.
#برشی_از_کتابانتخاب: گروه ادبی پیرنگ
از گفتوگوهایم با سانسورچی
«بله، پیروزی برامون گرون تموم شد، اما شما باید دنبال الگوهای قهرمانی باشی. ما صدها الگوی قهرمانی داریم. اونوقت شما میآی کثافت جنگ رو نشون میدی؛ لباس زیر رو. پیروزی ما تو آثار شما ترسناک بهنظر میرسه... شما دنبال چی هستید؟»
«دنبال حقیقت.»
«فکر میکنید حقیقت چیه؟ اون چیزی که تو زندگی اتفاق میافته. چیزی که تو خیابوناست. زیر پاهامون. برای شما حقیقت همین قدر پسته، زمینیه. نه، حقیقت، اون چیزیه که ما آرزوش رو داریم. چیزی که میخوایم باشیم، نه چیزی که هستیم.»
***
«پیشروی میکنیم. اولین روستاهای آلمانی مقابلمون هستن. جوونیم، قویایم. چهار ساله که زن ندیدیم. تو زیرزمینها شراب هست. مزه هست. دخترهای آلمانی رو گیر میآوردیم و... دهنفره به یکی تجاوز می کردیم... تعداد زنها خیلی کم بود، خیلیها از ترس ارتش شوروی فرار کرده بودن. جوونا رو دستچین میکردیم، دخترها رو... دوازده سیزده سالهها رو... اگه گریه میکرد، کتکش میزدیم، یه چیزی تو دهنش فرو میکردیم تا ساکت شه. برای اون دردآوره و برای ما خندهدار. الان نمیفهمم واقعاً چهطوری اون کارا رو انجام دادم... درحالیکه پسری از یه خونوادهی تحصیلکرده بودم... اما این من بودم که... تنها چیزی که ازش میترسیدیم این بود که دخترای خودمون از این قضایا بویی ببرن! پرستارامون منظورمه. جلوشون خجالت میکشیدیم...»
«صبح بود که نیروهای دشمن دهمون رو آتیش زدن... فقط کسایی که تونستن به جنگل فرار کنن، نجات پیدا کردن. مردم با دست خالی فرار کردن، حتا یه لقمه نون، همراهشون نبردن. بدون تخممرغ، بدون یه چیکه روغن حیوانی. نصفهشب خاله ناستيا، همسایهمون، دخترش رو میزد، چون دخترش همهش گریه میکرد. خاله ناستیا پنجتا بچهش رو همراهش آورده بود. یولچکا که دوست من بود از همه ضعیفتر بود. همیشه مریض بود... چهارتا پسر هم داشت که خیلی کوچولو بودن و همهش میگفتن گشنهمونه. خاله ناستیای بیچاره داشت دیوونه میشد. همون شب من صدای یولچکا روشنیدم... میگفت: «مامان جون، منو تو آب ننداز. دیگه تکرار نمیکنم... دیگه ازت غذا نمیخوام. نمیخوام...» صبح روز بعد دیگه یولکا رو ندیدم... هیچکس نتونست پیداش کنه... خاله ناستيا... وقتی به ده برگشتیم همه چیز زغال شده بود... کل روستا سوخته بود... خاله ناستیا خودش رو از درخت سیب باغشون حلق آویز کرد. بچههای کوچولو کنارش ایستاده بودن و ازش غذا میخواستن…»
از گفتوگوهایم با سانسورچی
«این دروغه! این تهمت به سرباز ماست که نصف اروپا رو از چنگال فاشیسم آزاد کرد. این تهمت به پارتیزانای ماست. تهمت به ملت قهرمان ماست. ما به داستان حقیر شما نیازی نداریم. ما به داستانی بزرگ نیاز داریم. داستان پیروزی. شما هیچکس رو دوست ندارید! شما ایدههای بزرگ ما رو دوست ندارید. ایدههای مارکس و لنین رو.»
«بله من ایدههای بزرگ رو دوست ندارم. من آدمهای کوچک رو دوست دارم…»
بریدهای از کتاب «جنگ چهرهی زنانه ندارد»،
سوتلانا آلکساندرا الکسیویچ، ترجمه: عبدالمجید احمدی، نشر چشمه
#جنگ_چهره_زنانه_ندارد#سوتلانا_آلکساندرونا_آلکسیویچ#ادبیات_سانسور@peyrang_dastanwww.peyrang.org