مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#ابهت
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #سی_وهفت


بار اولی نبود..
که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند..
#تقوا داشت..
اما خب #جوان بود.. و مورد #توجه همه.. #استغفار میکرد و راه میرفت..
با تمام خصوصیات او..
هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. #غیرت و #مردانگی_اش.. زبانزد همه شده بود..

پایش را.. پشت کفشش..
گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد..
«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»خواند..
کوچه ها ساکت و خلوت بود..
ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود..

مدت ها بود...
که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت..

به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها..
عادت کرده بود..
حرفش را.. با #قاطعیت و #محکم بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد..
به اندازه کافی.. #ابهت و #جذبه اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود..

قبلا #احترامی که نصیبش میشد.. از #ترس بود.. و الان.. از #ادب، #معرفت و مرام #اهلبیت علیه السلام بود..


به خانه رسید..
زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود..
عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد..

_کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!!

عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت
_اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.!

مادر لبخندی زد و گفت
_مردم از نگرانی مادر..!

دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت
_مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!

حسین اقا..
با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد..

_خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم

زهراخانم..
لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید..
عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را..

حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا

آرام در گوش پدر نجوا کرد
_شرمنده دیر شد..


زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت
_من برم غذا گرم کنم برات مادر..

عباس و پدرش..
باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت
_ن مامان..اشتها ندارم..


مهر ماه شده بود..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #سی_وشش


به سمت آنها رفت..

اخم هایش را در هم کشید.. مستقیم و با اخم.. به پسر زل زد.. و رو به دختر جوان گفت

_چیشده...؟!

دختر به محض دیدن عباس.. موهایش را زیر روسری برد.. عصبی و با گریه گفت

_این آقا.. چند روزه که همش.. در خونه ما میاد.. مزاحمه....!!

به محض شنیدن کلمه مزاحم...
گره کوری میان ابروهایش افتاد..دست پسر را گرفت و پیچاند..

_بینمممممم....!!!.... الان دقیقا..! اینجا چه غلطی میکنی.!!

پسر که از شدت درد و خشم.. صدایش دورگه شده بود.. با فریاد گفت

_تو چکاره ای..؟؟؟ مفتشی..؟!؟!؟ کلانتر محلی!!؟!!؟ اصلا به تو چه ربطی داره.. نامزدمه.!!!


عباس آرام..
با دو انگشت اشاره و شستش.. شانه پسر را.. محکم و باقدرت فشار داد..

_اگه به نعره زدن و دادزدن باشه.. که من از تو صدام بلندتره..!!!! میری رد کارت.. یا بزور بفرستمت.!!!؟؟؟!!!


پسر مچاله شده..
قدمی به عقب برداشت.. شانه اش را ماساژ میداد..
عباس با اخم و عصبانیت..
به او نگاه میکرد..
پسر نگاهی به دختر کرد..
از ابهت عباس.. قدم قدم عقب میرفت.. اما با تهدید و جسارت گفت

_تنها گیرت بیارم بیچاره ت میکنم..یک بار جستی ملخک.. دوبار جسـ...

هنوز جمله اش تمام نشده بود..
که عباس.. میان حرفش پرید.. مشتش را آماده کرده بود..
آرام به سمت جلو میرفت..
رگ گردنش.. متورم شده بود.. با آن هیکل مردانه اش.. با جذبه به سمتش قدم برمیداشت.. عباس به سمت پسر جلو میرفت.. و آن پسر عقب عقب

نزدیکش شد.. غرّید

_خفه خووون...!!! ادامه رو بری.. همچین میزنم.. فکتو میارم پاین کـ..


با پرتاب هرکلمه..
پسر..از شدت ترس.. رنگش پریده بود.. از #خشم و #ابهت عباس.. نمیدانست چه کند.. دو پا داشت.. دو پای دیگر قرض گرفت.. و فرار کرد..
چنان فرار میکرد..که نزدیک بود.. به زمین بخورد..

دختر که حسابی ترسیده بود..
از تهدید پسر.. روی زمین نشست.. و گریه کرد.. کمی از شالش.. عقب رفته بود.. و خیال نداشت.. درستش کند..

عباس سر به زیر انداخت..
کمی نزدیک رفت.. رویش را برگرداند و گفت

_این وقت شب زودتر برید خونه..واس خاطر خودتون میگم

دختر _ بار بعدی منو ببینه.. میکشه منو.. من.. من.. میترسم.. عباس کمکم کن..

هنوز گره بین ابروهایش.. باز نشده بود..

_غلط کرده..! فقط بدون مشورت با پدرتون.. هیچ کاری نکنین..!!


همانطور که پشت کرده بود..
قدمی برداشت.. که راهش را ادامه دهد.. با صدای دختر ایستاد.. اما رویش را برنگرداند..

دختر _عباس...!

دختر از روی زمین بلند شد..
کوچه #تاریک و #خلوت بود.. نزدیک تر رفت.. اشکش را پاک کرد..
راحت حرفش را زد..راحت و صمیمی.! کلام #شیطان از زبان دختر.. بیرون میریخت..

_عبــــاس!!.. میشه بمونی کنارم؟؟!! من دوســـ...


هنوز پشت به دختر ایستاده بود..
بدون هیچ حرکتی.. «یاعلی» گفت.. و به سمت خانه رفت..



بار اولی نبود..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار