مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#مردانگی
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت پنجاه_وهشتم


-یعنی نمیخواین ببخشیدش؟

-من بخشیدمش،خیلی وقت پیش،حتی قبل از اینکه بخواد آدم خوبی باشه..ولی بخشیدن یه چیزه،ازدواج کردن یه چیز دیگه.

-الان جواب ندید..یه کمی فکر کنید.با شناختی که من از شما دارم متوجه میشید که خواست خدا چیه.

فاطمه ناراحت گفت:
_خواست خدا،آزار خانواده مه؟!

-من از گذشته چیزی نمیدونم.ولی وقتی شما درموردش فکر کنید،من مطمئن میشم به همه جوانب فکر کردید.اون موقع حتی اگه بگید نه،من دیگه چیزی نمیگم..من از شما میخوام به اینکه اجازه بدید افشین بیاد خاستگاری یا نه فکر کنید،فقط همین.

فاطمه چند دقیقه سکوت کرد،بعد ایستاد و گفت:
_بسیار خب،در این مورد فکر میکنم..اگه امر دیگه ای نیست،مرخص بشم.

تو ماشینش نشست و فکر میکرد.
حاج آقا نمیدونه افشین چه بلاهایی سر ما آورده.آخه چه جوری عاشق کسی باشم که از حرف زدنش،از نگاه هاش،از اینکه چند تا دختر اونجوری آدرس خونه شو داشتن،از اینکه اطرافش همیشه پر اینجور دخترها بوده،متنفرم...این آدم الان آدم خوبیه؟ قبول ولی من هربار که اسمش میاد یاد سخت ترین روزهای زندگیم میفتم که اون باعث تلخی هاش بوده..بابا و مامان و امیررضا اسمش بیاد ناراحت میشن..نمیخوام اینقدر بخاطر من اذیت بشن.

ماشین رو روشن کرد و به خونه رفت.تا صبح نخوابید.از خدا میخواست کمکش کنه.بعد از نماز صبح بالاخره به نتیجه رسید.

-خدایا وقتی تو میبخشی چرا من نبخشم.. وقتی تو عیب بنده هاتو میپوشونی چرا من همش یادآوری کنم.. اگه الان آدم خوبی باشه،واقعا سعی کنه اونجوری که تو میخوای باشه،منم میتونم دوستش داشته باشم..کمک کن خانواده م اذیت نشن.

چند روزی گذشت.
حاج آقا با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت:
_بهشون بگید برای خاستگاری اقدام کنن.

حاج آقا خیلی خوشحال شد و گفت:
_حتما.

-ولی حاج آقا میدونید که اگه بابا اجازه بدن بعد نوبت منه که بشناسم شون.

-بله میدونم.

روز بعد حاج آقا به مغازه آقای معتمد رفت و برای افشین نیم ساعت مرخصی گرفت.باهم سوار ماشین شدن.حاج آقا با لبخند به افشین نگاه میکرد.افشین گفت:

_چی شده؟!!

-میخوام برای داداشم آستین بالا بزنم.

لبخند افشین خشک شد.سرشو انداخت پایین و به دستهاش نگاه میکرد.حاج آقا گفت:
_دیگه به حرفت گوش نمیدم.باید بری خاستگاری،فهمیدی؟...باید.

افشین ناراحت گفت:
_حاج آقا شدنی نیست.

از ناراحتی افشین،لبخند حاج آقا هم از بین رفت.
-چرا؟ فراموشش کردی؟

-کاش میتونستم.

-افشین جان،پس چرا میگی نه؟

-من الان نه کاری در شأن دختر حاج نادری دارم،نه خونه ای..

-حاج محمود و خانواده ش این چیزها براشون مهم نیست. #مردانگی دامادشون براشون مهمه.

-من همونم ندارم.

-مگه تو چکار کردی باهاشون که اینقدر ناامیدی؟!!

-کارهای خیلی بد...حاج نادری حتی تو کوچه شون هم راهم نمیده.

-تو یه اقدامی کن،بذار راهت ندن.ولی تو یه قدم بردار...خانواده ت برگشتن؟

-نه،هفت ماه دیگه میان.

-اگه قابل بدونی منم باهات میام.

-نه حاج آقا...

حاج آقا لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_قابل نمیدونی؟

-نه،منظورم این نبود...

-پس حتما میام.اصلا خودم با حاج محمود صحبت میکنم.

-ولی حاج آقا...


بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #سی_وهفت


بار اولی نبود..
که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند..
#تقوا داشت..
اما خب #جوان بود.. و مورد #توجه همه.. #استغفار میکرد و راه میرفت..
با تمام خصوصیات او..
هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. #غیرت و #مردانگی_اش.. زبانزد همه شده بود..

پایش را.. پشت کفشش..
گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد..
«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»خواند..
کوچه ها ساکت و خلوت بود..
ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود..

مدت ها بود...
که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت..

به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها..
عادت کرده بود..
حرفش را.. با #قاطعیت و #محکم بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد..
به اندازه کافی.. #ابهت و #جذبه اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود..

قبلا #احترامی که نصیبش میشد.. از #ترس بود.. و الان.. از #ادب، #معرفت و مرام #اهلبیت علیه السلام بود..


به خانه رسید..
زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود..
عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد..

_کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!!

عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت
_اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.!

مادر لبخندی زد و گفت
_مردم از نگرانی مادر..!

دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت
_مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!

حسین اقا..
با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد..

_خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم

زهراخانم..
لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید..
عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را..

حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا

آرام در گوش پدر نجوا کرد
_شرمنده دیر شد..


زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت
_من برم غذا گرم کنم برات مادر..

عباس و پدرش..
باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت
_ن مامان..اشتها ندارم..


مهر ماه شده بود..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
#دلنوشته_😔😔

#سلام_آقا_مهدی

اول که نشناختمت ولی نگاهت آشنا بود.
در ذهنم به دنبال پیرمردی ٥٠_٦٠ ساله میگشتم.
سر و صورت خاکی و پوتین های کهنه ات را که دیدم گفتم:
#تو_مهدی_هستی
#مهدی_باکری
#فرمانده_لشگر_عاشورا
تو اینجا ٢٨ سالت است، ولی چرا انقدر خسته؟
شک ندارم که این عکس خستگی های بعد #عملیات را نشان میدهد؛
فکر کنم ٣_٤ شب نخوابیده ای که چشمهایت از خستگی باز نميشود.

#آخ_که_چقدر_من_عاشقم
#عاشق سادگی و سر و روی خاکی ات.
عاشق #مردانگی و تواضع ات.
عاشق بی ادعایی ات.

راستی #سردار
سر دوشی ات کو؟
لباس فرمت؟
آقا رحیم صفوی ميگفت:
" دوست داشتی مثل بقیه باشی و فرقی نکنی "
گاهی حتی رزمنده ها و سربازانت هم نمیشناختند فرمانده لشگرشان را.

آقا مهدی
#نمیدانم_دقیقا_کجایی
اما میدانم به #اروند پیوستی و #دریا شدی.

آه که چقدر با تو حرف دارم
چقدر از خودم خجالت میکشم.
از سالهای عمری که طی شد و حتی لحظه ای شبیه تو نبودم.
حال این روزهای من شاید خوب باشد اما بالم...
روزمرگی ها، تعلقات و عادات دنیای ما
#پای_رفتن و #بال_پرواز را بسته و حسابی زمین گیر شدیم.

#میدانی
دنیای این روزهای ما، مثل شما را کم دارد.

😔😔