ِِ.

#خاطرات_شهدا
Канал
Логотип телеграм канала ِِ.
@modafeeharimeeshghПродвигать
1
подписчик
1,6 тыс.
фото
566
видео
202
ссылки
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📜#خاطرات_شهدا 📖

#کلیپ🎥

شوخی دو شهید #فاطمیون‌ با یکدیگر


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا

‌ زینب کوچولو خواهر نجمه می گفت :
هروقت تو خونه چیزیم گم می شد،😕
نجمه روصـدامیزدم تا بیاد برام پیدا کنه
حالا هم وقتی یه چیزیمو پیدا نمی کنم
یهویی بی اختیار میگم :
نجمــــــــــہ ! بیــــا!
که یهویی یادم میاد ...😔😭


#شهیده_نجمه_قاسم_پور_صادقی❤️


🌹@modafeeharimeeshgh🌹
#خاطرات_شهدا

دعاهایش درست و کامل اجابت می شد. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند دوقلو شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب شکر می کرد. دوست داشت نسلش محب اهل بیت باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند.

قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان را به یک نیازمند قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود. از خدا خواسته بود اگر بچه ها پر روزی هستند، نشانه ای برایش بفرستد. همان روزها حق التدریس دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه.بچه ها که به دنیا آمدند، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت خیر و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط خدا را شکر می کرد و بس.

با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود، عازم سوریه شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند.
و او در کمال جدیت پاسخ داده بود که مگر امام حسین(ع) بچه کوچک نداشت؟ تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در امنیت هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم.
دو ماه قبل از شهادت، تماس گرفت و گفت: کارهای خودت و بچه ها را برای آمدن به سوریه انجام بده. می خواهم واسطه زیارت شما و بچه ها باشم.

سوریه که بودیم، خیالش راحت بود. از بزرگ شدن بچه ها لذت می برد. بچه ها هم کلی وابسته اش شدند. بعضی روزها ساعت ها می نشست و با بچه ها بازی می کرد. آنقدر که خسته می شدند و خوابشان می گرفت. می گفت: می خواهم این مدت که نبودم جبران کنم. بگذار هر چقدر می خواهند از بچگیشان لذت ببرند...

#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌹


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


چند روزی بود که شهید حجت برای کلاس درس حاضر نمی شد خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم آقا حجت چرا سر کلاس  نمی آی  .... پاسخ داد که یه کم  سرم  شلوغه، بعد گفتم بهر حال  سر کلاس بیایین، گفت نوکری اهل بیت رو دارم برام کافیه گفتم خوشبحالت برای ما هم دعا کن ... برام عجیب بود چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام محرمه شاید تو حال و هوای محرمه این حرفو می زنه.

دوباره گفتم این روزا هر جا برید سرکار باید مدرک داشته باشد بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت زرنگ هستم در کنار نوکریم .. درسمم می خونم. همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم

این مطلب خیلی ذهنمو درگیر کرده بود تا روزی که شهید شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین(ع) گرفت و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی اهل بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن ...

شهید_حجت_الله_ رحیمی

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد.
یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت

بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم.
گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی"
آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی . محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود:
"این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن...
و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ...

#شهید_محمدرضا_دهقان

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا

از کرمانشاه به جبهه آمده بودم و مجروح شدم. دستم از کار افتاد و ناچار شدم برای مداوا به تهران بیایم.
ابراهیم در این وضعیت مرا تنها نگذاشت و به همراهم به تهران آمد و چند روز در منزل آن ها بودم و به خانواده ابراهیم مخصوصا مادر ایشان خیلی زحمت دادم.
ابراهیم با موتور من را به همه جا می برد و پی گیر درمانم بود .
بعد از این به دوستانم گفتم که من در تهران فردی را دیدم که از ما کردها مهمان نواز تر است .....



#شهید ابراهیم هادی

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


وقتی خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سال‌ها بود که او را می‌شناختم و یک دل نه صد دل عاشقش😍 شده بودم، ولی به خاطر سن کمی که داشتم خانواده‌ام راضی نبود یادم نیست🗯 چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم.

هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من قول گرفت که وقتی ازدواج💍 کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ⚡️ولی بعد از ازدواج آن‌قدر گرم زندگی شدم که نشد. من و آقا مرتضی 🗓سال 82 زیر یک سقف رفتیم.

من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی دامادی22ساله بود☺️. همان روز اولی که ایشان را دیدم مهرش به دلم افتاد💓. انگار قبلاً می‌شناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمی‌دانم. حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست.

همان روز اول دلبسته‌اش💞 شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من آقامرتضی را ندیده بودم👀 فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس می‌کردم شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم علاقه دو طرفه شکل گرفت.

دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم📚 که متأسفانه نشد. می‌گفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت می‌داد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز 📿و روزه‌ام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم هم‌کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت می‌داد👌 و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث حجاب بود.

من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این مسائل را درک می‌کردیم و روی محرم و نامحرم⭕️ حساس بودیم. به خاطر همین هم‌فکری💭 بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم.

چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی🎉 گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین🚘 شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم ساده‌ای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم🏡 برگزار شد.

خود آقا مرتضی همیشه به من می‌گفت: خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت😥 بود. باید عادت می‌کردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی_کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.

حدود هفت هشت ماهی نامزدی‌مان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار می‌کرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم💍 ایشان وارد سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول‌الله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کار‌شد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد .  

شهید مر تضی کریمی

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا

با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید ڪہ شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره›› بالاخره حرف زد گفت: ‹‹مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید››

گفتم: ‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› . فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم.››
بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره››

نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی!همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.››


#شهید_جعفر_لاله

تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۲۵

راوی : #حاج_مهدی_سلحشور

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


هادی سه_بار برای مبارزه با داعش👹 راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای حشدالشعبی چه در کارهای فرهنگی چه کارهای نظامی و دفاعی👊 همکاری نزدیکی داشت.

در حومه ی سامرا،ناگهان صدای انفجار💥 مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی و هادی به آرزویش رسید🕊 خبر رسید که هادی_ ذوالفقاری مفقود شده و جز لاشه ی دوربین عکاسی اش📸 هیچ چیز دیگری و حتی پیکری از او به جانمانده است🚫

سه روز از شهادت هادی گذشته بود. یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیکرهادی پیدا می شود👌 چون او برای خودش قبر آماده کرده بود. همان روزخبر دادند در فرودگاه نظامی🛫 شهرالمثنی، یک کامیون🚚 آمده که پیکر_شهدا راآورده

بیشتر این شهدا از سامرا بودند و در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! وهیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر💍 عقیق است. به یاد هادی افتادم. رفتم و کامیون پیکر شهدا🌷 را دیدم.

خودش بود. اولین شهید🌷 شیخ_هادی بود که آرام خوابیده بود😭 صورتش کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است.
یاد روزی افتادم که با هم از سامرا به⇜ بغداد بر می گشتیم.

هادی می گفت برای شهادت باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان🔞 فاصله گرفت
هادی در معرکه شهیدشد و غسل نداشت خودش قبلاً پرچم سیاهی تهیه کرده بود که خیلی ناگهانی پیکرش🌷 را درمیان آن پرچم پیچیدند و در قبر قرار دادند!

ناخواسته کل قبرش سیاه و وصیت📜 شهید عملی شد. به گفته دوستانش یک شال «یافاطمة الزهرا(سلام الله علیها)» هم بود که آن را روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند: یازهرا

اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید علت این مفقودیت، ارادت ویژه شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) بوده چون وقتی پیکر او با این تأخیر چند روزه پیدا شد، آغاز ایام_فاطمیه بود. شبی که او به خاک سپرده شد، 🌙شب اول فاطمیه بود.

هادی وصیت کرده بود پیکرش را در ↵سامرا، ↵کاظمین، ↵کربلا و ↵نجف طواف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود. چرا که عراقی‌ها شهدای خود را فقط به یکی از حرمین می‌برند و بعد دفن می کنند.

اما در مورد هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و بین_الحرمین پیکر او تشییع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.و درجوار حضرت علی (علیه السلام) درقبرستان وادی_السلام به خاک سپرده شد

#شهید - هادی - ذوالفقاری

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا

محمدحسین خیلی حسرت دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه🙁 می‌گفت: ‌ای کاش من هم در آن_زمان بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید😔

یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت کهف‌الشهدا و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر دوستان شهید مدافع حرمش شهیدان کریمیان و امیر سیاوشی را آوردند و در چیذر به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت.

ارتباط خاصی با شهدا داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد👌 محمد عاشق_شهادت بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد💪 که به
سوریه برود.

یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: مامان اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به
اباعبدالله (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت❤️، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو همان خدایی که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است😊 همه عالم محضر خداست.

گفت: وقتی تو راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه💖 تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز جمعه-صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر محمدحسین ساکش را بسته و می‌خواهد برود🚌

رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس📸 با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، بوسیدمش و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با شهادت برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که سالم برگردد.

وقتی از سوریه آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و اسلام بیشتر شده بود می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن ناامنی که در سوریه ایجاد شده در ایران🇮🇷 پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم محال است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند👊

#شهید محمد حسین حدادیان


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


خانه ای کوچک🏡 و ساده اما گرم و صمیمی💞خانه ای که به راحتی پذیرای سی_نفر مهمان شد،وارد خانه که شدیم، مادر اصرار کرد که در اتاق پسرش بنشینیم و ما وارد اتاق شدیم.

در و دیوار اتاق با ما حرف داشت . انگار این اتاق از دیگر اتاقهای خانه خوشبخت_تر بود؛
بیشتر حضور مرد آسمانی را درک کرده بود و اکنون امانتدار یادگارهایش بود.

مادر قدرت تکلم نداشت🚫، با زبان بی زبانی یادگارها را با عشق❤️ نشانمان می داد و با اشاره به ما می فهماند چقدر فرزندش برایش عزیز بوده😍،فرزندی که از سه_سالگی طعم یتیمی را چشیده و از نوجوانی کمک خرج💰 خانه بوده.

و دلش طاقت نیاورده به مظلومان کشورهای دوردست کمک نکند😔.خواهر و مادر را به خدایی سپرده که تا به حال حامیشان بوده😊 و پایشان را به مسجد🕌 و هیئت باز کرده بود . کمی که می گذرد ، خواهرشهید بقچه ی لباس های برادر👕 را می آورد و جلویمان می گذارد.

و می گوید این همان لباسی است که در زمان شهادت بر تن برادرم بوده.و ناگاه یاد پیرهن پاره پاره و قلب صبور💔 زینب_کبری می افتی.

خواهر برایمان می گوید که برادرش چقدر عاشق چادر بود.و او را با این امانت حضرت زهرا آشنا کرده و امروز همان خواهر، با نهایت توان، دست بقیه را می گیرد و به راه_حسینی و زینبی می آورد👌

ما نیز امید بستیم به دست گیری شهید بابرکت این خانه🏡، تا بتوانیم ادامه دهنده ی راهش باشیم‌.

به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید
برای خاطر خدا ، شما ادامه اش دهید

از امروز باری روی شانه مان سنگینی می کندو از تو ممنونیم که ما را به خانه_ات دعوت کردی و اجازه دادی در هوایت نفس بکشیم😌.

#راوی خانواده شهید


#شهید مدافع حرم سجاد زبرجردی

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


بار‌ها به کسانی که مخاطب ما هستند مخصوصاً دانشجویان گفته‌ام که از دست دادن مصطفی برای ما خیلی سنگین می‌بود اگر غیر از شهادت نصیبش می‌شد.

چند چیز ما را دلگرم کرد یکی لطف خداوند و دیگری شهادت که نصیب این بچه شد. از ما می‌پرسند که بعد از شهادت مصطفی چه احساسی داشتید.

اگر زحمتی برای بزرگ کردنش کشیدیم و این کار را تمام کردیم. به موقع تقدیم به آستان الهی کردیم و شهادت🕊 این جوان ما را آرام کرد مخصوصاً مادرش را.

در دیدار با آقا، مادرش گفت که گریه نمی‌کنم که دشمنان خوشحال نشوند. آقا هم گفت که گریه کنید تا سبک شوید و دشمنان غلط کرده‌اند خوشحال شوند ».

به نقل از پدر شهید

#شهید_مصطفی_احمدی_روشن


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


#حواله_امام_رضا_علیه_السلام

✫⇠برای عبدالله دنبال همسر می گشتند، تا این که با شهید مصطفی ردانی پور به مشهد می رود. مصطفی خواب امام رضا علیه السلام را می بیند، که به عبدالله بگویید: «چرا نمی روی منزل آقای شکوهنده؟»

✫⇠بعد از بازگشت از مشهد، با این که ماه صفر بود، مادرش با منزل شکوهنده تماس می گیرد و می گوید: «می خواهیم برای خواستگاری برسیم خدمتان.» او در جواب خانواده شکوهنده که: «صبر کنید ماه صفر تمام شود.» می گوید: «نه! ما را امام رضا علیه السلام حواله کرده، فقط برای خواستگاری می آییم.»

✫⇠در همین اثنا، برادر خانواده شکوهنده، یک روحانی دیگر را برای خواستگاری می آورد و حسابی هم از او تعریف می کند، حتی بیشتر از عبدالله میثمی، مریم شکوهنده مانده است که چه کند؛ اما خوابی که قبلا دیده بود، به دادش می رسد.

✫⇠مریم شکوهنده نقل می کند: قرار بود بروم دعای کمیل، اما از بدشانسی تب کردم و نتوانستم بروم. دلم شکست. تنهایی دعا را خواندم و خوابم برد. در عالم رویا خواب امام حسین علیه السلام را دیدم. وقتی بیدار شدم، نگران بودم. خیلی دوست داشتم تعبیر خواب را بدانم. پیش یک نفر که می شناختمش رفتم و خوابم را تعریف کردم. او پرسید: «ازدواج کرده ای؟» گفتم: «نه.» گفت: «بعد از این خواب، ممکن است دو نفر در یک فاصله کم بیایند برای خواستگاری، اما شما اولی را انتخاب کن. آدم خوبی ست، البته زندگی سختی پیش رو دارید، ولی ازدواج تان، ازدواج خوبی ست و قبول کن.»

✫⇠بدین ترتیب، عبدالله میثمی و مریم شکوهنده در دی ماه 1361، با مهریه و 14 سکه، به نیت چهارده معصوم، به علاوه مهریه حضرت زهرا علیه السلام به عقد هم درآمدند و ازدواج کردند.


#شهـید_عبـــــدالله_میثمے🌹

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا

#دهہ_هفتادے

زینب فروتن همسر بزرگوار شهید روح الله قربانی , #یک_دهہ_هفتادے است ڪہ طعمِ همسر شهید بودن را تجربہ ڪرده,و در میانِ هم دهہ اے هایش از خاطراتش سخن میگفت..

میگفت:
شهدای هشت سال دفاع مقدس رو سر ما جا دارن اما حضرت آقا گفتن مدافعین حرم دو تا اجر دارن: 1.هجرت 2.جهاد
میگفت:
روح الله از درد آدما دردش می گرفت... نمیتونست بی تفاوت باشه . روزی نبود که نگه دنیا کم و کوتاهه ها!
.
میگفت:
انقد به روح الله وابسته بودم ک حتی یه گیره روسری بدون روح الله نمیخریدم؛ اما حالا خودمو انداختم توو دامن خدا. اگه آدم مطمئن باشه خدایی هست، پشت سرشو حتی نگاه نمیکنه!
.
میگفت:
وقتی ازدواج کردیم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم همسرم شهیدبشه... روح الله همه زندگیم بود.
میگفت:
بچه ها خونه های بی مرد داره تکرار میشه؛ مراقب باشید جا نمونیم!
مردمو مطلع کنید از شهدای مدافع حرم... همه میگن میخواستن نرن... خیلی مظلوم واقع شدن... خود شهدا دعاتون میکنن!
.
میگفت:
سوریه که آزاد شده...باید شماها زندگی هایی رو شروع کنید که توش بچه های شجاع واسه آزادکردن قدس پرورش داده بشه..میگفت:
هروقت خودمو آروم کنم، میگم اگه همه کس و همه چیزتو از دست دادی، خدا رو شکر که واسه امام حسین بوده هرچند تو کجا و حضرت زینب؟!...

میگفت:
با خبر شهادت شهید همدانی خیلی بی تاب بودم، چند روز بعد روح الله بهم زنگ زد. بهش گفتم من خیلی گریه کردم واسه شهید همدانی؛ روح الله گفت: بعدازاین دیگه واسه خبر شهادت هیچ کس گریه نکن!
عاقبت بخیری آدما گریه نداره...
میگفت:
بعد از شهادت شهید صدرزاده روح الله زنگ زد بهم و گفت: ببین همسر مصطفی رو؛ چقدر محکم ه... تو هم دوست دارم اگه شهید شدم اینطوری باشی
.
میگفت:
روح الله واسه من مثل امامزاده بود؛ از قنوت های نمازش حاجت میگرفتم!
میگفت:
خیلی ها میگن شهید مرده، نیست دیگه کنارت اما من این روزا روح الله رو بیشتر از زمانی که کنارم بود دارمش؛ آدمایی که دنبال جسم ان شهادت رو مرگ میبینن... باید نگاه رو تغییر داد... ما خدا رو نمیبینیم و لمسش نمیکنیم اما همیشه باورداریم هست و کمکمون میکنه.

میگفت:
سوریه خط مقدم ایران...اگه شوهرای ما جلوی داعش اونجا مقاومت نمی کردند الان داعش وسط ایران بود
میگفت:
خیلی وقتا بهم میگن شوهرت شهید شده عوضش کلی پول و سهمیه و اینا بهتون میدن... بهشون میگم به ولله اگر دربرابر یک میلیارد حاضر باشید اضطراب ما رو به هنگام زنده بودن همسرامون و دلتنگی ما بعد از شهادتشون رو تحمل کنید.

میگفت:
روح الله همیشه میگفت زینب من به خاطر این چادر روی سرت دارم میجنگم، نیاد روزی که روو سرت نباشه.
میگفت:
خدا خودش توی قرآن گفته جهاد، مرگ هیچ کس رو جلو عقب نمیکنه... پس اگر هم نمیرفتن، اجلشون اون موقع بود...چه خوب که باشهادت رفتن...

میگفت:
چون راکت خورده بود به ماشین روح الله و شهید سرلک تقریبا هیچی ازشون برنگشت به ما فقط یه صورت از روح الله نشون دادن... .
میگفت:
ایشالا یه روز حلب میشه شلمچه... اردوی راهیان میریم سوریه و محل شهادت همسرامون رو میبینیم...

میگفت:
برامون دعاکنید که توو این راه صبور باشیم... ماهایی که عزیزترین کسمون همه چیزمون رو توو راه امام حسین دادیم...
.میگفت:
اگر یه چیز تو زندگیم باشه که به سبب اون توفیق پیداکردم که عنوان همسرشهید بگیرم، نماز اول وقته...

متولد #دهه_هفتاد بود اما ادبياتش شده بود همان ادبيات همسران شهيد در سالهاي دهه شصت ... همان استحكام... همان دل قرص... همان شور و حال...
و من در تمام طول حرف زدن هايش به اين فكر ميكردم كه او قد كشيده در همين دهه اي ست كه ميلياردها ميليارد خرج همايش ها و سمينارهاي بي حاصلى كرده اند كه نكند تهاجم فرهنگي او و هم نسلانش را به بيراهه ببرد...

#شهید_روح_الله_قربانی
#همسران_شهدا_شرمنده_ایم😭

🕊 @modafeeharimeeshgh🕊
#خاطرات_شهدا
🌹جشن پتو🌹
فاو بودیم.
بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون.که یوسفی اومد گفت:اومد ساکت🤫 باشین!
علیرضا پتویی برداشت 🏃‍♂ودوید.دم در سنگرایستاد.یوسفی دوباره اومد وگفت: حالا میاد.
لحظه ای گذشت صدای پای کسی اومدکه پیچید داخل روهرو سنگر.
سعید برق رو خاموش کرد سنگر تاریک تاریک شد🌚صدای پا نزدیکتر شدکسی داخل سنگر بچه ها گفتند هورا🕺 وریختند روش میدویدن ومیپریدن😁 روش بش میگفتن دیگه برای کسی جشن پتو میگیر ی اقا محمدرضا؟
سعید برقو روشن کرد گفت بچه مردم رو کشتید 😕پتو یه تکانی خورد
یکی از بچه هاگفت زندس!!! دوباره ریختند روش 😂تا میخورد زدنش.
یهو محمدرضا اومد داخل همه خشکشون زد😢!!!!
محمدرضا گفت: حاج اقا حجتی اومد تو سنگروشما اینقدر سروصدا میکنید ازفرمانده هم خجالت😟 نمیکشید؟
حرفش تمام نشده بود همه گیج ومنگ یه متر رفتند عقب که حاجی اززیر پتو امد بیرون واز سنگر خارج شد.😁😐😂

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات شهدا

(همسر اقا رضا):
روزی که اومد خواستگاریم 🌹
بهم گفت :
این راهی که من انتخاب کردم احتمال اینکه شهید🌷 بشم هست با این وجود من قبول کردم.

بعضی شب ها که میرفتیم باغ بهشت
سر مزار رفیق شهیدش🌹 شهید غفاری مینشست و به من میگفت
که من شهید شدم منو اینجا کنار شهید غفاری🌸 دفن کنید .
من وسط حرفش پریدم و گفتم نه من شهید میشم واینجا دفن میکنند من را

ایشان دوباره گفتند
محل دفن من اینجاست.
(اقا رضا که شهید شد بالا سر مزار
رفیق صمیمیش شهیدغفاری دفن شدند).


#خاطرات_خانواده_شهید
#شهید_محمدرضا_الوانی

💠 @modafeeharimeeshgh
#خاطرات شهدا

💕همسر شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی:

🌷هجده سال بیشتر نداشتم که وارد یک مجلسی شدم!به نام خواستگاری
در آن جلسه من و سید سجاد قرار بود همدیگر را ببینیم ،حجب و حیای زیادی داشتیم و به سختی به هم نگاه میکردیم.

از ظاهر امر مشخص بود پسر خوبیست.اما باید با او حرف میزدم تا بیشتر او را بشناسم.

شبی را قرار دادند برای صحبت کردن ، از خجالتی که داشتم مادرم را با خودم به اتاق بردم و از مادرم خواستم بجای من صحبت کند ، مادرم به جای من تمام حرفها را دقیق به

سید سجاد میگفت و ایشان هم بخوبی و مودبانه جواب مادرم را میداد
آخر صحبتهای مادرم و سید سجاد بود که مادرم از من خواست از اتاق بیرون بروم.
وقتی به سالن رفتم،یادم آمد مسئله ای را نگفتم.
در زدم و وارد اتاق شدم.

با صحنه ی عجیبی روبرو شدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم.
《سید سجاد اشک میریخت》

با تعجب به مادرم گفتم چه شده؟
گفتن چیزی نیست.چکار داشتی؟

گفتم من مسئله ای را فراموش کردم مطرح کنم. وقتی سوالم را پرسیدم

سید سجاد گفت: هیچ مشکلی نیست و اشکهایشان را پاک کرد و لبخند زد
و بعد از اتاق بیرون آمدم.

دل توی دلم نبود که مادرم بیاید و از او بپرسم چرا سید سجاد آنطور اشک می ریخت.
وقتی بیرون آمدند از مادر پرسیدم.

گفت یک واقعیت مهم زندگی ات را به او گفتم

🌷گفتم:جگر گوشه ی من نه پدر دارد نه برادری
مسئولیتت خیلی سخت است از این به بعد باید
هم همسرش باشی
هم پدرش
هم برادرش ؛ تو همه کس او میشوی...

سید سجاد هم به گریه افتادو قول داد که قطعا همینطور است و غیر از این هم نمیشود.

🌹شادی روح شهدا و سلامتی خانواده هایشان صلوات🌹

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


🔸میگفت: زهرا، باید #وابستگیمون کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابسته‌ایم💞 و روز به روز هم بیشتر #عاشق_هم میشیم.

🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه #من_بمیرم واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه #زهرا زبونتو گاز بگیر. اصلاً‌ منظورم این نبود🚫

🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد #شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 #شوخی میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو #امین.

🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش #ناخودآگاه زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، #صورتش زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب #زنمو چی بدمگفتیم:یعنی تو اینقده #زن_ذلیلی

🔸گفته بود: نه…ولی همسرم💞 خیلی روم #حساسه. مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅

🔹از #مأموریت بر‌گشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن #صورتش خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉

🔸گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی.
تقصیر خودته که #مراقب خودت نبودی. بااااید بریم #پماد بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید #هرلحظه جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا #خوب_نشد⁉️😔


#راوی_همسر_شهید
#شهید_محمدامین_کریمی


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


روزی که خواهــر آقا مهدی از من پرسید :
«اگر همسر آینده ات ماموریت زیاد برود چه کار میکنی؟»🙄
بدون معطلی گفتم :
«آن موقع دیگه همسرم هستن☺️ و هر امری کنند بر من واجبه که اطاعت کنم.»😉
حرفی که کار خودش را کرد ...😄
و آقا مهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما کشاند .👌

رفتیم که با هم صحبت کنیم و آشنا شویم💓،
آقا مهدی به من گفت :
« من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشا الله تا شهادت.»

همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢
ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪،
این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدند
و تمام مدتی که عاقد صیغه عقد محرمیت را می خواند،
تربت📿 سید الشهدا(ع)💚 را در دستش میدیدم،
آن شب حجب و حیا را در چشمان مهدی میدیدم.😌

اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم،😉
من هروز بیشتر عاشقش💕 میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم. تمام دنیایم آقا مهدی شده بود،💘
وقتی خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم ...😇



#راوی_همسر_شهید
#شهید_مهدی_نوروزی


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


🌷| بعضی وقت ها که #عباس حرف از رفتن و #شهادت می زد،🕊
دلتنگ می شدم و می گفتم : #آخه تو بگو من با این سه تا بچه چی کار کنم؟😔💔

می گفت : ببین #ملیحه‼️ من فقط وسیله هستم ، همسرتم💍، #مرد خونه تم ، امیدتم ، سایه بالا سرتم؛ اما سرپرست تو #خداست، سرپرست همه ما خداست☝️

#می_گفت : ملیحه! پشت صحنه زندگی من تو #هستی که می تونم فعالانه قدم بردارم👌

اگه من توی #خانواده، پشتوانه گرمی نداشته باشم، اگه همسرم، خانواده ام رو نگردونه و #مسئولیت بچه ها رو👩👧👧 بر عهده نگیره و به کار من خدشه وارد کنه.
#مطمئن باش هیچ موفقیتی به دست نمیاد💯

اینها رو که می شنیدم یکم آروم می شدم 😌 و تحمل دوریش برام شیرین می شد 😍✌️ |🌷


#شهید_عباس_بابایی
#راوی_همسر_شهید


@modafeeharimeeshgh
Ещё