مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#بچه
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت صد و سی و پنجم


من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...
وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.
با خدا حرف میزدم...
خدایا کمکم کن #مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.😥

بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود...
منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد...
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.
-زهرا به من نگاه کن.
نگاهش کردم.لبخند زد.
-زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با #تنهایی،با #باهم بودن،با #بچه هامون، با #جدایی،با #خانواده هامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم...
همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.
سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی.

ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید
-جانم؟
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.

-زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم

یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون...

قبل از اومدن مهمان ها..

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊
🦋🕊
🕊
هوالشق
رمان مدافع عشق
پارت 17
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارکشده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـےبهروسری اممیڪشم ودورشرا بادقت صاف میڪنم.
دسته لـےڪه برایت خریده ام را با ژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.

امده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم #شیرینی ن هم حسابـے

بدهی ا
در با یند

ز میشود وطالب یکےیکےبیرون می ا .
میبینمت درست بین سه،چهار تا ازدوستانت در حالیکه یک دستت را روی شانهپسری ذاشتهای و با ی

خنده بیرون می ا ـے.
یم و سعی میکنم هر

یکقدم جلو می ا طور شده مرا ببینی
ورم

روی پنجهپا می ایستم ودستراستم را کمی باالمی ا .
نگاهتبمن میخورد و رنگت به یکباره میپرد! یک لحظه مکث میکنی و بعد ســرت را میگردانی ســمت راســتت و چیزی بهدوســتانت
میگویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض میشود.
از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
قا؟

_ ا قا سید؟

ا
اعتنا نمیکنی و من سمج ترمیشوم
_

اقا سید! علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانت با تعجچ به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!
به شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
سیدجون!؟

_ ا یه خانومی کارتون داره ها!
یـے

خجالتزده بلهمیگویـے،ازشان جدا میشوی و سمتم می ا .
دسته ل راطرفت میگیرم
_ به به! خسته نباشیداقا! میدیدم که مسیربادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ ارع همسر! برو

اما یادت نره سوری! اومدی ا موببری؟
برویـے؟؟

_ چها خچ چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چرا جار بزنم زن رفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به لویم میدود. نفس عمیق میکشم
_ حاال که فعال نرفتی! از چی میترسی! از زن سوریت!
_ نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط با ل اومدی! عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خچ اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟... ا ربدبود مامانم سرویس میگرفتبرامزودتراز زن رفتن!
از حرفت خنده ام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشوی. حسابی حرصت رفته!
_ حاال لونمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش )وپشت بندش میخندم)
الله اکبرا... قرار بود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو رفتم!؟
_ مستقیم نه! اما...
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی

اهسته میگوید:
_ داداشچیزی شده؟... خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کالفگی در موهایتمیبری .
_ نه رضا،برید! االن میام
و دوباره با عصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف...برو خونه... تا یچیز نشده.
پشتت را میکنی تا بروی کهبازوات را میگیرم...
ادامه دارد...
به قلم: محیا سادات هاشمی
🕊
🦋🕊
🕊🦋🕊
🦋🕊🦋🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بچه_هاتون_رو_لوس_و_راحت
#طلب_بار_نیارید

فیلم تکان دهنده بی حرمتی پسر ایرانی به پدرش

🌸 #استاد_ دانشمند

👨‍👩‍👧‍👦 #تربیت_فرزند
#خاطره 📒

همرزم_شهید :


شب ورود به #بوکمال بود. تمام گردان
داشت وارد شهر می شد.
برخی از مردم👥 هنوز تو شهر بودند.
ما گروه موشکی بودیم. باید جاهای
خاصی مستقر می شدیم.
چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه🏚
و مراقب اطراف بودیم.
یه پیرمرد به همراه 3 تا #بچه که
از 3-4 ساله تا 10-11 ساله با لباس های
پاره پوره و قیافه های حموم نرفته🙅‍♀️🙎‍♂️👶🏻
جلوی ساختمون نشسته بودند
که ما بدونیم اونجا
خانواده زندگی می کنه.
ما ایرانی ها🇮🇷 هم که عاشق
بچه کوچولو😍
خواستیم یکم بچه ها رو
نوازش کنیم. فکرش رو بکن💭
بچه ای که تمام عمرش داعشی دیده،
حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم،
قطعا می ترسه...
لباس منم طرحش مثل لباس داعشی ها👹
بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون👥
اون بچه کوچیکه ترسید و چند قدمی
عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم
موقع بیرون اومدن از خونه،
نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم و بوسیدمشون
شهید عارف رفت از تو ماشین🚗
باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد
باقی بچه های تیم هم اومدند و اون
بچه ها رو کمی نوازش کردند و
باهاشون دست دادند
#شهید‌بابک راننده ما بود.
سوئیچ رو بهش دادم گفتم:
بشین بریم. گفت:
حوصله ندارم خودت بشین.
نشستیم تو ماشین و و همین که
حرکت کردیم
#بابڪ زد زیر گریه
اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ
حسرت اون لحظشو خوردم🥀
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ــــــــــــــــــــ🕊

↶【به ما بپیوندید 】↷
●━━━━━━───────