مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#با_هم_بخندیم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#طنز_جبهه



شلمچه🌴 بودیم!

آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌑

بچه ها همه کُپ کرده بودند پشت خاکریز.

همگی در پناه خاکریز دور شیخ اکبر نشسته بودیم.
و میگفتیم و میخندیدیم.😅😂

که یکدفعه دو نفر اسلحه🔫 بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣

الایرانی! الایرانی!🇮🇷

و بعد هر چی تیر💥 داشتند ریختند تو آسمون.😨

نگاشون می کردیم🙄 که اومدند نزدیک تر داد زدند:
القُم! القُم، بپر بالا.😠

صالح به آرامی گفت:
ایرانیند!..🤨🙃
دارن بازی درمیارند.!😊😉

عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:
الخفه شو! الیَد بالا!‌.😡

نفس تو گلوهامون گیر کرد..😰🫢

شیخ اکبر گفت:
نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند..😖🥴

خلیلیان گفت:
صداشون ایرانیه..😌

یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت:
رُوح! رُوح!..😤

دیگری گفت:
اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعا..😊

خلیلیان گفت:
بچه ها میخوان شهیدمون🕊 کنن..🥹🥲
و بعد شهادتین رو خوند..😣

دستامون بالا🙌 بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن.😥

بعد هم هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا...😱☹️

همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم.🤯

که یهو صدای حاجی اومد که داد زد:
آقای شهسواری!
حجتی!
کدوم گوری رفتین؟!..😡🧐

هنوز حرفش تموم نشده بود
که یکی از عراقیا کلاشو برداشت.😳

رو به حاجی کرد و داد زد:

بله حاجی! بله!
ما اینجاییم...😧😉

حاجی گفت:
اونجا چیکار میکنین؟..😑

گفت:
چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.😎😆

زدن زیر خنده و پا به فرار🏃‍♂🏃‍♂ گذاشتند.🤣🤣😝😝


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_منبر


💎آیت‌الله قرائتی:

در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون حجاب🧕 سخنرانی میڪردم.

💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد:
حاج‌اقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!😫

گفتم:
حجاب ، بافته ذهن ما نیست!
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂

💎گفت:
حجاب اصلا مهم نیست،
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه‌.☹️

گفتم:
آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!😏

💎گفت: دارم!😊

گفتم: نداری😌

💎گفت: دارم☺️

گفتم:
ثابت میڪنم
این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎

💎گفت: ثابت ڪن😊

گفتم: ازدواج ڪردی؟!😉

💎گفت: نه!😕

گفتم:
خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه،
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😉😅

💎فریاد زد: خدا نڪنه😟

گفتم: دلش پاڪه 😁

💎گفت:
غلط ڪردم حاج‌اقااااااا☹️😂😂😂



#با_هم_بخندیم 😂

#داستانهای_آموزنده
#طنز‌_جبهه



"نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم.😊
اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟"😕

⭐️به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو.☹️


🌿یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچه‌ها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین.😟

⭐️که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او..🤢😆🤭


🌿حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد.😎😑


⭐️با این اتفاق فکر تازه‌ای به ذهن مون رسید تا از آنجا یا انتقالی یا اخراجی بگیریم...😉😅


🌿یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ.🧊😝

⭐️ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم.😕😁

🌿 که دست آخر حاج عباس از همان پائین
داد زد:🗣
"اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم...😌😂

⭐️نشد که نشد..🙁


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه



😐شوخی هم سرت نمیشه!؟😐



همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. 🥘

موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.😨

به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.🗣

بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».🙈😅

محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند. 😄

همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.🥄🥘

بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم:
«اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»😎😂

در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد!😱

همگی خوابیدند.😵‍💫

من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.😓

بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم:
«آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟؟!!! شوخی کردم بی پدر مادر!»😐😢

😅😂👌


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️

🕊🕊🕊🕊
مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
😭😭😭
#طنز_جبهه


🍗سریع قمقمه را به او دادم و گفتم:
بالا غیرتا تا اونجا که میتونی کمتر بخور.🥺🙏

🦴 ولی او فرصت را مغتنم شمرد و تا ته قمقمه را سر کشید. 😳

🍗خیلی حالم گرفته شد. برای آن یک قمقمه آب، چه نقشه ها که نکشیده بودم.☹️

🦴 ساعتی بعد،از فرط تشنگی به سوی بچه ها دست دراز کردم؛ اما هیچ کدام آبی در بساط نداشتند.😓

🍗 گرمای اول صبح باعث شده بود که همه قمقمه ها خالی شود.😑

🦴 مدتی به همان حال گذراندم تااینکه وارد یکی از سنگر های دشمن شدم. 🤤

🍗قوطی ای فلزی را برداشتم که هیچ مارک و برچسبی نداشت تا نشان بدهد که کمپوت است یا چیز دیگر.🥫

🦴 به سرعت با سرنیزه دو سوراخ روی آن درست کردم و شروع کردم به سر کشیدن مایع داخلش .🔪

🍗کمی که سرکشیدم، شوری و تندی مایع متوجهم کرد که کمپوت نیست؛ بلکه کنسرو آبگوشت است با نمک و فلفل زیاد.😩😭

🦴با خوردن آن مایع شور و تند، عطشم بیشتر شد.🥵

🍗 کلافه شده بودم. از سنگر بیرون آمدم و به طرف ظرف های ماستی رفتم که آن طرف تر بود.🥣

🦴سعی کردم با خوردن ماست های گرم و جوشیده، از تشنگی ام بکاهم ولی عطش و سوزش دهانم همچنان باقی بود.😖

🍗بعد از ساعتی که به خاطر تشنگی بسیار طولانی گذشت و قبل از رسیدن تانک های خودی، ماشینی را دیدم که از دور به طرفمان می آمد.😲

🦴 نزدیک که شد، دیدم تویوتایی است که عقبش یک تانکر آب دارد. 🛻

🍗جلوی مان که رسید، متوجه شدم تانکر آب یخ است.🧊😍

🦴 انگار دنیا را به ما داده باشند. واقعا که عجب راننده دلیری بود. 🤩🤩

🍗در جایی که حتی تانک ها از جلو آمدن خودداری می کردند، او بدون ترس از هلی کوپترها یا گلوله های مستقیم تانک، تا آخرین قطرات آب را به نزدیک ترین نقطه خط نیروهای خودی با دشمن آورده بود.😇

🦴وقتی رفت جلوی عراقی ها و آب یخ را بین بچه ها تقسیم کرد و برگشت، جلوی پایم ایستاد و در جواب من که بهش گفته بودم:
اگه بری جلو با تیربار آبکش ات میکنند.😁

🍗خندید و در حالیکه به بدنه ماشین اشاره می کرد، گفت:
بفرما آقا پسر گل اگه یه سوراخ روش پیدا کردی جایزه داری.😅

🦴و من مات و مبهوت به او و تانکر آب نگاه میکردم.🥲


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


🌱سال ۶۱‌ پادگان ۲۱ حمزه؛ آقای فخرالدین حجازی
آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.😊

🌱طی سخنرانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند:
من بند کفش شما بسیجیان هستم.🙂

🌱یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت رو درست متوجه‌ نشد؛
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.😄😅

🌱جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند
و بندکفش بودن اورا تایید کردند.😁😂

#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام علیها ❤️
#طنز_جبهه


🎉جشن پتو🎉


💊قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم..😝😉

💉یه روز گفتیم:
ما چرا خودمونو می زنیم؟😐🤦‍♂

💊واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید، گیرش بیاره و بکشونه تو چادر و بقیش رو بسپاره به ما.😝😂🤨

💉به همین‌خاطر یکی از بچه ها داوطلبانه رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.😟🤭🥲

💊اولش جا خوردیم..😳

💉اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.😆🤷‍♂

💊گفت:
حاج آقا، بچه ها یه سؤالی دارن.🙃😅

💉تا گفت: بفرمایید.
ریختیم سرش و......😊

💊بعد این جریان، یه مدت گذشت.

💉یه روز داشتم از کنار یه چادر رد میشدم، که از بخت بدم یهو یکی صدام زد؛ 😈😶

💊تا اومدم به خودم بجنبم، هفت هشت تا حاج آقا👳‍♂ ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.🥴🤣

💉و یه جشن پتوی حسابی....🥲


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
#طنز_جبهه


🎉جشن پتو🎉


💊قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم..😝😉

💉یه روز گفتیم:
ما چرا خودمونو می زنیم؟😐🤦‍♂

💊واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید، گیرش بیاره و بکشونه تو چادر و بقیش رو بسپاره به ما.😝😂🤨

💉به همین‌خاطر یکی از بچه ها داوطلبانه رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.😟🤭🥲

💊اولش جا خوردیم..😳

💉اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.😆🤷‍♂

💊گفت:
حاج آقا، بچه ها یه سؤالی دارن.🙃😅

💉تا گفت: بفرمایید.
ریختیم سرش و......😊

💊بعد این جریان، یه مدت گذشت.

💉یه روز داشتم از کنار یه چادر رد میشدم، که از بخت بدم یهو یکی صدام زد؛ 😈😶

💊تا اومدم به خودم بجنبم، هفت هشت تا حاج آقا👳‍♂ ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.🥴🤣

💉و یه جشن پتوی حسابی....🥲


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#طنز_جبهه


👌😍خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب😍😁


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


🤏به فاصله یک قمه😳


《 دی ۱۳۶۳، پادگان دوکوهه》

قبل از عملیات بدر، در پادگان دوکوهه، بچه های گردان میثم، حال و هوای خاص خود داشتند.😊

🔘 بعد از ظهرها لشکر پشت میکروفون اتاقکی که به شکل قدس بود، قرار می گرفت و به بازدید و وارسی نیروها و آمادگی آنها می پرداخت.👀

پس از آن، فرمانده هر گردان نیروهای خود را برای آموزش و تاکتیک نبرد، به بیابان پشت پادگان می برد و تا هنگامه اذان مغرب آنها را آموزش می‌دادند و سپس خسته و کوفته به پادگان برمی گشتند.😩

🔘 در حالی که نیروهای همه گردان‌های لشکر، با تجهیزات کامل و آماده به خط می‌شدند، نیروهای گردان میثم، خونسردانه و در حالیکه گاه شلوار کردی به پای برخی نیروها بود و لِک و لِک کنان به طرف زمین صبح گاه می آمدند، به جای رفتن برای آموزش، با فرمان معاون گردان، سید ابوالفضل کاظمی، آرایش گرفته و به دستورات عمل می‌کردند.😳😌😜🤪

غالباً بچه‌ها فرمان دادن داش مستی سید ابوالفضل را، دستمایه ی شوخی و خنده می کردند:😄

♡《 اوردان....😳
*( احتمالا آذری زبان بودن، به معنای
-از اونجا-)*
،
به فاصله یه قمه، 📏از جلو از راست، اِظام....😁😂
*(منظورشون احتمالا همون از جلو نظام بوده. و برای همین فرمان های جالب و خنده دار بوده که اینقدر دوستشون داشتن.)*》♡

🔘و پس از اعلام فرمان آزاد،
می گفت:

نیروها با یه صلوات در اختیار خودشون.😳😂
ما داریم می ریم زورخونه ی اندیمشک،
هرکی میخواد بیاد، بپره عقب وانت که رفتیم.😉😅


📚تبسم های جبهه/حمید داود آبادی


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


🪖ڪلاه استامبولی🪖


🎩 خودش ڪوچیک بود.
و ڪلاه بزرگتر از خودش رو سرش گذاشته بود.

بچه ها سر به سرس مے گذاشتند....
به ڪلاهش مے گفتند:
( استامبولی)😉😁

خودشان ڪه مے خندیدند؛ چه برسه به مردمے ڪه اومده بودند واسه بدرقه....😁😄😅


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️


🍀🍀🍀🍀
#طنز_جبهه


🪖ڪلاه استامبولی🪖


🎩 خودش ڪوچیک بود.
و ڪلاه بزرگتر از خودش رو سرش گذاشته بود.

بچه ها سر به سرس مے گذاشتند....
به ڪلاهش مے گفتند:
( استامبولی)😉😁

خودشان ڪه مے خندیدند؛ چه برسه به مردمے ڪه اومده بودند واسه بدرقه....😁😄😅


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️


🍀🍀🍀🍀
#طنز_جبهه



🍃پیش نماز🍃


🌸از زبان شهید ابراهيم هادی🌸



🌱تقريباً دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم هادی به مرخصي آمد.
با دوستان به ديدن او رفتيم.
درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت مي‌كرد.🗣
اما از خودش چيزي نمي‌گفت.
تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يكدفعه ابراهيم خنده‌اي كرد وگفت:
يه ماجراي جالب براتون تعريف كنم!!😃

"تو منطقه المهدي در همون روزاي اول، پنج تا جَوون كه همه از يه روستا با هم به جبهه اومده بودن به گروه ما ملحق شدن، ما هم چند روزي گذشت
و ديديم اينها انگار هيچ وقت نماز نمي‌خونن.🤔
تا اينكه يه روز با اونا صحبت كردم و ديدم بندگان خدا آدماي خيلي ساده‌اي هستن.
اونها نه سواد داشتن نه نماز بلد بودن
و فقط به خاطرعلاقه به امام اومده بودن جبهه از طرفي خودشون هم دوست داشتن نماز رو ياد بگيرن.
من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه‌ها رو صدا زدم و
گفتم:
" ايشون پيش‌نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بدين."
من هم كنار شما مي‌ايستم
و بلند بلند ذكراي نماز رو مي‌گم تا ياد بگيرين، ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگه نمي‌تونست جلوي خنده خودش رو بگيره!!😂
چند دقيقه بعد ادامه داد:
تو ركعت اول وسط خوندن حمد امام جماعت شروع كرد سرش رو خاراندن،
يكدفعه ديدم اون پنج نفر هم شروع كردند به خاراندن سر!!😂
خيلي خنده‌ام گرفته بودولي خودم رو كنترل كردم . 🤭
اما توي سجده وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد!!😑
پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش رو برداره
كه يكدفعه ديدم همه اونها به سمت چپ خم شدن ودستشون رو دراز كردن!!!😆
اينجا بود كه ديگه نتونستم تحمل كنم
و زدم زير خنده😂🤣😅

📚سلام بر ابراهیم



#با_هم_بخندیم😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
#طنز_جبهه


😉گروهان ادمخوارها😄

🔸یڪے از فرماندهان جنگ به نام شاهرخ ڪه به حر انقلاب معروفه
ڪله پاچه ے گوسفند رو به جاے ڪله پاچه ے فرمانده ے عراقے هایے ڪه اسیر ڪرده بوده میاره و میگه ڪه باید بخورینش اسراے بیچاره ڪه دلشون نمیومده بخورن ڪلے هم ترسیده بودن
خود شاهرخ ڪله پاچه رو با دوستاش میخوره و براے ترسوندن بقیه ے عراقے هاے منطقه این اسیرا رو ازاد میڪنه تا برن گروهان ادمخوار هار و معرفے ڪنن...😅😅


#با_هم_بخندیم 😂

🍀🍀🍀🍀
#طنز_جبهه



🌱تعارف شاه عبدالعظیمی🌱


🪴آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم😞

تیر وترکش هم مثل زنبور🐝 ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت.

هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد.

دور و بریهام همه شهید🥀 شده بودند جز من.

خلاصه کلام جز من جانداری🦋 در اطراف نبود.

تا این که منوری💥 روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند.

با آخرین رمق😓 شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن.

آن دو متوجه👈 من شدند.

رسیدند بالای سرم

اولی خم شد و گفت:حالت چطوره برادر؟

- سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:خوبم، الحمدلله☺️

- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده🙄

برویم سراغ کس دیگر🚶‍♂

جا خوردم😕🤭

اول فکر کردم که می خوان بهم روحیه بدن😊 و بعد با برانکارد ببرندم عقب👌

اما حالا می دیدم که بی خبال من شدن و می خوان برن😳

زدم به کولی بازی:😫«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس! و حسابی مایه گذاشتم😩
آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد

برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم🗣

امدادگر اولی گفت: می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود🤕
ببین چه داد وفریادی می کنه!🙄

دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام😎 گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی😛 از دست بروم


#با_هم_بخندیم 😂
#طنز_جبهه



🌱تعارف شاه عبدالعظیمی🌱


🪴آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم😞

تیر وترکش هم مثل زنبور🐝 ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت.

هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد.

دور و بریهام همه شهید🥀 شده بودند جز من.

خلاصه کلام جز من جانداری🦋 در اطراف نبود.

تا این که منوری💥 روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند.

با آخرین رمق😓 شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن.

آن دو متوجه👈 من شدند.

رسیدند بالای سرم

اولی خم شد و گفت:حالت چطوره برادر؟

- سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:خوبم، الحمدلله☺️

- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده🙄

برویم سراغ کس دیگر🚶‍♂

جا خوردم😕🤭

اول فکر کردم که می خوان بهم روحیه بدن😊 و بعد با برانکارد ببرندم عقب👌

اما حالا می دیدم که بی خبال من شدن و می خوان برن😳

زدم به کولی بازی:😫«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس! و حسابی مایه گذاشتم😩
آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد

برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم🗣

امدادگر اولی گفت: می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود🤕
ببین چه داد وفریادی می کنه!🙄

دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام😎 گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی😛 از دست بروم


#با_هم_بخندیم 😂
#طنز_جبهه



😅ای قاتل عراقی🤦🏻‍♂


در خاطرات برادر عراقی فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب امده است:

با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی‌حال روی زمین افتادم🍂

ناگهان متوجه صدای قایق‌های🚣‍♂ خودی شدم.

بچه‌های یکی از گردان‌های لشکر قم آمدند.

مرا شناختند و به عقب منتقل کردند.

بی‌هوش شدم.

در بیمارستان🏨 شهید دستغیب شیراز چشم‌هایم را باز کردم.

بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی»🧐

خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید🤕 و گفت: «ای قاتل عراقی!»😱😠

من که بی‌رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم:

من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.🤒😄



#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#طنز_جبهه



برادر شهیدم محمدرضا دادی القار خیلی شوخ طبع بودند 😁

به یاد دارم یک روز ایشان به ما گفت: خواهرانم بیائید تا از شما عکس بگیرم📸بچه ها لباس خوب تنتان کنید.

بعد ما را دور باغچه گرداند وگفت:اینطوری کنید،آنطوری کنید،لبخند بزنید،

بعد که عکس ها را گرفت گفت:می گویم برایتان چاپ کنند. 📮

درصورتی که بعد ها فهمیدیم اصلا حلقه
فیلم در دوربینش نبوده.🙄

واو فقط می خواست به عنوان شوخی چند ساعت ما را با این بهانه سرگرم کند.🙂

🌷شهید محمدرضا دادی‌القار🌷



📚 اطلاعات دریافتی از کنگره بزرگداشت سرداران و 23000 شهید استانهای خراسان



#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#طنز_جبهه



😉آشنا در آمدیم😜
 

🌱یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاره. موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر اومدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود.

 آماده می شدیم بریم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند، پرسیدم: حسن چه شد؟
 

گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت!😅😅


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#طنز_همینطوری
.
.


.
.
.


.
.
.
.
.
.
.
.


آقا ‏ما که بهشت برو‌ نیستیم.......😪
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


.
.
.
.
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.




حداقل بیاین گناهامونو با هم هماهنگ کنیم که تو جهنم بیفتیم تو یه گروه 😐😂😂

.
.
.
.
.



#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
Ещё