وقتی هجده ساله بودم به شخصیتش علاقه داشتم، با اینکه افکارش در مورد هنر و
#سینما را قبول نداشتم و ۱۸٠ درجه مخالف افکارم بود؛ اما من هر پنجشنبه شب عین انسانهای مازوخیست مینشستم پای روایت "روایت فتح" تا نیمههای شب و با تب و گریه و صدای مالیخولیایی راویاش به خواب میرفتم و تا صبح خواب خون و خمپاره میدیدم.
من به او به عنوان مستندساز علاقه داشتم. به عنوان یک آرشیتکت، به عنوان یک انسان خاص، به عنوان کسی که گذشتهای کاملا متفاوت و در هالهای از رمز و راز داشته...
اصلا به خاطر او رفتم و در کنکور حوزه هنری شرکت کردم و یکسال آنجا فیلمسازی خواندم.
همان سالی که رفت روی مین. قدمم بد بود.نه تنها هرگز ندیدمش که در آنجا هم کسی زیاد او را ندیده بود و از نزدیک نمیشناخت. انگار آنجا هم تنها شبحی بود ناشناس!
بعدها وقتی تئاتر میخواندم از استادم و آدمایی که همزمان با او در هنرهای زیبا درس خوانده بودند، بیشمار از کامی
#آوینی شنیدم...
از گیسهای بلندش، از اعتیادش به بخار بنزین، از فیلسوف بودنش به طوری که او را فیل صدا میکردند، از دسته دسته مرید و عاشق داشتنش، از شلوارک پوشیدنش در دانشکده، از فولکس سواریش روی پلههای دانشگاه، از بازیهای عجیب گروهش، از قراردادهای منحصر به فردی که میان او و مریدانش بوده اینکه مثلا یک هفته همه با چشمهای بسته زندگی کنند، از لکنت زبانش، از علاقهاش به نقاشی، از زیرزمینی که خانهاش بوده، از عشق و عاشقیاش با زیباترین زن نویسنده ایران،
#غزاله_علیزاده...
اینها تنها بخشی از آن زندگی رازآلود است که با مرگش برای همیشه در هالهای از قصه، شایعه و حقیقت باقی ماند.
آنجا تنها یک نفر بود که روزهای آخر میدیدش. میگفت سید آنقدر روح بزرگی داشت که میدانست من خداناباورم اما با من هم دوستی میکرد.
در بیستم فروردین ۱۳۷۲، سید
#مرتضی_آوینی در منطقه فکه، روی مین رفت.
هنوز هم گاهی به او فکر میکنم.
امروز اگر زنده بود، در کجای جهان ایستاده بود...
✍ #بیتا_ملکوتی#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan