📖#داستان_کوتاه"مگیر آینه پیشِ ز خویش بیزاران"
(بخش اول)
✍ #تهمینه_حسینی @oldkingofebrighestan🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀سالهاست به آینه ننگریسته ام ،
گویی از ازل دنیای من همین دیوارهای سیاه و سخت بوده است ، مدتهاست رنگ آسمان را فراموش کرده ام.
صدای چه چه بلبل و چک چک باران و خش خش برگها را که هیچ! شاید جایی قبلا خوانده بودمشان.
دنیای من همین سه دیوار سیاه است و یک درب زنگ زده آهنی با دریچه پر سر و صدایی که روزی سه بار برایم ساز میزند و از پس آن آب زرد رنگی به بیرون میرود و ظرف چرکی به داخل میخزد.
سالهاست دنیای من دو کتاب تکراری است و پنج روزنامه قدیمی که تک تک کلمات و حروفشان را از بر شده ام و رنگ صفحاتشان، از ادرارم زردتر شده!
تفریحم ضربه زدن آهنگین به کاسه سرم و شنیدن صدای روز به روز پوک شدن کلّه خالی از موست.
سالهاست که دیگر چیزی بنام خاطره و یاد به مغز تهی شده ام، سرک نمیکشد.
گوشهایم آنقدر تیز شده اند که صدای پای سوسکها و موشها را از صد فرسنگی میشنود و آنقدر کَر شده ام که صدای برخورد شلاق بازجو بر بدن برهنه ام را نمیشنوم.
بندهای انگشتانم از مچ دستم چاق تر شده اند که من این مهم را در نوع خود، پیشرفت قابل توجهی برای این بخش دردناک بدن از هم وارفته ام میدانم.
القصه اینچنین میگذرد روز و روزگار من
از بخت بد چند روزی است ریتم یکنواخت زندگی ام به هم ریخته. زندانبان عوض شده و بجای توده پشم ریش و سیبیلی که سالهاست روزی سه بار میدیدم، چند روزی ست یک جفت عدسی پشت دریچه سلولم به من زل میزنند.
از بخت بد زندانبان جدیدم نه تنها ریش و سیبیل ندارد، بلکه یک عینک بزرگ به چشم دارد و یک دهان بزرگتر و هر روز که مراسم سه گانه تبادل آب زرد و ظرف پر از ماده متعفن غذا نام گرفته را بجا میآوریم، بِرّ و بِرّ با آن عینک بدقیافه اش به من زل میزند، و وِرّ و وِرّ حرف میزند.
نمیداند گوشهای من صداهای نزدیک را نمیشنود.
چند روزی است که اتفاق عجیبی افتاده است، لبهای زندانبان میجنبد و گوشهای من تمام توانشان را به چشمهای کمسو و چال افتاده ام داده اند و پنجره جدیدی به روی من باز شده است.
چند روزی است که تصویر یک مرد ژولیده و تکیده و عبوس، را در شیشه های عینک آن مردک وراج میبینم.
آنچه که من میبینم صفحه ای سیاه است پر از خط و خطوط به هم پیچیده عمیق و سطحی که برخی همانند زیگزاگ اند و برخی بسان شکاف تیز یک دره عمیق
این چهره اذیتم میکند. صدای وزوز چیزهایی با تصاویر مبهمشان در کلّه تهی از مغزم میپیچد
حال سازی ندارم. من شبیه این چهره را جایی دیده ام.
زندانبان بیش و بیش میگوید. روزی سه وعده. و من بیش و بیش به آن تصویر رعب آور می نگرم.........
@oldkingofebrighestanخط اول: پدر رفت. دست در دست زنی معطر به بوی تندی شهوت انگیز و ملون به ماتیک سرخ براق آنگونه که در 11 سالگی با دیدن لبهای زنک، چیزی در تنبان گشادم تکان خورد.
خط دوم: گفتند پول جور کنید بیاورید تا حامد برادر 14 ساله ات را از زندان آزاد کنیم. مادر تک لنگه گوشوارش را فروخت و دست مرا کشید تا برادر بزرگترم حامد را از یک حبس 4 ماهه نجات دهیم. از همان بچگی آدم کله شقی بود و یکسالی میشد کاغذهایی را بین آدمهای کوچه خیابان پخش میکرد. پول گوشواره را به مامور دادیم و در جواب اشتیاقمان، لباسهای پاره حامد و دو پوکه فشنگ تحویل گرفتیم که یادمان بماند روزی روزگاری حامدی هم بوده است.
خط سوم: مادر رفت. اما اینبار نه دست در دست مردی یا پلیسی ... کنج همان یک اتاقی که پس از رفتن پدر، همه عمارتمان بود از آشپزخانه تا سرسرا و مهمانخانه و اتاق خواب و همه و همه، همان یک اتاق بود. مادر رفت که رفته باشد احوالی از حامد بپرسد و خیالش تخت بود که پسرش بزرگ شده و محبوبه را جمع و جور میکند.
خط چهارم:
شکم برآمده محبوبه،
چند ماهی میشد که یک ماشین سیاه دراز از آنهاییکه هیچوقت اسمشان را بلد نبودم با شیشه های دودی و راننده ای با یک دستگاه تلفنی که بطور شگفت انگیزی سیم به آن وصل نبود اما کار میکرد، با ته ریش آراسته و چندین انگشتر در چندین انگشت چپ و راست، به محله ما دزدکی سرک میکشید. عصرها که از کار به خانه می آمدم، تا چشمش به من می افتاد با اعتماد بنفس ساختگی، گازش را میگرفت و میرفت. محبوبه 15 ساله، کام ناگرفته از آغوش پدر را در دستهای تمیز و سفید و پرانگشتر حاج مهدی 45 ساله دنبال کرده بود و حالا شکمش بالا آمده بود. حاج مهدی را آخرین بار سر خیابان دیدم که با سرعت سرسام آوری رخش سیاهش را تاخت و رفت. محبوبه ماند و یک پشت بام و یک دنیا حسرت به دل مانده. و سری که غرق خون شد و قلبی که دیگر نتپید، آن سحرگاه قبل از اذان صبح
(پایان بخش اول)
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید
@oldkingofebrighestan