردای آن روز حلیمه یواشکی توی گوشم گفت : غلط نکنم این هدیه همون بی نام و نشانه . آخه ما بیشتر از هزار روزه که توی عراقیم ، کی می دونست دیروز چه روزیه ؟
من بی خیال این حرف ها هدیه ارزشمند را داخل کیف نامه هایم گذاشتم . تغییر فصل و آمدن سرما ، درد های مفصلی و استخوانی را مثل یک بیماری واگیر و کشنده به همه درد ها و ناراحتی های ما اضافه کرده بود . این درد مداوم دست و پای مارا متورم کرده و خواب و بیداری مان را یکی کرده بود و باعث شده بود تشنگی و گرسنگی را فراموش کنیم .
تازه می فهمیدم مجروحینی که خاموش در کنج این خرابه ها همراه با رنج بی پایان اسارت ، زخم های بی دوا و درمان را تحمل می کنند ، چه درد مضاعفی دارند . هیچ کدام بهتر از دیگری نبودیم . با دست هایی دردناک و ورم کرده ، تن و بدن یکدیگر را می مالیدیم که نشان دهیم خودمان درد کمتری داریم و هنوز دستمان توان گرفتن درد را از دیگری دارد . حلیمه تن بسیار ظریف و شکننده ای داشت . حتی وقتی درد بی رحمانه بر او می تازید صبورانه صدایش را در گلو پنهان می کرد . وقتی بی قرار می شد از من می خواست از رساله بی بی یک جمله بگویم و من هم به او می گفتم : بی بی همیشه می گفت : اگه یه روز بیدار شدی و دیدی هیچ جات درد نمی کنه ، بدون که مردی . درد مال آدم زندس . آدم با درد به دنیا می آد .

ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادودوم🌷 فردا صبح که حاجی در را باز کرد ، بلافاصله با چادرهای مشکی در حد فاصل قفس تا چاه فاضلاب که تنها مسیر ترددمان بود ، با افتخار شروع به قدم زدن کردیم . با وجود اینکه هیئت صلیب سرخ هنوز داخل آسایشگاه‌ها بود و همیشه بچه‌ها دور آن‌ها…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادوسوم🌷

همچنان منتظر روشن شدن پنجره ها و ورود هوای بیشتر به داخل قفس بودیم اما لحظه به لحظه قفس تاریک تر و خفه تر می شد . مثل همیشه بر گرده مریم بالا رفتم و از سوراخ بالای پنجره که به اندازه یک عدس بود به بیرون نگاه کردم . از آن سوراخ فقط آشپزخانه و نبش آسایشگاه افسران قابل رویت بود و جز آن هیچ تصویری از اطراف قفس نمایان نبود . از پشت در و پنجره صداهای درهم و مبهمی به گوش می رسید . صدای به هم خوردن نی ها و چوب ها و برخورد آنها به پنجره کلافه مان کرده بود . نزدیک ظهر صدای سرگرد محمودی و صبحی شنیده شد که با عصبانیت می گفتند : « برای نفس کشیدنشان همین قدر کافی است » با شنیدن صدای محمودی با تعجب به هم نگاه کردیم چون چند ماهی بود از شرش خلاص شده بودیم . ظاهرا چادر های سیاه ما محمودی را دوباره به اردوگاه کشانده بود . حالا او آمده بود تا با سیاه تر کردن قفس از ما انتقام بگیرد و حتی راه نفس کشیدن مان را ببندد . از ساعت ناهار هم گذشته بود . آنها بی وقفه کار می کردند و همچون درازگوش چمن ندیده زیر آواز زده بودند و سیگاری را با سیگار دیگر روشن می کردند . بوی سیگار هوای قفس را خفه و نفس گیر کرده بود . با سرفه های پی در پی در جست و جوی ذره ای هوای تازه دست و پا می زدیم . از بیرون صدای تعدادی عراقی به گوش می رسید که به نظر بیش از ده نفر بودند اما هیچ کدام به درخواست و فریاد های ما پاسخی نمی دادند.
بالاخره عصر شد و یواش یواش سر و صداها و زمزمه ها و بروبیا ها خوابید و سر و کله حاجی پیدا شد . در که باز شد ، از آنچه در برابرمان بود حیرت کردیم ؛ هر چهار طرف قفسمان را با چوب های متراکم نی محصور کرده بودند و دورمان آغل کشیده بودند . حصار را طوری کشیده بودند که نه ما بتوانیم کسی یا چیزی را ببینیم و نه کسی بتواند قفس ما را ببیند . دیگر حتی درِ ورودی اردوگاه نیز دیده نمی شد چه دنیای بی رحمی ! یاد پدرم افتادم که با گرم شدن هوا حتی لانه مرغ و خروس ها را جا به جا می کرد که گرما کمتر اذیت شان کند ، اما اینها می خواستند ما را زنده زنده در گرما بسوزانند . مطمئن بودیم مانور دیروزمان با چادر مشکی که با هیجان و غرور ، برادرها و تعجب هیئت صلیب سرخ همراه بود ، کار سرگرد صبحی را ساخته و یک شبیخون بزرگ روحی - روانی به او و نوچه هایش وارد کرده است . همین قدر برایمان کافی بود . بدون هیچ اعتراض و واکنشی مثل همیشه کارهای روزمره را انجام دادیم .
بعد از ساخت آن آغل ، فشار و محدودیت ها بیشتر شد و ما به خود مختاری و بی قانونی رژیم بعث و ضعف قوانین بین المللی ژنو در مورد اسیران جنگی یقین پیدا کردیم . آنجا شهر بی قانون بود . با خودم گفتم کاش جنگیدن و آدم خواری هم قانون داشت . هیومن قول داده بود ورقه ی فلزی را از پشت پنجره بردارد و حالا برعکس ، افق نگاه ما هم بسته شده بود .

ادامه دارد...
@rahian_nur
Ещё