مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#طنز_جبهه
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#طنز_جبهه


🎋عراقیا 🇮🇶نزديك 30 نفر ايرانیِ🇮🇷 تقريبا 18-20 ساله رو اسیر کرده بودند.😖

🎋اسرا همشون کرمانی بودند.😣

🎋عراقیا 🇮🇶بچه ها رو به خط سوار اتوبوس ها🚌 کردند.😑

🎋میخواستند اسرا رو منتقل کنند به بصره🌴...☹️

🎋همه افسرده و نگران بودند.😓

🎋یکی از بچه ها وقتی دید روحیه اسرا داغونه منتظر یه موقعیت مناسب بود که یه چیزی محض عوض کردن فضا پرونده باشه.😜

🎋وقتی اتوبوس 🚌رسید به بصره،
از جاش بلند شد.

🎋حالت حق به جانبی به خودش گرفت😎 و با صدای بلند گفت:🗣
آقای راننده من سر همين چهار راه پياده ميشم یکم جلوتر بزن کنار...😊😅😝

🎋بعد از این حرف، بساط خنده ای پهن شد که نگو و نپرس... 😂🤣

🎋خلاصه که روحیه بچه ها دوباره برگشت.😁😉


#باهم_بخندیم😂

❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


رضا مجروح🤕 شده بود و توی بیمارستان🏩 بستری بود.🩺

ما هم اومده بودیم مرخصی🛌...😍

با بچه ها قرار گذاشتیم🤝 بعد از نماز جمعه🧎‍♂ بریم ملاقات رضا.😉

نماز جمعه🧎‍♂که تموم شد سوار موتورها 🏍🏍شدیم.

و باهم راهی🚶‍♂🚶‍♂ بیمارستان🏩 شدیم...

هنوز ساعت‌ ملاقات نشده بود.😟
لب و لوچمون آويزون شد.😕

مجتبی که سر و زبون دار بود، رفت نگهبانی و با یه ترفندی رضایت نگهبان👮‍♂ رو جلب کرد.😝😉

نگهبان 👮‍♂هم بالاخره اجازه داد و ما با دردسر های زیاد تونستیم بریم پیش رضا.😩

وقتی رسیدیم دیدیم پای🦶 رضا رو گچ گرفتند.😵‍💫
و خواهرش🧕 هم به عنوان کمک همراهش هست.😊

تا رسیدیم همه از گشنگی ضعف کرده بودیم.😖😣
چشممون به شیرینی🍰 و میوه ای🍎 که برای رضا آورده بودند، افتاد.👀

آب از دهنمون راه افتاد...🤤

با گفتن یک دو سه ای✌️، آماده مسابقه خوردن😋 شدیم و حمله کردیم.🤩😝

خلاصه که بساط شلوغ کردن برپا شد.😆😍

فکر می‌کنم یک ربع⌚️ بعد از این ماجرا گذشته بود و ماهم همچنان داشتيم دخل خوراکی ها🧁رو در می آوردیم؛😋
که خواهر رضا🧕 با تعجب رو به ما کرد و گفت:
کاش یکی از شماها حال رضا رو هم می پرسیدید.!!!😕😒😳

تازه متوجه شدیم بعد از سلامی که دادیم، فقط خوردیم و شلوغ کردیم.🤭😅

از خجالت آب شدیم..🫣

فوری برای اینکه ضایع تر نشیم😁خودمونو به کوچه علی چپ زدیم😉 و گفتیم:
راستی رضا، تو به چه اجازه‌ای مجروح شدی؟😠
حالا چرا پاتو گچ گرفتی؟؟!!😏
کاه گل که بهتر بود ارزون تر هم درمیومد.🙄😂

برای اینکه گندکاری که زده بودیم رو بیشتر جمع کنیم،😉حمله کردیم به گچ پای🦶 رضا.😅

و تا میتونستیم روش چرت و پرت نوشتیم و نقاشی کشیدیم.😂

در عرض چند دقیقه موفق شدیم با خودکار🖊، رنگ گچ رو عوض کنیم..😌😎😆


#باهم_بخندیم😂

❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


🍄گوجه 🍅و بادمجان🍆 وسط میدان مین؟؟؟!!!!!🤯

🐚بله! درست حدس زده بودند.😕

🍄 از بخت بد یا خوب، دقیقاً وسط میدان مین قرار داشتند؛😟
فکر اینجایش را نکرده بودند.😑

🐚 قدم از قدم اگر برمی‌داشتند تکه بزرگ‌شان به اصطلاح گوششان بود.😨

🍄 نه راه پس داشتند و نه راه پیش.🫤

 🐚همه به هم نگاه می‌کردند 👀و منتظر عکس‌العمل یکدیگر بودند..🙄

🍄هر کس مشغول گفتن و تلقین ذکری به خودش بود..😄

🐚مرتب نام ائمه خصوصاً ‌آقا امام زمان (عج) را بر زبان می‌آوردند.🥹

🍄بیابان برهوت بود، هیچ فریادرسی نبود.🥲

🐚در همین اثنا یکی از بچه‌ها آهسته به برادری که نزدیکش بود، چیزی گفت که خنده‌اش گرفت، اما سعی می‌کرد خودش را کنترل کند.😆😅

🍄بقیه با کنجکاوی به آن‌ها نگاه می‌کردند و با ناباوری به خودشان می‌گفتند:
یعنی چی گفت؟🤔

🐚دومی به سومی
که صدایش به سختی می‌شنید.🤭

🍄و همین طور همه به هم:
می‌گه: برای سلامتی خودتون فاتحه مع الصلوات.🤨😂

🐚بچه‌ها نمی‌دانستند در آن شرایط بخندند یا گریه کنند. گریه و خنده به هم آمیخته بود.😄😁

🍄پیدا بود با زبان بی‌زبانی می‌خواهند بگویند:
آخه بابا ترسی، لرزی، ‌مرگی، دلهر‌ه‌ای...😨😰

🐚انگار نه انگار که تو تله افتادیم و تکان بخوریم پودر می‌شیم می‌ریم هوا.😏☹️

🍄خیال می‌کنه تو صیفی و زمین سیب‌زمینی🥔 هستیم یا اینجا گوجه 🍅بادمجون برامون کاشته‌اند!...🤯🙁😖


پ.ن:

رزمندگان در عملیاتی به اشتباه سر از میدان مین درمیارند و به اصلاح تو تله میفتند گوجه و بادمجونی هم که میگن یا منظور خودشون هستند که مثل طعمه تو تله افتادند یا منظورشون مین های گوجه ای و.. هست و با شوخی و خنده مشغول روحیه دادن به هم هستند.😄


#باهم_بخندیم😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه



شلمچه🌴 بودیم!

آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌑

بچه ها همه کُپ کرده بودند پشت خاکریز.

همگی در پناه خاکریز دور شیخ اکبر نشسته بودیم.
و میگفتیم و میخندیدیم.😅😂

که یکدفعه دو نفر اسلحه🔫 بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣

الایرانی! الایرانی!🇮🇷

و بعد هر چی تیر💥 داشتند ریختند تو آسمون.😨

نگاشون می کردیم🙄 که اومدند نزدیک تر داد زدند:
القُم! القُم، بپر بالا.😠

صالح به آرامی گفت:
ایرانیند!..🤨🙃
دارن بازی درمیارند.!😊😉

عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:
الخفه شو! الیَد بالا!‌.😡

نفس تو گلوهامون گیر کرد..😰🫢

شیخ اکبر گفت:
نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند..😖🥴

خلیلیان گفت:
صداشون ایرانیه..😌

یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت:
رُوح! رُوح!..😤

دیگری گفت:
اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعا..😊

خلیلیان گفت:
بچه ها میخوان شهیدمون🕊 کنن..🥹🥲
و بعد شهادتین رو خوند..😣

دستامون بالا🙌 بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن.😥

بعد هم هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا...😱☹️

همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم.🤯

که یهو صدای حاجی اومد که داد زد:
آقای شهسواری!
حجتی!
کدوم گوری رفتین؟!..😡🧐

هنوز حرفش تموم نشده بود
که یکی از عراقیا کلاشو برداشت.😳

رو به حاجی کرد و داد زد:

بله حاجی! بله!
ما اینجاییم...😧😉

حاجی گفت:
اونجا چیکار میکنین؟..😑

گفت:
چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.😎😆

زدن زیر خنده و پا به فرار🏃‍♂🏃‍♂ گذاشتند.🤣🤣😝😝


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


تیغو🪒 داد دستم و گفت:
بیا از ته بزن.😃

تعجب کردم.😳
چندتایی از بچه ها هم موهاشونو👨‍🦲 از ته زده بودند.😕

اما عبدالله قبول نمی کرد.
می گفت: زشت میشم.😄

من خودم هم حاضر نبودم؛ ولی با این حال به عبدالله اصرار می کردم که موهاشو بزنه.😁

از هرچه می گذشت از موهاش نمی گذشت.
مدام موهاشو مرتب می کرد و دستی به سر و وضعش می کشید.🤭

انواع و اقسام داروهای رشد مو 🧴🧼💊رو روی سرش امتحان می کرد.😇

گفتم: پشیمون میشی.🫤

ولی عبدالله در کمال ناباوری حرفمو قطع کرد و گفت:
بزن بابا، بیخیال خوشگلی، هوا گرمه.🥵🙂

سوریه هر چند شب های خیلی سردی🥶 داشت اما روزهاش داغ🥵 بود.

سرشو که تراشیدم، گرفت زیر شیر آب.🚿
قطرات آب 💧سر می خوردند رو کله تراشیدش.😌

گفت: عجب حالی میده، بیا توهم سرتو بتراش.🤩🙃

بلند و کشدار گفتم:
نهههههههه😰

یکهو دیدم که چشماش برق زد،
برقی از شیطنت.😜

میشناختمش. نیشخند که گوشه لبش می نشست، مثل روز برام روشن بود که داره چه نقشه های پلیدی😈 تو ذهنش می گذره.😅

همیشه همین بود. از شیطنتاش یا یکی کله پا میشد یا از ترس زهره ترک.😄

جونمو گرفتم تو دستمو و دویدم بالای تپه.😰

هر چقدر داد میزد که بیا پایین کاریت ندارم، ابرو بالا انداختم و پایین نیومدم.🤓

میدونستم بخواد کاری بکنه تا شب🌙 هم که شده معطل می‌مونه تا نقشه اش رو عملی کنه.😩

متوسل شدم به حاج حسین.🥺
عبدالله با حاج حسین رودروایسی داشت. هم رفیق چندین و چند ساله بودند، هم تنها کسی بود که ازش حساب می برد.😝☺️

حاج حسین با لبخندی فرياد زد:
بیا پایین، تو در امان منی.😁

اینو که گفت خنده ای از خوشحالی زدم و با خیال راحت، اومدم پایین.😉

رو به عبدالله که مثل مرغ از قفس پریده🐔 نگاهم می کرد،گفتم:
من از فرماندت امان نامه دارم. دستت به موهام بخوره، بهش شکایتت رو میکنم.😌😆

از من که ناامید شد. رفت سراغ محمد.😁

با چشمکی که زد و اشاره کرد. عین قوم مغول🔪 ریختیم سرش.😎

دست و پاش رو گرفتیم و کت بسته آوردیمش پیش عبدالله.🤪

بیچاره سرش رو تکون میداد. داد و هوار 🗣می کرد ولی اِفاقه نمی کرد.😅

عبدالله با خنده ریش تراشو در آورد و برخلاف داد و قال های محمد، یه خط انداخت رو موهاش.😂

محمد ناامید، وقتی دید کار از کار گذشته، بیخیال دست و پا زدن شد و تسلیم ما شد و خودش رو سپرد به عبدالله.🤣


📚مجموعه کتب روایت فتح/ جلد بادیگارد/ روایت شهید عبدالله باقری/ با اندکی تلخیص


#باهم_بخندیم😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه

#قف!

فکر می کردیم خیلی عربی بلد است. آن روز اسیر گرفته بود. تفنگ را گرفته بود رو به طرف، با دست دیگر اشاره می کرد بیا به سمت من. هم زمان سر بیچاره داد می زد:«قف!» {= ایست} اسیر عراقی هم معطل مانده بود که بیاید یا بایستد 😂
#طنز_جبهه


🍂بار اولم بود که مجروح مي‌شدم و زياد بي ‌تابي مي ‌کردم.😫

🍃 يکي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت: « چيه، چه خبره ؟ تو که چيزيت نشده بابا! 😕
تو الان بايد به بچه‌هاي ديگر هم روحيه بدهي آن وقت داري گريه مي‌کني ؟! 😑
تو فقط يک پايت قطع شده ببين بغل دستي است سر نداره هيچي هم نمي‌گه!😐😁

🍂اين را که گفت بي‌اختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدايي که شهيد شده بود! 😳😅

🍃بعد توي همان حال که درد مجال نفس ‌کشيدن هم نمي‌داد کلي خنديدم 😂😂

🍂و با خودم گفتم عجب عتيقه ‌هايي هستند اين امدادگرا...😝😅


#باهم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


🤏گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود.😜

👇👇👇👇👇👇


1⃣ لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!😊☺️


2⃣لطفا سرزده وارد نشوید🙂
(همسنگران بی سنگر) 🥲

🤌(سنگر نوشته است و خطابش موشها 🐀و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)😁


3⃣ مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.😃


4⃣مسافر بغداد😎
(خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)😆


5⃣معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل😅
(کلاه و سربند نوشته)😉


6⃣ ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز 😇

🤌(در اوایل میادین مین می نوشتند)😄


7⃣ ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع🙌

8⃣ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع😂
(پشت کلاه کاسک نوشته بود)😁

9⃣ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.😅

🔟مرگ بر صدام موجی🤣


📚کتاب فرهنگ جبهه جلد دوم (تابلو نوشته ها) نوشته سید مهدی فهیمی


#باهم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه

🌹🕊 شهید مهدی ‌زین الدین :

☔️ آقا مهدی هر وقت می‌افتاد تو خطِ شوخی دیگه هیچکس جلو دارش نبود 😂

🌸 یه وقت هندوانه ای رو قاچ کرد،🔪🍉
لای اون فلفل پاشید،🌶
بعد به‌ یکی از بچه ‌ها ‌تعـارف‌ کرد..😟

اون‌ هم برداشت و شروع کرد به ‌خـوردن!😋

وقتی حسابی دهنش سوخت،🤯 🔥
آقا مهدی هم‌ صدای خنده ‌اش بلند شد.🤣
رو کرد بهش‌ و گفت : داداش! شیرین بود ؟! 😅

#خاطرات_شهدا
#طنز_جبهه


🌳همه بنیه‌مان تحلیل رفته بود؛ شوخی نبود بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم.😰
آن هم روی ارتفاعات و صخره‌های صعب‌العبور.🥴

🌴جالب بود.
موقع برگشتن، وقتی که بچه‌ها نه نای حرف زدن داشتند و نه پای رفتن و همه تلو تلو می‌خوردند،🚶‍♂🚶‍♂سرگروهمان برگشت و گفت: 
برادرا با یک صلوات در اختیار خودشون.😎🤨

🌳همه خنده‌شان گرفته بود. 😄
چون دیگر برای کسی اختیاری نمانده بود. آن وقت که باید می‌گفت، نگفته بود.😕

🌴 یکی از بچه‌ها برگشت و گفت:
برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چی می‌گفتی؟☹️

🌳و او که در حاضر جوابی هیچ کم و کسر نداشت، گفت: هیچی، می‌گفتم: برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!😌😅😂

❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


‼️بالاخره مهران را گرفتید؟🤔


 🔑در آزادسازی شهر مهران، یکی از بچه‌هاکه دچار موج‌گرفتگی شده بود، بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، دستپاچه از برادری که کنارش بود،‌ پرسید:

چکار کردید، بالاخره مهران را گرفتید؟😰

و اون با کمال خونسردی برای اینکه شوخی هم کرده باشد، یا اینکه ببیند چقدر حال طرف سرجایش هست. 😜

گفت:
نه! 🤪

بعد او با نگرانی پرسید:
چطور؟😨
این همه کشته و مجروح دادیم چی؟😥 چرا نگرفتید؟😰

و اون برادر در جوابش گفت:
برای اینکه وقتی شما اونو تحویل داده بودین، رسید نگرفته بودید،😒 ماهم نتونستیم ثابت کنیم که مهران مال ماست.😑
حالا فهمیدی؟!🤨😅


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


👈عرش رفتی
مواظب ضدهوایی‌ هاش باش😉


رو به قبله که قرار می‌گرفت، مثل اینکه روی باند پرواز نشسته.😄

و با گفتن تکبیر، دیگه هیچ کس شک نداشت که از روی زمین بلند شده.😁

خصوصاً در قنوت که مثل ابر بهار گریه می‌کرد. 🥺

مثل بچه‌های پدر، مادر از دست داده.😓

راستی راستی آدم حس می‌کرد که از آن نمازهاست که دو رکعتش را خیلی‌ها نمی‌توانند بجا بیاورند.😎

نمازش که تمام می‌شد محاصره‌اش می‌کردیم.😜

یکی از بچه‌ها می‌گفت:
عرش رفتی مواظب ضد هوایی‌هایش باش.😌😅

دیگری می‌گفت:
اینقدر می‌ری بالا یه دفعه پرت نشی پایین بیفتی رو سر ما.😝

و او لام تا کام چیزی نمی‌گفت.😊

و گاهی که ما دست بردار نبودیم، فقط لبخندی می‌زد و بلند می‌شد و می‌رفت سراغ بقیه کارها.🙂


#باهم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️

#طنز_جبهه😂🤣

یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟
گفتیم: دشمن😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده امشب باید بدون پتو بخوابین😂

"شادی روح شهدا #صلوات

#طنز_جبهه


🐔مرغ میدان مین🐔


آن روز تقسیم کننده غذا، من بودم.😕

ناهار چلومرغ بود.🍗

از هر ۱۰ تا یکی ران 🍗نداشت.🦴😁

البته اغلب برادران می‌خوردند و دم نمی‌زدند.😖

دوستی داشتیم که نسبت به بقیه با من رُک تر و صمیمی‌تر بود.🙂

گفت:
کاظم این مرغ‌های خوشخوان و بی‌بال و پر مادرزاد معلول بوده‌اند یا در جنگ به این روز افتاده‌اند؟ 🤨😅

فهمیدم چه می‌خواهد بگوید. 😁

گفتم:
احتمالاً از میدان مین جمع کرده‌اند و آورده‌اند.😉

گفت:
یعنی می‌خوای بگی تخریب‌چی بوده‌اند؟😄

گفتم:
بعید نیست.😄😂


#باهم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


خیلی هیجان داشت.🤩
در حالی‌که نوک گلوله‌ی آرپی‌جی را می‌بوسید گفت:

«همین یک دونه را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا توکل کنی، برجکش را بردی هوا.»😙😍

گفتم: «آمدیم، زدیم و نخورد. آن وقت چه؟»😕

اخم‌هایش را تو هم کرد و گفت: «مگه الکیه پسر؟ 😠
خود خدا گفته شما منو یاری کنید، من هم شما رو یاری می‌کنم. 😌
تازه اگر هم نخورد، جِر می‌زنیم، می‌گیم قبول نیست.😐

از اول من میرم روی خاکریز می‌گم:
جاسم هوی! اون گلوله‌ی آرپی‌جی ما رو بیندازید این ور.»😜

خنده‌ام گرفته بود. 😅

بیشتر خنده‌ام از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود.😂


#باهم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


خیلی هیجان داشت.🤩
در حالی‌که نوک گلوله‌ی آرپی‌جی را می‌بوسید گفت:

«همین یک دونه را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا توکل کنی، برجکش را بردی هوا.»😙😍

گفتم: «آمدیم، زدیم و نخورد. آن وقت چه؟»😕

اخم‌هایش را تو هم کرد و گفت: «مگه الکیه پسر؟ 😠
خود خدا گفته شما منو یاری کنید، من هم شما رو یاری می‌کنم. 😌
تازه اگر هم نخورد، جِر می‌زنیم، می‌گیم قبول نیست.😐

از اول من میرم روی خاکریز می‌گم:
جاسم هوی! اون گلوله‌ی آرپی‌جی ما رو بیندازید این ور.»😜

خنده‌ام گرفته بود. 😅

بیشتر خنده‌ام از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود.😂


#باهم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
😄😂 #طنز_جبهه 😄😂

خیلی هیجان داشت. در حالی‌که نوک گلوله‌ی آرپی‌جی را می‌بوسید گفت:

«همین یک دونه را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا توکل کنی، برجکش را بردی هوا.»

گفتم: «آمدیم، زدیم و نخورد. آن وقت چه؟» اخم‌هایش را تو هم کرد و گفت: «مگه الکیه پسر؟

خود خدا گفته شما منو یاری کنید، من هم شما رو یاری می‌کنم.

تازه اگر هم نخورد، جِر می‌زنیم، می‌گیم قبول نیست، از اول من میرم روی خاکریز می‌گم:

جاسم هو...ی! اون گلوله‌ی آرپی‌جی ما رو بیندازید این ور.» خنده‌ام گرفته بود. بیشتر خنده‌ام از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود.

🕊🕊🕊🕊
#طنز‌_جبهه



"نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم.😊
اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟"😕

⭐️به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو.☹️


🌿یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچه‌ها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین.😟

⭐️که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او..🤢😆🤭


🌿حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد.😎😑


⭐️با این اتفاق فکر تازه‌ای به ذهن مون رسید تا از آنجا یا انتقالی یا اخراجی بگیریم...😉😅


🌿یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ.🧊😝

⭐️ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم.😕😁

🌿 که دست آخر حاج عباس از همان پائین
داد زد:🗣
"اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم...😌😂

⭐️نشد که نشد..🙁


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه



😐شوخی هم سرت نمیشه!؟😐



همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. 🥘

موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.😨

به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.🗣

بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».🙈😅

محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند. 😄

همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.🥄🥘

بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم:
«اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»😎😂

در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد!😱

همگی خوابیدند.😵‍💫

من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.😓

بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم:
«آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟؟!!! شوخی کردم بی پدر مادر!»😐😢

😅😂👌


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️

🕊🕊🕊🕊
مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
😭😭😭
#طنز_جبهه


🍗سریع قمقمه را به او دادم و گفتم:
بالا غیرتا تا اونجا که میتونی کمتر بخور.🥺🙏

🦴 ولی او فرصت را مغتنم شمرد و تا ته قمقمه را سر کشید. 😳

🍗خیلی حالم گرفته شد. برای آن یک قمقمه آب، چه نقشه ها که نکشیده بودم.☹️

🦴 ساعتی بعد،از فرط تشنگی به سوی بچه ها دست دراز کردم؛ اما هیچ کدام آبی در بساط نداشتند.😓

🍗 گرمای اول صبح باعث شده بود که همه قمقمه ها خالی شود.😑

🦴 مدتی به همان حال گذراندم تااینکه وارد یکی از سنگر های دشمن شدم. 🤤

🍗قوطی ای فلزی را برداشتم که هیچ مارک و برچسبی نداشت تا نشان بدهد که کمپوت است یا چیز دیگر.🥫

🦴 به سرعت با سرنیزه دو سوراخ روی آن درست کردم و شروع کردم به سر کشیدن مایع داخلش .🔪

🍗کمی که سرکشیدم، شوری و تندی مایع متوجهم کرد که کمپوت نیست؛ بلکه کنسرو آبگوشت است با نمک و فلفل زیاد.😩😭

🦴با خوردن آن مایع شور و تند، عطشم بیشتر شد.🥵

🍗 کلافه شده بودم. از سنگر بیرون آمدم و به طرف ظرف های ماستی رفتم که آن طرف تر بود.🥣

🦴سعی کردم با خوردن ماست های گرم و جوشیده، از تشنگی ام بکاهم ولی عطش و سوزش دهانم همچنان باقی بود.😖

🍗بعد از ساعتی که به خاطر تشنگی بسیار طولانی گذشت و قبل از رسیدن تانک های خودی، ماشینی را دیدم که از دور به طرفمان می آمد.😲

🦴 نزدیک که شد، دیدم تویوتایی است که عقبش یک تانکر آب دارد. 🛻

🍗جلوی مان که رسید، متوجه شدم تانکر آب یخ است.🧊😍

🦴 انگار دنیا را به ما داده باشند. واقعا که عجب راننده دلیری بود. 🤩🤩

🍗در جایی که حتی تانک ها از جلو آمدن خودداری می کردند، او بدون ترس از هلی کوپترها یا گلوله های مستقیم تانک، تا آخرین قطرات آب را به نزدیک ترین نقطه خط نیروهای خودی با دشمن آورده بود.😇

🦴وقتی رفت جلوی عراقی ها و آب یخ را بین بچه ها تقسیم کرد و برگشت، جلوی پایم ایستاد و در جواب من که بهش گفته بودم:
اگه بری جلو با تیربار آبکش ات میکنند.😁

🍗خندید و در حالیکه به بدنه ماشین اشاره می کرد، گفت:
بفرما آقا پسر گل اگه یه سوراخ روش پیدا کردی جایزه داری.😅

🦴و من مات و مبهوت به او و تانکر آب نگاه میکردم.🥲


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
Ещё