در عین حال که یونگی داشت مسائل دشوار رو برای چیمین توضیح میداد ولی پسرک اصلا حواسش نبود و فقط خیره شده بود به یونگی ، به حالت چهرش با حالت حرف زدنش ، وقتایی که یونگی بهش نگاه میکرد ، اون نگاهش رو میدزدید و به دفترش خیره میشد و الکی به نشونه اینکه میفهمه سرتکون میداد ، وقتی زنگ به صدا درومد یونگی به طرف جیمین برگشت "خب فکر کنم تا همینجا کافیت باشه ، اگر بازم مشکلی بود حتما بهم بگو و ازم دریغ نکن باشه؟ شمارمو هم که داری پیتونی بهم پیام بدی یا زنگ بزنی ، ساعت برام مهم نیست هرموقع باشه جواب میدم بهت" از جاش بلند شد و لباسش رو صاف کرد و با یه لبخند گفت "میبینمت جوجه فعلا" با تموم شدن حرفش به سمت راهرو رفت و جیمین با همون لپای سرخ شده بهش خیره موند تا جایی که دیگه چشماش نمیتونستن ببیننش . درسته جیمین حسِ بیشتر از یک دوست رو نسبت به یونگی داشت و هیچ وقت نمیتونست بهش اعتراف بکنه ، از رد شدن خیلی میترسید برای همین از گفتن حسش نسبت بهش رو از سرش بیرون کرد تقریبا ولی همیشه به این فکر میکرد که اگر بهش اعتراف کنه و ردش نکنه چی؟ شاید زیادی حساس بود؟ هیچکدوم رو نمیدونست و از کلافگی زیاد هوفی کشید و مشغول جمع کردن وسایلاش شد و توی کوله پشتیش گذاشت و به سمت خروجی دانشگاه حرکت کرد . هوا کمی ابری و سرد بود و جیمین به جز یک تیشرت و شلوار جین چیز دیگه ای تنش نبود و سریع به ایستگاه اتوبوس رفت ، بعد از یه ربعی که گذشت با اومدن اتوبوس ، جیمین سوارش شد و به سمت خونه حوالیِ راه شد و توی این تمام مدت فکرش پیش یونگی بود که الان داره چیکار میکنه. بعد از گذشت نیمساعت جیمین به خونش رسید ، خونه ای نه چندان بزرگ با داشتن دو تا اتاق متوسط ، یک حال و پذیرایی کوچیک و آشپزخونه ای که توی کنج خونه قرار گرفته بود ، جیمین همیشه ظاهرمرتب و تمیز خونه رو ترجیح میداد و از جاهای شلوغ متنفر بود ، با خستگی زیاد خودش رو روی کاناپه دو نفره رها کرد و آهی از خستگی زیادش کشید و به سقف خیره شد و به امروزش فکر میکرد ، اینکه قراره فردا همونجوری مثل همیشه باشه یا متفاوت؟ تا الان که براش همیشگی بود ، ولی یه امیدِ از تههِ دلی داشت که ممکنه فرداش اتفاقی متنفاوت بیوفته که از روزمرگی تکراریش خارجش کنه . جیمین دوست صمیمی نداشت حتی کسی رو به خونش دعوت نمیکرد. خودش رو با هر زوری تونست بلند کرد و به سمت اتاق خوابش راه افتاد و گوشی رو از جیب پشتی شلوارش برداشت و از بین مخاطبینش اسم یونگی هیونگش رو انتخاب کرد و روی پیامکش زد ، و با نوشتن پیام تشکر بابت امروز به اتمام رسوند و گوشیش رو خاموش کرد و اون رو روی پاتختی گذاشت . لباس هاش رو عوض کرد و به سمت سرویس رفت تا به روتین پوستیش برسه و خودشو برای خواب آماده کنه . با خمیازه از سرویس خارج شد و به سمت تخت دونفرش حرکت کرد و زیر لحاف گرم و نرم همیشگیش رفت و همینکه چشمام رو بست به خواب عمیقی فرو رفت .
"میدونی جونگکوک ، تو مثل برادر نداشته ی من می مونی و من از اینکه بخوام ازت پنهونکاری بکنم متنفرم ، ولی این داستانو بهت نگفتم چون آمادگی گفتنش رو به هیچکس نداشتم حتی به تو ، برای همین نیاز به زمان داشتم تا اون درد طاقت فرسا رو رد کنم ، به یک مرحله ای از زندگیم برسم که میتونم روپام وایسم ، زندگیم سرو سامون بگیره و با هرچیز و هر کلمه ای سریع دلخور و دلشکسته نشم" جیمین با لحن شکسته ای حرفاشون بیان کرد و برای ادامه نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از زمین به جونگکوک داد " میدونی ، زندگی پر از فراز و نشیب هاییه که هرکدومشون به طرز عجیبی غیر قابل پیش بینی هستن ، و تو براشون از قبل نمیتونی آماده بشی ، زندگی همینه ، همیشه دوست داره ازت امتحان بگیره بعد نتیجه و اعمالشو نشون بده ، منم همینطوری شدم اول امتحان عاشق شدن رو دادم بعدش سختی درداشو کشیدم ، زندگیِ من از اونجایی شروع میشه که..
Flashback 7 years ago :
"هیونگ ، ممنون میشم اگر توی مسائلی که مشکل دارم بهم کمک کنی ، البته اگر وقت داری" جیمینِ ۷ سال پیش با ۷ سال بعدش اصلا قابل مقایسه نبود ، موهای بلوندِ کوتاهی داشت ، لباس هاش همیشه حالتی اسپرت مانند رو به خودش داشت و لباسای گشاد استایل مورد علاقش بود ، توی این لباسا همیشه احساس راحتی میکرد ، پوستش سفید و شاداب بود و از نظر اخلاقی آدمی بود که دوست داشت به همه کمک کنه ، از اینکه میدید دوستاش ناراحتن دلش میشکست و پا به پای اونا گریه میکرد و دلداریشون میداد تا حالشون بهتر بشه . از لحاظ درسیش ، توی حفظیات همیشه نمره های بالا میگرفت ولی توی مسائل حل کردنی بیشترین مشکل رو داشت و تمام ایراداتش رو هیونگش یعنی مین یونگی میگرفت . اخلاقیات مین یونگی خلاف اخلاقیات جیمین رو داشت ، آدم صبور و سنگینی بود و به غیر از نزدیکانش و عزیزانش با کس دیگه ای گرم نمیگرفت و سرد و محترمانه برخورد میکرد ، جیمین جزو نزدیکانش حساب نمیشد ولی براش عزیز بود و جیمین تنها کسی بود که این اخلاقیاتش رو قبول کرده بود ، پسبرای همین اجازه داده بود که پسرک وارد دایره زندگیش بشه ، اون از شخصیت جیمین اذیت نمیشد بلکه تحسینش میکرد و در عین حال نگرانش میشد ، چون مهربونی بیش از حد به خودش آسیب زیادی میرسوند و امیدوار بود که این آسیب رو نخوره . جیمین با یه دفتر و جامدادی نسبتا کوچیک کنارش وایستاده بود و تقاضای کمک میکرد و یونگی کی باشه که بخواد درخواست کمک ازش رو نادیده بگیره و قبول نکنه ؟ مطمئنن جرئت همچین کاری رو نداشت برای همین با تکون دادن سرش به پسرک تاکید کرد که میتونه صندلی بغلیش بشینه و ببینه مشکلات جدید پسرک چیه . "بیا ببینم این دفعه رو چیمشکل داری " جیمین دفترش رو باز کرد ، دفترش همیشه مرتب و خوش خط بود ، نوشته های تحریری و بهم چسبیده و یکی از چیزهایی که یونگی رو به خودش جذب میکرد "هیونگ اونایی که دورشون خط کشیدم ، اونارو مشکل دارم ، اصن نمیدونم چجوریه و چیکار باید بکنم ، فرمولاش هم زیاده-" حرفش با قرار گرفتن دستِ یونگی روی دهنش متوقف میشه و با چشای درشت به هیونگش خیره شد "بچه تو چقدر حرف میزنی ، یکم اون وسطا نفس بکش" یونگی خنده لثه ایش رو به نمایش گذاشت و به جیمینی نگاه کرد که لپاش مثل لبو سرخ شده بود .
"فکرشم نکن " جونگکوک برای چندمین بار آه کشید و دستش رو لای موهاش برد و به یه گوشه ای خیره شد برای چند لحظه ولی تا خواست دوباره اصرار کنه جیمین از مبل بلند شد و از راه پله بالا رفت و بازم صدای جونگکوک رو شنید ولی به جاش توی اتاقش رفت و در رو بست . جونگکوک میدونست جیمین هنوز نتونسته اتفاقات رو هضم کنه و روی این موضوع که مخصوصا به تصادف شوگا رسید حساسه ، دلیل جداییشون رو نمیدونست ولی با این حال بازم دوست داره که هیونگاش رو کنار همدیگه ببینه ، خوشحال و پر از عشق . از فکر خودش بیرون اومد و اونم طبقه بالا رفت ، قدم های نامطئن اتاق جیمین برمیداشت و اروم با انگشتاش در زد ، وقتی جوابی نگرفت نگران شد و در رو به آرومی باز کرد ، سرش رو اروم از لای در به داخل اتاق برد که ببینه جیمین کجاست . جیمین پشت به جونگکوک روی لبه تخت نشسته بود و صورتش رو بین دستاش گرفته بود ، جوری توی افکارش غرق شده بود که نفهمید جونگکوک کنارش نشسته "هیونگ..نمیدونم وقت مناسبی باشه یا نه ولی...میشه بدونم تو و شوگا هیونگ چرا جدا شدین؟ " جونگکوک با نگرانی پرسید احتمال میداد که جیمین بهش نگه و بپیچونتش ، یا بگه از اتاق برو بیرون میخوام تنها باشم ولی هیچکدومش اتفاق نیوفتاد ، در عوض ، جیمین نفسش رو داد بیرون ، دیگه وقت پنهونکاری نبود باید همه چیو به جونگکوک میگفت
بعد از اینکه جونگکوک تمام قضایا رو داشت تعریف میکرد ، حالت چهره جیمین داشت هررفته کمرنگتر میشد و بیشتر اخم میکرد و یهو دستش رو برد بالا که جونگکوک حرفشو قطع کنه ولی اون اصن نگاهی به جیمین نمیکرد و همینطوری با ذوق و شوق داشت ادامه میداد ، جیمین هوفی کشید و یه ضربه نسبتا محکم به پشت کله جونگکوک کوبید و بعدش با دستاش صورتش رو پنهان کرد و آهی کشید ، جونگکوک همینطوری شوک شده بود نکنه زیاده روی کرده بوده یا چیزی از قلم انداخته باشه "هیونگ؟ چیزی شده؟" جیمین نیم نگاهی بهشانداخت و انگشت اشاره اش رو سمتش گرفت و گفت :"کوک...هرچی که تا الان گفتی اوکی ولی برام یه سوال شده...تو فقط جزئیات چهره و عکس العمل و اینکه چه خوش صداش رو گفتی...هیچ شماره ای نگرفتی؟" جونگکوک از خجالت خنده ریزی کرد :"هیونگ...چجوری ازش میپرسیدم اخه..ما خیلی اونقد همو نمیشناسیم که بخوام شمارشو بگیرم.." "نه په میخوای از دور همینطوری عین شازده های برباد رفته نگاش کنی...کوک سالمی دیگه ؟" تا جونگکوک خواست جواب بده گوشیش زنگ خورد و بلافاصله جواب داد "بله؟" "اوه جونگکوک..انتظار نداشتم زود جواب بدی ..حالت چطوره همینطور اون کوتوله؟"جونگکوک خنده بلندی کرد و گفت "همه چی مرتبه نامجون هیونگ ، جانم کاری داشتی؟ همه چی رو به راهه؟" نامجون سرفه ای کرد و با استرسی که توش معلوم بود "راستش کوک...میخواستم اول به جیمین بگم ولی خب من میدونم اون نمیخواد خودشو وارد قضیه سه سال پیش بکنه برای همین اومدم به تو بگم ..حقیقتش بیمارستانم الان و خودم طوریم نشده ولی شوگا...اون وضعیتش خوب نیست...نمیدونم کی اوردتش ، چجوری اوردنش ، اصن...خدای من... فقط میتونم بگم شانس اورد..خدا بهش رحم کرد که تونست از اون تصادف جون سالم به در ببره ولی اینکه دکترا میگن ما نمیتونیم از الان چیز مطمئنی رو بگیم این منو میترسونه...میتونی...میتونی یه جوری جیمینو راضیش کنی که بیاد؟ شوگا بهش نیاز داره...من میدونم اون پسر لجبازه به تمام معناست...ولی میفهمم قلبش هنوزم پیش جیمینه..میدونم که تو هم اینو میدونی.." جونگکوک نفس عمیقی کشید و دستی به صورتش کشید ، انتظار این همه خبر رو توی یه تلفن رو نداشت و براش سنگین بود ، نگاهی به جیمین کرد که نگاهش روی کتاب بود و با دقت داشت میخوند ، خیلی اروم و زمزمه وار جواب نامجون رو با یه باشه تمام تلاشمو میکنم داد ، قرار بود به جیمین چجوری بگه؟
نمیدونست کی انقدر زود گذشت ، کی از رستوران خارج شدن ، کی از اون بهشت خارج شد اصن چجوری تونست؟ تنها چیزی که میشنید صدای ضربان بالای قلبش بود ، فقط . و خب صدای جیمین که پشت سرش اسمش رو صدا میزد رو هم نمیشنید . جیمین هوف بلندی کشید و خودشو به پسر رسوند و جلوش وایساد و چند تا سیلی اروم به صورت پسر زد و با نگرانی پرسید :"جونگکوک...هیی!!...پسر...با توئم!!!..جئونننن!!!" جونگکوک از اون حال رویاییش درومد و به جیمین خیره شد و نفس عمیقش رو داد بیرون و دستش رو لای موهاش برد و بهم ریخت جیمین با ناباوری گفت :"واوو...پسر...تو زیادی عاشقی اصن اونو هم رد کردی دیوونشی!!..چی شد ؟؟ بدو بدو اینجوری نمیشه باید همه چیو با جزئیات کاملش تعریف کنی ..بدوو خیلی هیجان زده ام" جیمین دست پسر رو گرفت و با خودش کشید و جونگکوک هم با خنده به دنبالش افتاد . همینکه وارد خونه شدن جیمین کت خودش و با جونگکوک از تنش دراورد و روی رخت اویز اویزون کرد و دوباره دستشو گرفت و روی مبل نشوندش و خودش هم روی مبل رو به روییش نشست و با چشمای خندان منتظر بود که جونگکوک همه چیو براش تعریف کنه "منتظرم بگو جونگکوکی...پسره ی عاشق تمام" جونگکوک خنده ای کرد و گفت "وای هیونگ...آروم باش.. باشه همه چیو برات توضیح میدم فقط خونسرد باش"
جونگکوک از سر میز بلند شد و به سمت پسر قدم برداشت ، هر قدمی که برمیداشت میزان استرس و هیجانش همزمان بیشتر میشد ، چند قدمی پسر وایساده بود و توی ذهنش به اینکه چیمیخواد بگه فکر میکرد ، اصلا چجوری باید شروع میکرد؟ اگر بد پیش بره چی؟ اگر یهو پسره ازش خوشش نیاد ؟ همه این افکار منفی باعث شده بود که یه قدم به عقب برداره که از چشم جیمین دور نموند ، فحشی زیر لب داد و اومد نزدیک جونگکوک ، اونو هل داد به سمت جلو جونگکوک برگشت تا ببینه کی بود وقتی دید حالت سوالی روی صورتش اورد و جیمین خیلی اروم گفتش که این فرصت توئه ، تصمیم توئه که میخوای اون فرصت رو ازش خوب استفاده کنی یا بندازیش دور جونگکوک فقط سری تکون داد و دوباره به سمت پسرک چند قدم برداشت با خودش میگفت که همه چی درست میشه ، یه قدمی پسر وایساده بود و من من کنان گفت :"ام...ببخشید..-" حرفش با برگدونده شدن پسر ناتموم موند و پسر رو به روش خیره شد و تقریبا یادش رفت که اصلا برای چی اومده بود . جونگکوک تا حالا یه پسری که زیباییش به اندازه الهه ها بود ندیده بود، موهاش به رنگ فندقی ، چشمای قهوه ای روشن و پوست کاراملیش . محو تماشای پسر رو به روش بود تا اینکه خود پسره مکالمه رو شروع کرد چون هر چه قدر جونگکوک رو صدا میزد متوجه حضور اون یا صدا زدنش نشده بود "امم..ببخشید آقا؟..با من کاری داشتین؟" جونگکوک از صدای دیپ و عسلیش جاخورد و به خودش اومد و گلویی صاف کرد و گفت "اسمت..تهیونگ بود..درسته؟" تهیونگ سرش رو به نشونه تاکید حرف جونگکوک تکون داد و منتظر ادامه حرفش شد "خواستم بگم که..تو بالای استیج پشت پیانو فوق العاده و بی نظیر زیبا میزدی جوری که ریتم آهنگ خیلی دلنشین تر از اصلیش هست و هربار که میام اینجا ، روزای سختم رو فراموش میکنم." ( دلیلشم تویی فقط) نتونست جمله اخر رو بگه ولی تمام حرفش رو از ته دلش میگفت ،انگار چیزایبیشتریمیخواست بگه ولی مغزشاین اجازه رو نمیداد ،انگار که نمیخواست همه چی یهویی و زود پیشبره چون هنوز ماجرا شروع نشده بود تهیونگ لبخند مستطیلی به جونگکوک زد و گفت "خوشحالم که این حس خوب و آرامش رو بهت دادم و امیدوارم این حس همیشگی باشه"
جونگکوک همچنان به پسره خیره بود ، انگار که تنهای دنیای اون بود ولی خب نه تا وقتی که اون درد رو احساس کرد +آخخخخخخ....چته؟ با بازوی من چه مشکلی داری؟ جیمین ناباورانه بهش زل زد و بعد از چند ثانیه گفت : یاااا...تو داری مثل ندید بدیدا نگاش میکنی ، باشه فهمیدم دوسش داری ولی خب یه تکونی به خودت بده...انقدر محو نگاش کردن بودی احساس کردم همین الانه که از دستت بدم جونگکوک خنده ریزی زد و پشت گردنش رو خاروند "هیونگ میدونی که چه قدر خجالتی ام" جیمین چپ چپ بهش نگاه کرد "پس همینجوری تا قبل اینکه بمیری میخوای نگاش کنی ها؟ برو یه چیزی بهش بگو..مثلا...چمیدونم تعریفش رو بکن" پسر مو فندقی از استرس نمیدوست باید چیکار کنه ، نه اینکه نخواد باهاش ارتباط برقرار بگیره فقط نمیدونست چجوری باید انجامش بده ، اون تا حالا با هیچ دختری یا پسری قرار نزاشته بود پس براش عجیب بود ولی خدا رو شکر میکرد که هیونگش پیششه و درباره اینا تجریباتی داره . "میری پیشش یا خودم برم ؟" جونگکوک نگاهی به جیمین کرد و پرسید "بری پیشش که چی؟" جیمین هم قاطعانه گفت "بهش بگم که بیاد باهام قرار بزاره" جونگکوک نرسیده بود نوشیدنیش رو کامل بخوره که همون یه ذره هم توی گلوش پرید و به سرفه افتاد "هیونگ؟!...معلوم هست چی میگی؟" جیمین زیر چشمی بهش رفت و گفت "آره...خیلیم جدی بودم...خوب گوش کن جئون فاکینگ جونگکوک اگر الان اون کون گشادتو جمع نکنی بخدا همین الان میرم نه با تو شوخی دارم نه با اون عشقت حالا دیگه خوددانی !" جیمین تا خواست بلند بشه چونگکوک با دستشمچش رو گرفت و با استرس زیاد به لکنت افتاده بود ولی با تکون دادن سرش و نگاه کردن به هیونگش میخواست بهش بفهمونه که نمیخواد و خودش میخواد اولین قدم رو برداره