#دلانه💕قدم هارا یکی در میان برمیداشت
نفس هایش ازگرمای صحرای مَدین به شماره افتاده بود، چیزی که سال ها در رویایش تصور کرده بود، دیده بود
حِصار خانه را کنار زد آرام کنار پدر پیرش نشست
هنوز تند تند نفس میکشید
خواست گلویی تازه کند
لیوان را از کرسی کنارپدر برداشت و پر ازآب کرد
لیوان که به آخر رسید یاد نگاه پر از حیای جوان نفس عمیقش را خاتمه داد
با پدر از جوان غریبه ایی که کنار چاه به آنها در آب دادن گوسفند ها کمک کرده بود گفت
جوانی با قد بلند و بازوهای قوی
آنقد قوی که دَلوبزرگ را به تنهایی از چاه کشیده بود
اما صفورا دلباخته حیاء جوان شده بود
انگار کسی مثل خودش را پیدا کرده بود"الْقَوِيُّ الْأَمِينُ"
پدرش از جوان دعوت کرد تا مهمان خانه شود
دخترک ماموریت دعوت از جوان را مشتاقانه پذیرفت
راهیِ درخت بیرون روستا شد
جایی که مرد زیر آن نشسته بود و با خدای خود میگفت ” رب بما انزلت الی خیر فقیر "
صفورا آرام به سمت جوان قدم برمیداشت و با خود جمله هارا تکرار میکرد
چگونه بگویم؟ چطور شروع کنم؟ چگونه دعوتش کنم؟
گونه هایش سرخ شده بود
"تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاء"
برای اولین بار نگاه دخترک و جوان بهم گره خورد
گرهی که موسی پیامبر را ده سال به پای دختر شعیب به چوپانی کشاند...
#امیدعادل#داستانک🔰 @quran_sut