پیرنگ | Peyrang

#صالح_حسینی
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.
#برشی_از_کتاب

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

می‌دانست که بیهوده است. نوشتن یا ننوشتن مرگ بر ناظر كبير توفیری نداشت. ادامه دادن یا ادامه ندادن یادداشت توفیری نداشت. در هر دو صورت، پلیس اندیشه دستگیرش می‌کرد. او مرتکب جرم اصلی شده بود، جرمی که حاوی دیگر جرم‌ها بود. اگر هم قلم روی کاغذ نبرده بود، باز هم مرتکب آن شده بود. نام آن جرم اندیشه بود. جرم اندیشه چیزی نبود که بتوان برای همیشه آن را مکتوم نگه داشت. چه‌بسا کسی مدتی، حتی چند سالی، از آن در می‌رفت، اما دیر یا زود گرفتار پلیس اندیشه می‌شد.
همیشه شباهنگام پیش می‌آمد- بازداشت‌ها بی‌چون‌وچرا به وقت شب پیش می‌آمد. پریدن ناگهانی از خواب، دستی خشن که شانه‌ی شخص مظنون را تکان می‌داد، نورهایی که در چشمانش می‌تابید، حلقه‌ای از چهره‌های خشن پیرامون تختخوابش. در اکثر موارد نه محاکمه‌ای در کار بود و نه گزارشی از جریان بازداشت. آدم‌ها صرفاً ناپدید می‌شدند، آن‌هم همواره شباهنگام. اسمشان از دفاتر رسمی برداشته می‌شد، پیشینه‌ی تمام کارهایی که کرده بودند زدوده می‌شد، هستی ایشان انکار می‌شد و سپس از یاد می‌رفت. از میان می‌رفتند، فنا می‌شدند: بخار شدن معادل معمول آن بود.

لحظه‌ای دچار هیجان شد. با خطی علم اجنه و شتاب‌آلود نوشتن را از سر گرفت.

منو با تیر می‌زنن از پشت گردن می‌زنن بذار بزنن مرگ بر ناظر کبیر همیشه از پشت گردن می‌زنن بذار بزنن مرگ بر ناظر کبیر...

توضیح:
«ناظر کبیر» در این کتاب به آدمی اطلاق می‌شود که در رأس حکومتی توتالیتر قرار گرفته و مراقب کردار و گفتار و اندیشه‌ی آدم‌های زیر سلطه‌ی خویش است.



از کتاب ۱۹۸۴
#جورج_اورول
#صالح_حسینی
#انتشارات_نیلوفر

@peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب

گزینش: گروه ادبی پیرنگ


وینستون نوشت:
«اگر امیدی باشد، در رنجبران نهفته است.»
اگر امیدی بود، حتما در رنجبران نهفته بود. زیرا تنها آنجا، در آن توده‌های انبوه و اعتنانشده، یعنی هشتادوپنج درصد جمعیت اقیانوسیه، امکان ایجاد نیرو برای ویران کردن حزب وجود داشت. امکان ویران شدن حزب از درون وجود نداشت. دشمنان آن، اگر دشمنانی داشت، راهی برای گرد آمدن یا حتی تشخیص دادن یکدیگر نداشتند. به‌فرض هم که انجمن افسانه‌ای اخوت وجود می‌داشت، که امکانش بود، اعضای آن به هیچ‌روی نمی‌توانستند جز در گروه‌های دو یا سه‌تایی گرد هم آیند. عصیانگری در یک نگاه، پیچش صدا، و حداکثر در زمزمه‌ی گاه‌گاهی کلامی، خلاصه می‌شد. اما رنجبران، در صورت آگاه شدن از قدرت خویش، نیازی به توطئه نمی‌داشتند. تنها باید قیام می‌کردند و مانند اسبی که مگس‌ها را از خود می‌تکاند، خود را تکان می‌دادند. اگر اراده می‌کردند، همین فردا می‌توانستند حزب را از هم بپاشند. به‌یقین، دیر یا زود، به این فکر می‌افتادند. و با این‌همه...!
به یاد آورد که یک‌بار از خیابان شلوغی عبور می‌کرده که فریادی عظیم - فریاد زن - از حلقوم صدها نفر، اندکی جلوتر در خیابان فرعی، طنین انداخته بود. فریاد بزرگ و نیرومند خشم و نومیدی بود، فریاد عميق «او و و و ه» که مانند پژواک ناقوس دامن می‌گسترد. دلش از جا جهیده بود. با خود گفته بود: شروع شده است! شورش! عاقبت رنجبران زنجیرهایشان را می‌گسستند! به محل که رسیده بود، توده‌ای از زنان دویست سیصدنفری را دیده بود که پیرامون بساط خرده‌فروشان گرد آمده‌اند، با چهره‌هایی چنان حزین که گویا کشتی‌نشستگان فلک‌زده‌ای هستند. اما در همین لحظه، نومیدی عمومی به نزاع‌های فردی رنگ باخت. معلوم شد که در یکی از بساط‌ها ماهی‌تابه‌ی حلبی می‌فروخته‌اند. از آن اجناس بنجل و بی‌دوام بود، اما ظروف آشپزی از هر نوع همواره به دشواری گیر می‌آمد. و حالا غیرمنتظر توزیع شده بود. زنانی که ماهی‌تابه گیرشان آمده بود، در میان تنه زدن‌های دیگران می‌کوشیدند راهی باز کنند. عده‌ی زیادی دور بساط هیاهو به راه انداخته و فروشنده را متهم به پارتی‌بازی و احتکار می‌کردند. غوغای تازه‌ای به راه انداخته شد. دو زن فربه که یکی از آنان مویش پریشان شده بود، به یک ماهی‌تابه چسبیده و در تلاش بودند که از دست یکدیگر بیرونش آورند. در گیرودار بکش‌بکش، دسته‌ی ماهی‌تابه ورآمد. وینستون از روی انزجار تماشایشان می‌کرد. و با این حال، یک لحظه، در آن فریاد که تنها از حلقوم چندصدنفری بیرون می‌آمد، چه قدرت هراس‌آوری طنین‌انداز شده بود! با این‌همه چرا نمی‌توانستند درباره‌ی مسائل مهم فریاد بکشند؟
«تا آگاه نشده‌اند، هیچ‌گاه عصیان نمی‌کنند، و تا عصیان نکنند، نمی‌توانند آگاه شوند.»



از کتاب ۱۹۸۴
#جورج_اورول
#صالح_حسینی
#انتشارات_نیلوفر


@peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

می‌دانست که بیهوده است. نوشتن یا ننوشتن مرگ بر ناظر كبير توفیری نداشت. ادامه دادن یا ادامه ندادن یادداشت توفیری نداشت. در هر دو صورت، پلیس اندیشه دستگیرش می‌کرد. او مرتکب جرم اصلی شده بود، جرمی که حاوی دیگر جرم‌ها بود. اگر هم قلم روی کاغذ نبرده بود، باز هم مرتکب آن شده بود. نام آن جرم اندیشه بود. جرم اندیشه چیزی نبود که بتوان برای همیشه آن را مکتوم نگه داشت. چه‌بسا کسی مدتی، حتی چند سالی، از آن در می‌رفت، اما دیر یا زود گرفتار پلیس اندیشه می‌شد.
همیشه شباهنگام پیش می‌آمد- بازداشت‌ها بی‌چون‌وچرا به وقت شب پیش می‌آمد. پریدن ناگهانی از خواب، دستی خشن که شانه‌ی شخص مظنون را تکان می‌داد، نورهایی که در چشمانش می‌تابید، حلقه‌ای از چهره‌های خشن پیرامون تختخوابش. در اکثر موارد نه محاکمه‌ای در کار بود و نه گزارشی از جریان بازداشت. آدم‌ها صرفاً ناپدید می‌شدند، آن‌هم همواره شباهنگام. اسمشان از دفاتر رسمی برداشته می‌شد، پیشینه‌ی تمام کارهایی که کرده بودند زدوده می‌شد، هستی ایشان انکار می‌شد و سپس از یاد می‌رفت. از میان می‌رفتند، فنا می‌شدند: بخار شدن معادل معمول آن بود.

لحظه‌ای دچار هیجان شد. با خطی علم اجنه و شتاب‌آلود نوشتن را از سر گرفت.

منو با تیر می‌زنن از پشت گردن می‌زنن بذار بزنن مرگ بر ناظر کبیر همیشه از پشت گردن می‌زنن بذار بزنن مرگ بر ناظر کبیر...

توضیح:
«ناظر کبیر» در این کتاب به آدمی اطلاق می‌شود که در رأس حکومتی توتالیتر قرار گرفته و مراقب کردار و گفتار و اندیشه‌ی آدم‌های زیر سلطه‌ی خویش است.



از کتاب ۱۹۸۴
#جورج_اورول
#صالح_حسینی
#انتشارات_نیلوفر

@peyrang_dastan