مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#خانواده
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آقایان_بدانند

🌟پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله)می فرمایند:
نشستن مرد در کنار #خانواده اش، نزد خدای بزرگ دوست داشتنی تر از اعتکاف [و نشستن] در این مسجد من است

ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🙏
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتادوهشتم

-تو چقدر میشناسیش؟

-اونقدری میشناسمش که ازتون میخوام شما هم بشناسینش.

-پس میدونی کس و کاری نداره!

-حاج عمو،بی کس و کار که نیست.

-دخترم،آدم ها رفتار با همسر رو تو #خانواده یاد میگیرن.رفتار پدر و مادر پویان چطوری بود؟

-پدر و مادر پویان عاشق همدیگه و عاشق پسرشون بودن.پویان مهربانی و محبت کردن رو خیلی خوب از پدر و مادرش یاد گرفته.. همیشه،حتی تو گذشته ای که خدا نبوده هم آدم مهربان و فداکاری بود.

-ولی من نمیتونم دخترمو،پاره تنمو به کسی بسپارم که بهش #اعتماد ندارم.

-من اومدم ازتون خواهش کنم درمورد پویان سلطانی بیشتر فکر کنید..بیشتر بشناسینش.شاید بتونید بهش اعتماد کنید.

بلند شد و گفت:
_عمو جان،شما میدونید که مریم بهترین دوست منه.زندگیش برام مهمه.امیدوارم حرف های منو دخالت محسوب نکنید..با اجازه تون من دیگه میرم.

-میدونم دخترم.من شما رو به اندازه مریم دوست دارم و قبولت دارم..به بابا سلام برسون.

-ممنون عموجان.خدانگهدار.


روز بعد افشین دوباره جلو مغازه حاج محمود ایستاده بود.شاگرد حاج محمود درو باز کرد.
بعد چهل دقیقه حاج محمود اومد.
جلو مغازه بود که افشین سلام کرد.حاج محمود نفس ناراحتی کشید و بدون اینکه نگاهش کنه،جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم ایستاد و بعد رفت.


بعد یک هفته حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_میخوای اعصاب منو خرد کنی؟

افشین با احترام گفت:
_نه..میخوام باهاتون صحبت کنم،اگه شما اجازه بدید.

-اجازه نمیدم.برو.

رفت تو مغازه ش.افشین یه کم ایستاد...


بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»

🌸🌸🌸🌸🌸🌸
°•مولا امیرالمومنین(علیه‌السلام)🌷:

معاویه؛
از چه زمانی شما زمامدار و
ولی امر امّت بود‌ه‌اید....!!؟
نه سابقه‌ی درخشانی در دین،
و نه شرافت والایی در #خانواده دارید....

|نهج‌البلاغه،نامه ۱۰🍃
#هرچی_تو_بخوای

قسمت صد و سی و پنجم


من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...
وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.
با خدا حرف میزدم...
خدایا کمکم کن #مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.😥

بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود...
منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد...
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.
-زهرا به من نگاه کن.
نگاهش کردم.لبخند زد.
-زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با #تنهایی،با #باهم بودن،با #بچه هامون، با #جدایی،با #خانواده هامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم...
همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.
سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی.

ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید
-جانم؟
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.

-زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم

یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون...

قبل از اومدن مهمان ها..

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #هفتادوچهار(آخر)


حسین اقا برگشت..
نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت..

_رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش..🕊

لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت
_ یــــــــــا زینـــب.!

عباس پشت سر هم..
وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد..

ساعت نزدیک ١١ شب بود..
خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند..

حسین اقا و اقاسید..
با کمک هم خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد..
سرورخانم که گویی از قبل..
خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت..
پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند.. پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند..
سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه می‌کردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند..
هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع) نبود..

مثل سری قبل..
دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند..

تا صبح هیچکس..
خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود..🥀🕊
حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند..
🌷شهید رضا شریفانی🌷
را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند..

بگذریم از #زخم_هایی که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند..
بگذریم از #سپیدشدن موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش..
بگذریم از.. #شکسته_شدن چهره همسر شهید..

دیگر این ها را #نمی‌شود..
در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت

هنوز هم حسین اقا..
به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد..
وامی برای ابراهیم و ایمان..
جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند..

یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت..
جشن #شیرین و #بدون_گناه عباس و فاطمه برگذار شد..
شیرین بود.. چون #درحدنیاز هزینه کردند
و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. #لبخندمهدی_فاطمه(عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند..

طبقه بالای خانه حسین اقا..
لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. #دوست_نداشت اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند..

عباس گرچه مدام..
روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..اما #برمیگشت.. #مراقبت میکرد.. مدام #توسل میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. #ذکر از دهانش نمی افتاد.. هرسال #خمس مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی #اندک بود..

خدا را #شاکر بود..
برای تمام #نعمتهایش..
برای #شناخت لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع)..
برای #دلبرش که با تمام وجود او را میخواست..
برای #عشق و #امیدی که در زندگیش بود..
و برای #دوستان و #خانواده ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند..


اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا
ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس

آیه ٣ سوره انسان



#پایان


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #هشتم


میدانستند..
بی هوا حرفی را نمیزند.. و #بیخود.. برای کسی.. پا پیش #نمیگذارد..
روحیات عباس را #میشناخت..
مثل کف دستش... #میدانست که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد..


عباس ازاد شد..
چشمش که به سید افتاد.. از #شرمندگی.. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..

سید برایش توضیح داد..
که باید مثل کاری که کرده.. #قصاص شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد..
حسین آقا به تنهایی..
کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند..


ساعت از ١١شب گذشته بود..
حالا وقت معامله بود.. اما #به_روش_سید..

سید #دستش را محکم بست..
با همان زنجیری. که پسرها را زده بود.. حالا باید #ادب میشد..

عباس سکوت محض بود..
نادم و شرمسار.. سر به زیر انداخته بود.. کسی از #ترس جرات نمیکرد.. جلو رود..
وسط کوچه.. زانو زد..
و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند..

بی هیچ حرفی..
آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند..
و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند..

مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند..

اما.. گویی عباس در این دنیا #نبود...
به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)
به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)
به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..

افتاده بود..

آنها میزدند.. و عباس..
در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. #پایین گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را #نبیند

بعد یکساعت...
عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود..
همه نگاه میکردند..
حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود..

سید ایوب..
آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. #نجوا کرد..

_گفتم این کار رو کنن.. تا
اولا بفهمی تو ملا عام.. #ابروی کسی نبری...
دوم.. بتونی جلو #خشمت رو بگیری...
سوم.. بدونی که باید تو راه #اهلبیت باشی.. اگه بخای #عاقبت_بخیر بشی.
چهارم.. بار اولت #نیست که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی #زیردستت رو میزنی چه حالی میشه..!!
پنجم.. درک کنی اینجا #خانواده زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون #میشناسمت..


زنجیر از دور دستانش افتاده بود..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
💞 #خانواده_بهشتی 💞

زُل زدم توی چشماش
گفتم: آقا معلم!🤔
برا همسرتون درسے ، پیشنهادے ، بحثے نداری؟🙅🏻

گفتــ: حالا دیگه خونه هم شده مدرسه!😣

گفتم : استاد استاده ، چه توی خانه و چه توی مدرسه!😉

گفتــ: هر وقت خواستی توے زندگیتــ نذر کنے ، نذر کن ده شب نماز شبـــ بخونی!😇

یکی دیگه هم اینڪه سحرخیز باش...

بچه ها رو هم از همین الان عادت بده به سحرخیزی و نماز شبـــ... .👨‍👩‍👧‍👦

#شهید مجتبی کلاهدوزان 💚
تنها عاملی که باعث شد #احمد به فیض #شهادت نائل شود، در مرحله اول #احترام خاصی بود که به #مادرش می‌گذاشت و بعد هم به #خانواده. در #مقابل #مادرش #خاک می‌شد! نسبت به من هم خیلی #مهربان و #خوب بود.😭😭😭
🍃🍃
سرانجام#شهید احمد حیاری هم درتاریخ ۱۳۹۵/۵/۵ دراثر #انفجار مین در #سوریه به آرزوی خود که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃🍃
#مزار#شهید
گلزار #شهدای شهر شوش دانیال، استان خوزستان.
🍃🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز

💠 شهید احمد حیاری💠


🌷 صلوات 🌷

التماس دعای فرج وشهادت

یاعلی مدد
به روایت از همسر#شهید که:
« ‌علاقه #جلال به همه چیز به خاطر #رضای خدا♡بود ،در طی سه سال زندگی مشترکمان بیشتر اوقات در #جبهه های جنگ ،‌ به خصوص #سیستان و بلوچستان و کردستان سپری شد.
🍃🍃
در این مدت حتی برای یک بار هم ناراحتی و عصبانیت او را در منزل ندیدم . در برابر همه #احساس مسئولیت می کرد و به #مادر و #خانواده اش #احترام زیادی قائل بود.
🍃🍃
در دوران بارداری و شیردهی ،‌ تأکید بسیاری داشت که حتماً ‌با #وضو باشم و زیاد #قرآن بخوانم .امکان نداشت یک #شب نماز شب #نخواند . به #نماز اول وقت اهمیت می داد، #دائم الوضو بود.
🍃🍃
چند روزی بود که به منزل نیامده بود و مشغول -آموزش جوانان بسیجی برای #اعزام به #جبهه بود. سحر یکی از روزها به خانه آمد. فرزندمان تب کرده بود و من هم مشغول امتحانات نهائی بودم.

سحر نیت روزه کرد و بعد از نماز صبح دوباره داشت می رفت که نگاه اعتراض آمیزی کردم بابت غیبت چند روزه و رفتن در این حال.
لبخندی زد و گفت: همه اینها را امتحان #خدا♡ بدان
🍃🍃
#روحانی شهید دفاع مقدس، جلال افشار
🍃🍃
درتاریخ ۱۳۳۵/۶/۷ در شهر اصفهان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.

پسری بود با #اخلاقیات عالی که دوران دبستان را به خوبی به پایان رساند و در همان سن حدود ده سوره را حفظ کرده بود.
🍃🍃
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را طی کرده بود که پدر ایشان فوت کردند 😔 و تأمین مخارج خانه به عهده ایشان و برادر بزرگش افتاد.
🍃🍃
از طریق نصب پرده و کرکره هزینه زندگی را تامین می کرد و با توجه به وضع معیشتی خود به #خانواده های بی #بضاعت اصفهان هم #سر می زد و به آنها #کمک می کرد.
🍃🍃
در اواخر سال 1353 وارد مدرسه علمیه حقانی قم شد و با بزرگانی چون #آیـت ا...بهاءالدینی #ارتباطی نزدیک داشت و در #تظاهرات، #تکثیر و #پخش اعلامیه امام #فعال بود.
🍃🍃
بعد از پیروزی انقلاب از #عناصر اولیه کمیته دفاع شهری شد و پس از آن #استاد اخلاق آموزش 15 خرداد بود و به کردستان رفت و کارش را آغاز کرد.
🍃🍃
سپس به #سمیرم پارنا #اعزام شد و بعد از آن راهی #جبهه جنوب شد و در #عملیات رمضان شرکت کرد.
🍃🍃
#شهیده مدافع سلامت استان قزوین
مریم شرف خواه
🍃🍃
#شهیده ۴۶ ساله بود و متاهل
۲ فرزند پسر داشت که پسر بزرگ ایشان نامزد داشت وقرار بود که بزودی ازدواج کند‌.
🍃🍃
۲۷#سال سابقه کاری داشت‌.
۲۱# سال در بخش نوزادان و داروخانه بیمارستان کوثر و همچنین بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان در بیمارستان مهرگان #سابقه #خدمت داشت.
🍃🍃
به روایت از همکار#شهیده:
#مهربانی و#مسؤولیت‌پذیری #شهید شرف‌خواه در بیمارستان و در میان دوستان #زبانزد بود، ایشان اهل #حسادت و# دروغ و #ریا نبود.
🍃🍃
#اربعین سال 96 می دیدم که چگونه در اوج #مهرورزی و با #خلوص نیت به #زوار #اباعبدالله(ع)⚘#خدمت می‌کرد.😭
سال #۹۱ به عنوان یکی از پرستاران #نمونه انتخاب شده بود.
🍃🍃
در طی دورهٔ #27 سالهٔ دوستی ما، اصلاً ندیدم ایشان #پشت سر کسی #حرف بزنند و با وجود این‌که در #خانوادهٔ #مرفهی رشد کرده بود، به‌هیچ‌وجه اهل #تجملات نبود و از همهٔ ما #ساده‌تر بود.
🍃🍃
من مطمئن بودم که #شهید میشه و این احساس را نیز داشتم، به عنوان یک پدر، چه آن زمان که خودم در #جبهه بودم و چه بعد از #جنگ، همیشه سعی کردم رزق #حلال به خانه بیاورم و فرهنگ بسیجی وار زیستن را در خانواده ام جاری کنم.
🍃🍃
من و همسرم هیچ چیزی را به فرزندانمان تحمیل نکردیم، بلکه سعی کردیم خودمان خوب زندگی کنیم و خوب زندگی کردن را هم به آنها آموزش دهیم و به بچه هایم آموخته ام که ملاک و ارزش زندگی شان داشته های مادی نباشد و در راه اعتقاداتشان مردانه ایستادگی کنند.
🍃🍃
به روایت از همسر#شهید :
همسر #شهیدم آذرماه سال 82 به‌واسطه  یکی از دوستانش که از خانواده ما شناخت داشتند، برای خواستگاری آمدند.

در اولین دیدارمان #شهید پر از #حجب و #حیا بود و غرق در #آرامش که من در کمتر فردی این #آرامش را دیده بودم.
🍃🍃
خیلی به #خانواده #اهمیت می داد.کوچکترین فرصتی که گیر می آورد من را به گردش می برد. با اینکه ساکت بود به موقعش شوخی هم می کرد. با اینکه کار سنگین نظامی داشت همیشه با #لبخند و #گل می آمد. من نیز همه آن #گل ها را خشک کردم و نگه داشتم.
🍃🍃
#خلبان شهید مدافع حرم
شجاعت علمداری🍃🍃

در دوم تيـر مـاه 1354 در روستاي مورجان از توابع بخش ميمند شهرستان فيروزآبـاد ، شیراز در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.

دوران طفوليت و كـودكي خـود را در همـين روسـتا سپري كرد و سپس راهي دبستان شد.

علاوه بر موفقيت در تحصـيل، از همـان اوان كـودكي در #كارهاي كشاورزي و دامداري به #خانواده #كمك مي كرد.
🍃🍃
پس از گذراندن مقطع ابتدايي، به دليل نبودنِ مدرسه ي راهنمـايي در مورجان و روستاهاي مجاور، به مدرسه ي شـبانه روزي فيروزآبـاد رفـت و در آزمون ورودي آنجا با نمرات عالي پذيرفته شد.
🍃🍃
دوران متوســطه را با موفقيت سپري و در آزمون ورودي دانشـگاه شـركت و پس از طي مراحل مصاحبه و معاينه ي پزشكي، در رشته ي #خلباني دانشگاه امام حسين(ع)⚘ اصفهان شروع به تحصيل كرد.
🍃🍃
#خلبان شهید مدافع حرم
شجاعت علمداری🍃🍃

در دوم تيـر مـاه 1354 در روستاي مورجان از توابع بخش ميمند شهرستان فيروزآبـاد ، شیراز در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.

دوران طفوليت و كـودكي خـود را در همـين روسـتا سپري كرد و سپس راهي دبستان شد.

علاوه بر موفقيت در تحصـيل، از همـان اوان كـودكي در #كارهاي كشاورزي و دامداري به #خانواده #كمك مي كرد.
🍃🍃
پس از گذراندن مقطع ابتدايي، به دليل نبودنِ مدرسه ي راهنمـايي در مورجان و روستاهاي مجاور، به مدرسه ي شـبانه روزي فيروزآبـاد رفـت و در آزمون ورودي آنجا با نمرات عالي پذيرفته شد.
🍃🍃
دوران متوســطه را با موفقيت سپري و در آزمون ورودي دانشـگاه شـركت و پس از طي مراحل مصاحبه و معاينه ي پزشكي، در رشته ي #خلباني دانشگاه امام حسين(ع)⚘ اصفهان شروع به تحصيل كرد.
🍃🍃
♥️
أحسَنُ النّاسِ إيمانا أحسَنُهُم خُلُقا و ألطَفُهُم بِأهِلهِ ♥️

باايمان ترين مردم، خوش اخلاق ترينِ آنها و بامحبت ترین شان با #خانواده خود است. 💕

📕 بحار الأنوار، ج ۷۱، ص ۳۸۷
❇️ پیامبر اکرم (ص):🌹

نشستن مرد پیش زن و
فرزندش نزد خداوند محبوبتر است
از اعتکاف در این مسجد من.😇

📚میزان الحکمة،ج ۴،ص ۲۸۷

#خانواده_مذهبی

🆔 💚