مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#فقط
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
💚#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است


۵ روزتاعیدسعیدغدیرخم🥳

#روز‌شمار‌غدیر


🔴 امیرالمومنین دروازه علم نبی صل الله علیه وآله


❇️ پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند:

▪️«یا عَلِيُّ! أَنَا مَدِینَةُ الْعِلْمِ وَأَنْتَ بَابُهَا وَهَلْ تُؤْتَی الْمَدِینَةُ إلَّا مِنْ بَابِهَا؟»

♦️ یاعلی، من شهر علم هستم و تو دروازه آن، آیا به غیر از دروازه شهر می توان به آن وارد شد؟

📚امالی صدوق، ص ۵۶۱.


🌺 الْحَمْدُلِله الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلایَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ عَلیِّ بنِ أَبِی طالِبٍ وَ الْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومیٖن عَلَیْهِمُ السَّلامُ 🌺


اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

•┈┈••✾•🍃🌸🌼🌸🍃•✾••┈┈•

#آستانه_حضرت_امام_رضا_علیه_السلام
💚#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است


۵ روزتاعیدسعیدغدیرخم🥳

#روز‌شمار‌غدیر


🔴 امیرالمومنین دروازه علم نبی صل الله علیه وآله


❇️ پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند:

▪️«یا عَلِيُّ! أَنَا مَدِینَةُ الْعِلْمِ وَأَنْتَ بَابُهَا وَهَلْ تُؤْتَی الْمَدِینَةُ إلَّا مِنْ بَابِهَا؟»

♦️ یاعلی، من شهر علم هستم و تو دروازه آن، آیا به غیر از دروازه شهر می توان به آن وارد شد؟

📚امالی صدوق، ص ۵۶۱.


🌺 الْحَمْدُلِله الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلایَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ عَلیِّ بنِ أَبِی طالِبٍ وَ الْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومیٖن عَلَیْهِمُ السَّلامُ 🌺


اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

•┈┈••✾•🍃🌸🌼🌸🍃•✾••┈┈•

#آستانه_حضرت_امام_رضا_علیه_السلام
گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن

گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن

گفتم به نام نامیت هر دم بنازم

گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم



#فقط_به_عشق_مولا
#یا‌صاحب‌الزمان♥️
يوسف ما ز تهی دستی خلق آگاه است
به چه اميد به بازار رساند خود را؟!
🌦#امام_مهدی (علیہ‌السلام)🌼

🎧
#شهادت یعنے
زندگی ڪن ، امّــا
#فقط_براۍ_خدا...
اگر شهادت می خواهید
زندگے ڪنید فقط براۍ #خـدا...

#روزتون_شهدایی
#هرچی_تو_بخوای

قسمت شصت و یکم


صدای گریه ی امین رو میشنیدم...
هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد.
راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*.

بعد سه روز مرخص شدم...
ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.دارو بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن.
غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس...
امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم.
امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده.
روزها به کندی میگذشت...
فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن...

شب شد.من تو اتاق بودم...
همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه.
رفتم تو هال.به محمد گفتم:
_الان امین کجاست؟
محمد با من من گفت:
_سوریه.
-من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟
همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت:
_سوریه.نتونستن برگردوننش عقب.
-به خانواده ش گفتین؟
-آره... بیچاره خاله و عمه ش.
-ما نمیریم اونجا؟
بابا گفت:_تو چی میگی؟
-عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم.
رفتیم خونه خاله ی امین.
واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم:
_اگه دلت آروم میشه باز هم بزن...اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و....
با اشک حرف میزدم.
-اگه دلت آروم میشه،بزن.
عمه زیبا اومد بغلم کرد...
نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد.خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن.
نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم.
اواسط اسفند ماه بود...
دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد.💞💍
گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. #فقط_نماز آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم #روضه میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم
🌹امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟حالا من چکار کنم؟دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت.
هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد...
فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به نماز اول وقتم بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. 💭یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.دلم خون بود.قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن.
روز سوم فروردین بود.به امین گفتم:
_گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم.
شب شده بود...
محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم:
_امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟
محمد گفت:
_تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟
-خوبه.روز عروسیشه...
گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت پنجم


-میگی چکارکنم؟😕
-حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت.😊
-ممنون داداش.☺️

بالاخره خواستگارها اومدن....💐🍰
تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود.😊
حرفهای همیشگی بود...
من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت 😊👌و خودش پذیرایی میکرد.
اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد.😇
کنار اسماء نشستم...
#نگاهی_گذرا به سهیل کردم...😕
خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن.🙁
بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت:
_هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط.🌳

نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده...
محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره.😊☝️

رفتیم توی حیاط،..
من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل #کاملاروبه_من نشسته بود.گفت:
_من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم.

منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم.😟
نگاهش...نگاهش خیلی #آزاردهنده بود.

از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم😔 پایین و گفتم:
_من دوست ندارم جایی جز ایران🇮🇷 زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست.😐

بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت:
_حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم.😏

از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد..😑
برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم:
_من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه.☝️

-اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم😐
-لازم نیست که آدم...😕

-حالا چرا نمیشینی؟😕
با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه.
-الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟😐

نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم:
_چرا اومدید خواستگاری من؟😕

بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت:
_خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست.😊

سکوت کرد که چیزی بگم...
متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم.
خودش ادامه داد:
_ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.😊

تو دلم گفتم
خدا جونم!!!😒🙏
چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟😔به فکر من نیستی مگه؟😔آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟😔قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...😔😞
یاد اون جمله ی معروف افتادم؛
کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...خب خداجون من چکار کنم؟😞عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟😔خوبه؟😞

تو همین افکاربودم که سهیل گفت:
_تو چیزی نمیخوای بگی؟
-الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟

-مثلا #نگاهت. دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده #فقط به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو #بهترین میدونه.
دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه #لایق این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه😊👌


تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم:
_من مناسب همسری شما نیستم.

پوزخندی زد و گفت:...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
🔥 #دزدان_غدیر

♨️خصلت❗️❗️

🔥عمر از خاطرات دوران قبل از اسلام ظاهری خود می گوید:

♦️ محمد امين شنقيطى متوفاي1393هـ در أضواء البيان و تميمى حنبلى متوفاي1225هـ در الفواكه العذاب نوشته اند:


🔶 اين سخن از عمر نقل شده است كه : دو خاطره از دوران جاهليت دارم كه يكى از آن‌ها مرا گريه و ديگرى به خنده مى‌آورد .

⚡️اما آن خاطره‌اى كه مرا به گريه درمى‌آورد اين است كه : من رفتم تا دختر خودم را زنده به گور كنم؛ من براى او گودال مى‌كندم؛ ولى او خاک ‌ها را از ريشم مى‌زدود؛ در حالى كه نمى‌دانست من چه قصدى براى او دارم. وقتى اين خاطره را به ياد مى‌آوردم، گريه مى‌كنم.

⚡️ اما ديگري: من خدایى از خرما مى‌ساختم، شب‌ها آن را بالاى سر خود مى‌گذاشتم تا از من محافظت كند؛ وقتى صبح مى‌شد و گرسنه مى‌شدم، آن را مى‌خوردم . وقتى اين خاطره را به ياد مى‌آورم، به خودم مى‌خندم.

📚 أضواء البيان في إيضاح القرآن بالقرآن، ج 8 ص 439
📚 الفواكه العذاب في الرد علي من لم يحكم السنة والكتاب، ج 9 ص 80

#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
#اللهم_العن_الجبت_والطاغوت
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_ونه


با تمام شدن جمله امین..
خنده خانم ها و قهقهه اقایون به هوا رفت.. صدای خنده عباس از همه بلندتر بود..

ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه..

و باز همه بخنده افتادند...

هم روز عید بود..
و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند..
اقاسید..
عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت..
گوشه ای از حیاط دو صندلی بود..
عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید..

_آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.!

فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت

عباس _بلندتر بگو منم بشنوم

_خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.!

عباس غمگین به دلبرش زل زد..
_فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از #کرم_ولطف_ارباب بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..!

فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد..
_وقتی بابا میگفت تو #نظرکرده_ارباب هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم #بوی داداشمو استشمام کردی.. #فقط_تو متوجه #حضور شدی..! این چیز کمی نیست.. !

عباس و فاطمه..
چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت..

_خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها..

فاطمه از خجلت..
سرخ شده بود..و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد..

عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست..
_دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب...

روی پایش میزد و می‌گفت..
_عجب روزگاری شده.. عجبببب

عباس میگفت..
و فاطمه آهسته میخندید


آن شب به خوبی و خوشی تمام شد..

چند روزی گذشت..
هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه‌ ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمی‌بایست متوجه شود..

🏴کم کم محرم از راه میرسید..🏴
چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند🏴


امسال با بقیه سال ها فرق داشت..



ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
هر ڪارے ڪنے یڪے ناراضیه، پس براے ڪسے ڪار نڪن

#فقط_خدا💗💖

مراقب اعمالمون باشیم...

شهید حسین معز غلامی🌷


‍ ﷽🕊♥️🕊
به روایت از همسر#شهید :
– پنج سال بود که همسایه دیوار به دیوار بودیم ولی همدیگر را یک بار هم ندیده بودیم. مادرشوهرم برای خواستگاری به منزل ما آمدند و گفتند که مرا در راه رفتن به مدرسه دیده اند، وقتی #آقا هادی را دیدم و با هم صحبت کردیم به دلم نشست، بیشتر از همه چیز #صداقت شان  #مجذوبم کرد، مرا در جریان همه #فعالیت ها و #عقایدشان قرار دادند و من با اطلاع از همه شرایط به ایشان پاسخ مثبت دادم، مردادماه ۱۳۹۳ نامزد شدیم. من متولد ۷۶ هستم و همسرم ۶۹؛ آن موقع من هفده ساله بودم و #آقا هادی ۲۴ ساله.
🍃🍃
#فقط #چهار روز #زندگی کردیم😔
– موقع خواستگاری ایشان سرباز بودند. بعد از عقد از شغل #پاسداری و #علاقه شان به این شغل گفتند و #جبهه #سوریه؛ یک ماه گذشته بود که به او گفتم: #آقا هادی! ممکنه شغلت ان را عوض کنید؟ ایشان هم بدون تعارف گفتند: « نه! من به این #شغل #علاقه دارم.»
🍃🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنی از شهید علی خلیلی😍☺️
#فقط_خدا

#شهادت یعنے
زندگی ڪن ، امّــا
#فقط_براۍ_خدا...
اگر شهادت می خواهید
زندگے ڪنید فقط براۍ #خـدا...

مثل داداش ابراهیم 🌷
رهــرو باشیم 💐


سلام صبحتون شهدایی
مزار این شهید در بهشت رضا(علیه السلام)ی مشهد قرار دارد.

#شهادت🥀 یعنی؛
زندگی کن ، اما!
#فقط_برای_خدا♡...
#تــــلنگــــــــر

درستـــ یڪ هفته بعد از مراسم عروسے آمده بودند براے طلاق!!!!

👩🏻زن هاج و واج بود😳
و با صداے بلند گریه مے کرد😩😭

👨🏻اما مرد
خونسردانه 😏
و بـے توجه به اشڪ هاے
جاڹ سوز زڹ نشسته بود.🙇🏻

-<چرا مے خواے طلاقش بدے؟>🤔

وقتے ایڹ سوال را از مرد پرسیدم نیشخندے زد و گفتــــــː😏

-<عاشق یڪے دیگه شدم. شبــ عروسیم دیدمش…>😍

عروسے شان در یک باغ بود😑
زنانه و مردانه.‼️⛔️⛔️

مے گفت معشوقه جدیدش دوست نزدیک
همسرش است.👩🏼

فقط👈🏻 #یـک_نگاه🔥 😔
#فقط_یه_شبه❗️😔
••😌🍀

«ألَّا تَتَّخِذُوا مِن دُونِی وَڪِیلًا»

•[ جز مـرا ڪہ خداے یگانہ ام وڪیل
و تڪیہ‌گـاه نگیرید اسراء۲ ]•

#فقط_الله 😌

‌ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ
♥️🕊『 』
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به کوری دو چشم داعشی‌ها؛ #فقط_حیدر_امیرالمومنین_است

مدیحه سرایی شهید مدافع حرم #حامد_بافنده از لشکر #فاطمیون در وصف امیرالمومنین علی«علیه السلام»..

#شهیدانه 🌹
#شهـــــادت یعنے؛
زنـــــدگے ڪـــن، امــا!
#فقط_برای_خدا...
اگـــــر شهـــــادت میخواهید
زنـــــدگے ڪنـــــید #فقط_برای_خدا...
چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست
جز تو بر شخص دگر، نام امیرالمؤمنین......



السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مَوْلایَ وَ مَوْلَی الْمُؤْمِنِینَ
یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ

#شیعه
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#یاعلی
#حدیث

💚 پیامبر اڪرم(ص):

«برای هرچیزی جوازی لازم است و جوازِ گذشتن از #پلِ_صراط، محبت وعشق به "علی ابن ابیطالب" است.»❤️

📚بحارالانوار، ج39 ص202

#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است❤️
⚘﷽⚘

🖇ـروز_بیستم...🌹

و بے پـدرے بد دردیست

دَمِ زینب
شده بازم مڪن اےصبح طلوع

🌷امان از دل فرزندان شهداے
حریم وحرم
#بےپدرے_نزدیڪ_است😭
#فقط_امشب_زینب_بابا_داره💔
Ещё