پیرنگ | Peyrang

#نامه‌_ها
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
К первому сообщению
.
#نامه_ها
#عین_القضات_همدانی


هر چه می‌نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش. چون احوال عاشقان نویسم نشاید. چون احوال عاقلان نویسم نشاید. هر چه نویسم هم نشاید و اگر هیچ ننویسم هم نشاید و اگر گویم نشاید و اگر خاموش گردم هم نشاید.



بخشی از نامه‌ی هشتادوپنجم

به اهتمام #علینقی_منزوی و #عفیف_عسیران
#انتشارات_اساطیر


@peyrang_dastan
‍ ‍ .
#نامه_ها
از ساعدی به صبا

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

غلامحسین ساعدی در سال‌های ۱۳۳۴ تا ۱۳۴۰ که مشغول به تحصیل پزشکی بود، به دلیل کلاس‌ها، امتحان و پایان‌نامه، به ناچار فعالیت‌های ادبی خود را کاهش داد و همین موضوع، احوالات روحی او را دگرگون کرد.
«او در نامه‌ای به یک دوست -ظاهرا آقای صبا- به تاریخ آبان ۱۳۳۹، گزارش گویایی از اوضاع روحی و معیشتی خود در این سال‌ها به دست داده است، که از خلال آن می‌توان حساسیت عاطفی و وسعت تلاش‌ها و تنفرها و خستگی‌های او را، که به کلی با تصویر چهره‌ی او در داستان‌ها و نمایشنامه‌ها تفاوت بسیار دارد دریافت.»
«صبح زود که بیدار می‌شوم تا ساعت‌ها از شب گذشته، دوندگی می‌کنم؛ در بیمارستان و کارهایی که در بیرون دارم. حسرت روزهایی را می‌خورم که ساعت‌ها دراز می‌کشیدم و می‌خواندم، هی می‌خواندم. و حالا به اندازه‌‌ای در مضیقه هستم که حد ندارد. برای چندرغاز عمرم را می‌کشم، کارد به دست گرفته‌ام و ذبحش می‌کنم. می‌روم سر کلاس، برای یک عده Idiot و Debile یک ساعت درس می‌گویم. چانه‌لقی می‌کنم در عوض هفتاد ريال مزد می‌گیرم. این موضوع در نظر من ارزش آن را دارد که مردی مانند من بنشیند و گریه کند. حالا سالمم، می‌توانم کار کنم، می‌توانم مغز نیمه‌فرسوده‌ام را انباشته سازم (البته میدانی من از آنهایی نیستم که از انبارها می‌ترسند و هنوز خودم را حفظ کرده‌ام.) آمده‌‌ام، با پیش‌دستی خود را به چاه ویل می‌‌اندازم و آن وقت که زیاد هم دور نیست برای همیشه در دلم غده‌ای روییده است یا سرطان سنگینی را با خود حمل می‌کنم. چه‌کار باید بکنم؟ آن وقت هر ساعت عمرم را به نیم‌دینار می‌فروشم و شاید به بهایش چند مثقالی تریاک بشود گیر آورد. با این همه چند دقیقه‌ای گیر می‌‌آورم، در پستو یا در راهرو، توی درمانگاه، در زباله‌‌دان بیمارستان (مقصود اتاقمان است) چمباتمه می‌زنم و می‌نویسم و حالا از کیفیتش نپرس. این مهم است که این چند دقیقه به دستم بیفتد. و باقی هیچ... برای پایان‌نامه‌ام موضوعی انتخاب کرده‌ام که اگر بتوانم خوب از عهده‌اش برآیم ادعانامه‌ای خواهد بود. موضوع رساله‌ام علل اجتماعی پسیکونوروزها در آذربایجان است. ابتدا می‌خواستم راجع به ایران بنویسم ولی حتم کردم که در آن صورت باید ۶ سال حداقل سفر کنم، نه پولش را دارم نه حوصله و نه وقتش را. با اینکه تو سال‌ها است از اینجا دوری، اما شاید یادت نرفته است که چه موجوداتی در این مزبله نفس می‌کشند؛ آکنده از شکستگی‌ها (غرور)، پر از وسواس و ترس و تشنج، عده‌ای عمله‌وارند، عده‌ای دیگر عاطل و باطلند. در اینجا همه مقصرند. تمام عوامل اجتماع؛ زندگی درهم و برهم سرطانی؛ بیچارگی و روشنفکری کارمندان؛ مذهب عجيب و عیاشی‌های عجیب.
مطلب دیگر اینکه هر وقت راجع به این موضوع فکر می‌کنم، سرم گیج می‌رود. مثل اینکه در یک بلندی ایستاده‌ام و می‌خواهم بیفتم. و از طرف دیگر استفراغ نیز دارم برای اینکه تا می‌خواهم فکر کنم، فوج فوج مردم کثیفی که به حد کافی از آنها ناراحتی دیده‌ام می‌آیند پیش چشم من و در ثانی از اینکه راجع به اینها می‌خواهم چیز بنویسم استفراغم می‌گیرد.»

«جزئیات دیگری از وضعیت روحی او، همزمان با انتشار کلاته‌ی گل -تقريبا سال‌های ۱۳۳۹ و ۴۰- در نامه‌ای دیگر به صبا منعکس شده است که در سال‌های بعد، بر شمار این عوامل آشفتگی‌آفرین -که وحشتناک‌ترین آنها زندان و شکنجه بود و اختلال همیشگی آرامش روانی و بروز کابوس‌های هراس‌آور- روزبه‌روز افزوده می‌شود.»
«اما اگر از احوالات اینجانب خواسته باشی، اوضاع فوق‌العاده درام است. بی‌خوابی، خستگی، عدم میل به کار، عدم علاقه، کرم بیهودگی که به مغزم افتاده و سایر احساسات بشری مافوق عالی. برخلاف سابق، بیش از اندازه ولگردی می‌کنم. یک جفت کفش را در عرض یک هفته پاره کرده‌ام. در بیمارستان نمی‌توانم کار کنم. ۱۰ روز بعد امتحان داریم و من تصمیم دارم شرکت نکنم. روزانه نزدیک به سی عدد سیگار می‌کشم و هر مزخرفی که به دستم بیاید به انبان شکم خالی می‌کنم. برای نوشتن این نامه نیروی زیادی به کار می‌برم. چون دیشب تا صبح نخوابیده‌ام و حالا چشمانم روی هم می‌افتد، ولی از ترس اینکه مبادا شب نتوانم بخوابم و دوباره بی‌خوابی بکشم به زور مانع می‌شوم که چرت نزنم. آقای صبا، فکر می‌کنم اگر ما، من یا تو مورد محبت کسی بودیم مختصر دلگرمی پیدا می‌کردیم ولی بدبختی اینجا است که کسی را نداریم و تنهایی، تنهایی کشنده، آخر با عرق و سیگار که نمی‌شود برای همیشه ساکت و آرام شد. زیاد دردسرتان نمی‌دهم. برای خودم و برای تو روزی نجات از این نکبت و بیچارگی را آرزو می‌کنم.»

منبع: «همسایه هدایت»، قهرمان شیری، نشر ورا، ۱۳۹۸
متن نامهها: «شناخت‌نامه‌ی ساعدی»، جواد مجابی

#غلامحسین_ساعدی

@peyrang_dastan

عکس: ساعدی و صبا