.
#برشی_از_کتابانتخاب: گروه ادبی پیرنگ
پدرم میگفت: «صاحب اصلی هر کتابی همان کسی است که میخوانَدش. ما خودمان را گول میزنیم. به هیچ چیز کتاب
ها نمیشود اعتماد کرد. کتاب
ها هم مثل اثر انگشت بدل ندارند. هرگز نمیتوانی دو تا کتاب پیدا کنی که واقعهای واحد را یکجور، یا حتی شیئی واحد را یکجور شرح داده باشند. حتی اگر شرح داده باشند، کسانی که میخوانندش هرگز برداشت یکسانی ندارند. برای همین است که میگویم صاحب اصلی هر کتابی همان کسی است که آن را میخواند. و تلخی ماجرا همینجاست که هر کس سواد مخصوص به خودش را لای کاغذها و کلمات میپیچد و هر کسی هم معنی خودش را از میان آنها بیرون میکشد. همین است که توی دنیا این همه جنگ و جنون هست. برای اینکه هیچ کس نمیتواند حرف دیگری را تمام و كمال بفهمد. اگر میشد ادراک مشترکی داشت که آن وقت آدم
ها اینطوری همدیگر را نمیخوردند و توی دنیا این همه مصیبت و این همه جنگ نبود.»
میگفتم: «اگر نمیشود فهمید، پس چرا از کتاب
ها دل نمیکنی؟»
میگفت: «زمانی عشق بود و حوصله و خیالِ اینکه میشود همه چیز را فهمید. اما حالا مرض کلمه و پول است پسرجان، پول! من مصححم، زندگیام توی کلمات جاری است. پول میگیرم تا تشخیص بدهم جمله یا حتی کلمهی فلان کتاب چقدر به واقعیت نزدیک است. و خندهدار این است که هیچ وقت هم نمیتوانم مطمئن شوم تشخیص درستی دادهام یا نه!» این را میگفت و هارهار میخندید. او میخندید، و من با تمام وجود نومیدی عظیم و هولناکی را که ته خندههاش بود حس میکردم. حس میکردم و میدیدم چقدر تنهاست و چه اندوه بزرگی تسخیرش کرده. پدر مداد سیاه روی میز را بر میداشت میگفت: «صد تا دانشمند هم جمع بشوند و به این مداد خیره شوند، هرگز نمیتوانند مثل هم ببینند. میفهمی؟»
و من شانه بالا میانداختم که: مشکوکم، درک نمیکنم، نمیفهمم، نمیدانم!
و بعد او دیوانهوار تشویق و حتی وادارم میکرد به خواندن کتاب
ها. مثل بیماری سادیستی که میخواست مرضش را، اندوهِ لاعلاجِ جانش را به دیگران تسری دهد، تمام سعیاش را کرد تا من را نیز مبتلا کند. پدر... پدر تو گناهکاری و من هیچ وقت نتوانستم برایت طلب آمرزش کنم. حتی روزی که دیدم چطور توی تختخواب افتادهای و به ملحفهات، به آن مرگ نازک سفید چنگ میزنی، نتوانستم ببخشمت.
#فیلها#شاهرخ_گیوا#انتشارات_ققنوس@peyrang_dastanwww.peyrang.orghttps://instagram.com/peyrang_dastan