شاه فرتوت ابریقستان

#تهمینه
Канал
Логотип телеграм канала شاه فرتوت ابریقستان
@oldkingofebrighestanПродвигать
2,64 тыс.
подписчиков
24,5 тыс.
фото
3,83 тыс.
видео
8,32 тыс.
ссылок
به مجله سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی، هنری، ورزشی #شاه_فرتوت_ابریقستان خوش آمدید... ارتباط با ادمین: @oldking1976
Forwarded from اتچ بات
🇺🇸🇮🇷🇺🇸دهان #آمریکا دقیقا کجاست؟

مدتهاست که داریم مشت محکم می‌زنیم به دهان آمریکا. خیلی هم روی «دهان» آمریکا تاکید داریم.
چهل سالگی را در انسانها، دوران کمال و پختگی می دانند. شاید بتوان آن را به حکومت ها نیز تعمیم داد. نظام ما نیز در آستانه چهل سالگی است. پختگی یک نشانه دارد و آن اینکه چهل ساله‌ها شروع می‌کنند به شخم زدن اندیشه‌ها، باورها، گذشته‌ها و آینده و سوالات عریان و اساسی از خود می‌پرسد. بنابراین اجازه می‌خواهم سه سوال بپرسم. سوالات ممکن است جسورانه باشد اما تماماً از سر دلسوزی است.

1- اینکه دستهای گره کرده‌مان علیه آمریکا را بالا می‌آوریم اما در جیب‌مان، گوشی آیفون باشد آیا این مشت به دهان آمریکا است؟
2- اینکه مستقیم کالایمان را از آمریکا وارد نمی‌کنیم و با ده درصد هزینه بالاتر و سه ماه زمان بیشتر کالا را وارد می‌کنیم، این مشت به آنجای آمریکا است؟
3- چرا فکر می‌کنیم فقط با رای دادن و تظاهرات می‌توانیم دهان آمریکا را مورد عنایت قرار دهیم و چرا فکر نمی‌کنیم که با صرفه‌جویی در مصرف آب و نان و انرژی می‌شود رابطه خشونت‌آمیز با دهان آمریکا داشت؟

☑️⭕️تحلیل و تجویز راهبردی:

کمی به اطرافمان نگاه کنیم: آمریکا تا بن دندان به ما نفوذ کرده است: #گوگل آمریکایی تمام اطلاعات ما را دارد.
می‌داند چه فیلمی نگاه می‌کنیم، چه کسانی را دوست داریم با چه کسانی در ارتباط هستیم، تصویرمان چه شکلی است. آیفون‌ها، میلیونها دلار از کشور ما خارج می‌کند. فیلمها و سریالهای هالیوودی ساعتهای ما را پر کرده‌اند. جوانان ما #برد_پیت و #آنجلینا_جولی را بیشتر از #رستم و #تهمینه می‌شناسند. قیمت #دلار آمریکا کابوس شبهای کارگزاران ماست. نتیجه انتخابات آن کشور برای ما هیجان‌انگیزتر از انتخابات وطنی است. در بودجه سالانه‌مان، تعیین قیمت دلار برایمان یک عدد کلیدی است.
تقریبا نیمی از جمعیت ایران، شهروند سرزمین مجازی آمریکاییها هستند. فقط کافیست تعداد کسانی که عضو شبکه‌های اجتماعی آمریکایی (فیس بوک، توئیتر و ...) هستند را بررسی کنید. با احتساب شهروندی مجازی، ده‌ها میلیون "دو تابعیتی" در ایران داریم!

چه باید کرد؟
نسل جوان کنونی که نه پیش از انقلاب را دیده است و نه جنگ را و نه خیانتهای آمریکا در قبال این مردم، این سوال را می‌پرسد که آیا واقعا باید دهان آمریکا برای ما مساله‌ای باشد؟ من فرض می‌کنم که یک بار دیگر همه با هم نشسته‌ایم و به این جمع‌بندی رسیده‌ایم که باید با آمریکا در تخاصم باشیم. با این «فرض» پیشنهاد می‌کنم به این سه نکته بیاندیشیم:

1- مهمترین روش مبارزه با آمریکا، تمرکز بر فقر و فساد است. هر کارگر فرتوتی که شب سرش را سیر و با آرامش به زمین می‌گذارد، هر کارگزار فاسدی که پرونده‌اش به صورت شفاف، غیرسیاسی و کارشناسی بررسی می‌شود و سزای اعمالش می‌رسد این یعنی مشت محکم به دهان آمریکا. هر دختر و پسر جوانی که حداقل‌های زندگی (شغلی آبرومند و مسکنی کوچک ولو اجاره‌ای) برایش فراهم باشد در سن ازدواج، برود سر خانه و زندگیش این یعنی مشت محکم به دهان آمریکا. اینها، محتاج افزایش کیفیت حکمرانی (کشورداری) است و کیفیت حکمرانی اصلا در گرو بیشتر تلاش کردن مدیران نیست. بلکه در گرو شجاعت در کنار گذاشتن تفکرات، روشها، نهادها و مدیرانی است که چهل سال آزمودیم و نتیجه نگرفتیم و نگه داشتن تفکرات، روش ها، نهادها و مدیرانی آزمودیم و نتیجه گرفتیم.

2- هر کالای ایرانی مرغوب می‌خریم و خریدن آن را تبلیغ می‌کنیم و آنرا جایگزین کالای خارجی می‌کنیم یعنی یک مشت محکم. سلبریتی‌های محترم می‌توانند هر هفته با یکی از محصولات ایرانی تصویر بیاندازند. یک روز خمیر دندان ایرانی، یک روز یک تفریحگاه ایرانی، یک روز شکلات ایرانی. باور کنید فالوئرهایتان کم نمی‌شود بلکه مانند #علی_کریمی و #علی دایی عزیز مردمی می‌شوید.


3- فضای فرهنگی و فضای کسب وکار را بازتر و بهتر کنیم و نگذاریم سرمایه‌های حقیقی این سرزمین (نخبگان) به آمریکا و خارج مهاجرت کنند. هر نخبه که نمی‌رود و هر نخبه‌ای که باز می‌گردد، هر ثروتمندی که پولش را از کشور خارج نمی‌کند و کارخانه‌اش را در ایران بنا می‌کند و توسعه می‌دهد به اندازه صدها مشت گره کرده می‌ارزد.

خلاصه آنکه بهتر است به جای آمریکا، روی کشورداری ایرانی، نخبگان ایرانی، ثروتمندان ایرانی، کالاهای ایرانی متمرکز شویم. شما ممکن است با صورت مساله و تحلیلی که کرده‌ام موافق نباشید، اما قبل از آنکه شروع کنید به انتقاد، به این فکر کنید که با تجویزها نیز مخالفید؟ اگر مخالف نیستید در هر کجا که هستید و هر میزان که می‌توانیم به ایران کمک کنیم.

#مجتبی_لشکربلوکی
@Oldkingofebrighestan
#آتش_و_ابریشم
#تهمینه_بروجردی: نویسنده


خانم همیشه لباس یاقوتی تند می‌پوشید. توی خانه با این لباس خیلی معلوم بود. هر قدر می‌خواستی نبینی اش نمی‌شد. رنگ لباس به مردمک چشم سوزن می‌زد.
نمی‌دانم چرا هیچ وقت چشمهای ورقلمبیدۂ آقا پی این لباس نمی‌رفت. وقتی خانم مُرد، یک تکه از آن پارچه یاقوتی تند به کفنش سنجاق کردیم. مثل پارچه سبز که به ضریح امام زاده ها می‌بندند. خودش وصیت کرده بود.
می‌گفت وقتی آدم بدها به رنگی محل نگذارند، حتما خدا آن رنگ را دوست دارد.

#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
#سحر_قریشی
نمک روی زخم هنر سینما!

#محمدرضا_ستوده
جهان صنعت
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan


سحر قریشی:
"دوست ندارم برم استادیوم. از اینکه کنار تعداد زیادی آقا قرار بگیرم منقلب میشم. احساس امنیتم رو از دست میدم. کاملاً موافقم که اجازه نمیدن خانوما برن استادیوم." ...

من اگه جای خانم #تهمینه_میلانی بودم، به جای اینکه بیرق برابری حقوق مرد و زن رو در برابر مردهای مردسالار و فرهنگ مردسالاری بلند کنم، اون بیرق رو سر و ته می‌کردم و از ته فرو می کردم توو "چشم" سحر قریشی!
خانم میلانی و امثال خانم میلانی کم کم باید متوجه بشن که باید "مارادونا"ها رو ول کنن و "غضنفر"ها رو بچسبن!

اما خانم قریشی...وقتی کنار تعداد زیادی آقا قرار می‌گیری منقلب میشی؟
ما رو چی فرض کردی خواهر؟
شما این همه عمل کردی و خودتو باد کردی و بازیگر شدی که کنار تعدادی زیادی از هواداران آقا قرار بگیری حالا احساس امنیتت رو از دست میدی؟!
اتفاقاً نه تنها احساس امنیتت رو از دست نمیدی بلکه دلت قنج میره فقط چون مردهایی که میان استادیوم با "موتور" و نهایتاً "پراید" و "پژو" میان، احساس امنیت نمی‌کنی.
اگه با "بنز" و "پورشه" بیان، انقد احساس امنیت می‌کنی که سرتو میذاری روی شونه های تماشاچی بغل دستیت و خوابت میبره!
لذا شما مشکلت با مردها نیس، مشکلت با نوع ماشین شونه...با پراید احساس امنیت نمی‌کنی!
چطور واسه بازی #پرسپولیس توی استادیوم #ابوظبی میری فوتبال تماشا می‌کنی، خیلی هم حال میده، سلفی هم می‌گیری میذاری اینستاگرام! عرب ها که از هر لحاظ خطرناک تَرَن!
اونجا امنیت خوب بود؟ منقلب نمی‌شدی؟
من جای فعالین حقوق زنان بودم کَت و بال سحر قریشی رو می‌بستم می‌فرستادم #افغانستان، قسمت #طالبان نشینش. اونجا زن ها و مردها کلاً از هم جدا و تفکیک شده ن. اونجا با خیال راحت و در امنیت کامل بدون اینکه منقلب بشه زندگی کنه...

#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
📖#داستان_کوتاه
"مگیر آینه پیشِ ز خویش بیزاران"
(بخش دوم)
#تهمینه_حسینی
@oldkingofebrighestan
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀


خط پنجم:
دستهای من خونین تر بودند یا تن بیجان حاج مهدی؟ کفتار اتوکشیده، آنقدر وافور حقه طلایش را به حلقش فروکرده بود که نتوانست حتی دو قدم بدود و از جان حقیرش حفاظت کند.

هنوز از آن تلفن جادویی که سیم هم نداشت، صدای نازک عشوه زنی به گوش میرسید که از حاج مهدی طلب قول انگشتر طلا و سفر کربلا میکرد که به حق صاحب اسم حاج مهدی، بروند همانجا عقد کنند و این طفل معصوم تا بزرگتر نشده و شکمش بالاتر نیامده و مایه رسوایی نشده، حلال شده، اسمش را حسین بگذارند.
دلم برای "حسینی" که حلال نشده بود میسوخت اما محبوبه که حیف و حرام شده بود، چه؟؟!!!!


خط ششم:
سوال سوال سوال سوال
شکنجه تازیانه خون بیهوشی ناله درد .... درد ... درد....درد

جواب سوال را نمیدانستم

"از کدام گروهک و فرقه ای، حرومزاده!؟؟؟؟"






.........
- آاااااااااخ پدرسگ، مادربخطا، حرومزاده ،....... میدم از تخمات آویزونت کنن، چرا عینکمو شکستی؟ چشمم .... آخ چششششم، نگهبان.نگهبان. نگهبان



من:

نمیخوام ببینم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
با تشکر از سرکار خانم دکتر حسینی

#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید
@oldkingofebrighestan
📖#داستان_کوتاه
"مگیر آینه پیشِ ز خویش بیزاران"
(بخش اول)
#تهمینه_حسینی
@oldkingofebrighestan
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀

سالهاست به آینه ننگریسته ام ،
گویی از ازل دنیای من همین دیوارهای سیاه و سخت بوده است ، مدتهاست رنگ آسمان را فراموش کرده ام.
صدای چه چه بلبل و چک چک باران و خش خش برگها را که هیچ! شاید جایی قبلا خوانده بودمشان.

دنیای من همین سه دیوار سیاه است و یک درب زنگ زده آهنی با دریچه پر سر و صدایی که روزی سه بار برایم ساز میزند و از پس آن آب زرد رنگی به بیرون میرود و ظرف چرکی به داخل میخزد.
سالهاست دنیای من دو کتاب تکراری است و پنج روزنامه قدیمی که تک تک کلمات و حروفشان را از بر شده ام و رنگ صفحاتشان، از ادرارم زردتر شده!

تفریحم ضربه زدن آهنگین به کاسه سرم و شنیدن صدای روز به روز پوک شدن کلّه خالی از موست.

سالهاست که دیگر چیزی بنام خاطره و یاد به مغز تهی شده ام، سرک نمیکشد.


گوشهایم آنقدر تیز شده اند که صدای پای سوسکها و موشها را از صد فرسنگی میشنود و آنقدر کَر شده ام که صدای برخورد شلاق بازجو بر بدن برهنه ام را نمیشنوم.

بندهای انگشتانم از مچ دستم چاق تر شده اند که من این مهم را در نوع خود، پیشرفت قابل توجهی برای این بخش دردناک بدن از هم وارفته ام میدانم.

القصه اینچنین میگذرد روز و روزگار من

از بخت بد چند روزی است ریتم یکنواخت زندگی ام به هم ریخته. زندانبان عوض شده و بجای توده پشم ریش و سیبیلی که سالهاست روزی سه بار میدیدم، چند روزی ست یک جفت عدسی پشت دریچه سلولم به من زل میزنند.
از بخت بد زندانبان جدیدم نه تنها ریش و سیبیل ندارد، بلکه یک عینک بزرگ به چشم دارد و یک دهان بزرگتر و هر روز که مراسم سه گانه تبادل آب زرد و ظرف پر از ماده متعفن غذا نام گرفته را بجا میآوریم، بِرّ و بِرّ با آن عینک بدقیافه اش به من زل میزند، و وِرّ و وِرّ حرف میزند.
نمیداند گوشهای من صداهای نزدیک را نمیشنود.
چند روزی است که اتفاق عجیبی افتاده است، لبهای زندانبان میجنبد و گوشهای من تمام توانشان را به چشمهای کمسو و چال افتاده ام داده اند و پنجره جدیدی به روی من باز شده است.


چند روزی است که تصویر یک مرد ژولیده و تکیده و عبوس، را در شیشه های عینک آن مردک وراج میبینم.

آنچه که من میبینم صفحه ای سیاه است پر از خط و خطوط به هم پیچیده عمیق و سطحی که برخی همانند زیگزاگ اند و برخی بسان شکاف تیز یک دره عمیق

این چهره اذیتم میکند. صدای وزوز چیزهایی با تصاویر مبهمشان در کلّه تهی از مغزم میپیچد
حال سازی ندارم. من شبیه این چهره را جایی دیده ام.

زندانبان بیش و بیش میگوید. روزی سه وعده. و من بیش و بیش به آن تصویر رعب آور می نگرم.........

@oldkingofebrighestan

خط اول: پدر رفت. دست در دست زنی معطر به بوی تندی شهوت انگیز و ملون به ماتیک سرخ براق آنگونه که در 11 سالگی با دیدن لبهای زنک، چیزی در تنبان گشادم تکان خورد.


خط دوم: گفتند پول جور کنید بیاورید تا حامد برادر 14 ساله ات را از زندان آزاد کنیم. مادر تک لنگه گوشوارش را فروخت و دست مرا کشید تا برادر بزرگترم حامد را از یک حبس 4 ماهه نجات دهیم. از همان بچگی آدم کله شقی بود و یکسالی میشد کاغذهایی را بین آدمهای کوچه خیابان پخش میکرد. پول گوشواره را به مامور دادیم و در جواب اشتیاقمان، لباسهای پاره حامد و دو پوکه فشنگ تحویل گرفتیم که یادمان بماند روزی روزگاری حامدی هم بوده است.


خط سوم: مادر رفت. اما اینبار نه دست در دست مردی یا پلیسی ... کنج همان یک اتاقی که پس از رفتن پدر، همه عمارتمان بود از آشپزخانه تا سرسرا و مهمانخانه و اتاق خواب و همه و همه، همان یک اتاق بود. مادر رفت که رفته باشد احوالی از حامد بپرسد و خیالش تخت بود که پسرش بزرگ شده و محبوبه را جمع و جور میکند.


خط چهارم:
شکم برآمده محبوبه،
چند ماهی میشد که یک ماشین سیاه دراز از آنهاییکه هیچوقت اسمشان را بلد نبودم با شیشه های دودی و راننده ای با یک دستگاه تلفنی که بطور شگفت انگیزی سیم به آن وصل نبود اما کار میکرد، با ته ریش آراسته و چندین انگشتر در چندین انگشت چپ و راست، به محله ما دزدکی سرک میکشید. عصرها که از کار به خانه می آمدم، تا چشمش به من می افتاد با اعتماد بنفس ساختگی، گازش را میگرفت و میرفت. محبوبه 15 ساله، کام ناگرفته از آغوش پدر را در دستهای تمیز و سفید و پرانگشتر حاج مهدی 45 ساله دنبال کرده بود و حالا شکمش بالا آمده بود. حاج مهدی را آخرین بار سر خیابان دیدم که با سرعت سرسام آوری رخش سیاهش را تاخت و رفت. محبوبه ماند و یک پشت بام و یک دنیا حسرت به دل مانده. و سری که غرق خون شد و قلبی که دیگر نتپید، آن سحرگاه قبل از اذان صبح
(پایان بخش اول)

#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید
@oldkingofebrighestan