ِِ.

#خاطرات
Канал
Логотип телеграм канала ِِ.
@modafeeharimeeshghПродвигать
1
подписчик
1,6 тыс.
фото
566
видео
202
ссылки
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📜#خاطرات_شهدا 📖

#کلیپ🎥

شوخی دو شهید #فاطمیون‌ با یکدیگر


@modafeeharimeeshgh
| #خاطرات_الشهدا |

دوران سربازی‌ام بود و هر ۶ روز یک‌بار باید در دانشگاه پست می‌دادم.

سحرِ یک‌روز سرد زمستانی، قرار بود از ساعت 3 تا 5 صبح من پست بدهم

آن شب برف می‌بارید. ساعت را کوک کردم و خوابیدم اما دیر بیدار شدم.

سریع لباسم را پوشیدم و از بس دیر شده بود از پوشیدن اورکت و دستکش و کلاه صرف‌نظر کردم.

به سرعت به سمت اسلحه‌خانه دویدم و اسلحه را گرفتم و رفتم سر پست نگهبانی. هوا به شدت سرد بود. دوساعتی حسابی سرما خوردم و می‌لرزیدم. نگهبانی‌ام که تمام شد اسلحه را تحویل دادم.

دست‌هایم بی‌حس شده بودند. تا دفتر کارم به دنبال جایی می‌گشتم که دست‌هایم را گرم کنم. در همین حال بودم که عباس مرا دید.

وقتی متوجه شد سرما امانم را بریده، دست‌هایم را توی دست‌هایش گرفت و بوسید.

گفت:«دست‌های نگهبان وطن رو باید بوسید.» پرسید:«چرا دستکش دستت نکردی؟» تا خواستم جواب بدهم سردار اباذری صدایش کرد. گفت می‌بینمت و رفت.

بعد از یک‌ساعت آمد و یک‌جفت دستکش برایم آورد.

گفتم:«دستکش دارم، دیشب وقت نکردم دستم کنم.» گفت:«آدم هدیه رو پس نمیده»

این مهربانی را هرگز فراموش نمی‌کنم...🍃

🔖 لرستانی-سرباز وظیفه دانشگاه

#شهید_دانشگر
@modafeeharimeeshgh
👌استراحت بماند بعد از شهادت

🔹شب‌های جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، می‌رفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم بازنویسی می‌کرد. قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت می‌کرد و تا صبح آنجا بود. این برنامه ثابت شبهای جمعه‌اش بود. صبح می‌آمد خانه، استراحت مختصری می‌کرد و دوباره بلند می‌شد و می‌رفت بیرون. هیچ وقت بیکار نبود. وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح می‌گفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایه‌های ایمان و تقوایش را محکم کند. 

📚 به نقل از پدر شهید رسول خلیلی

#خاطرات

@modafeeharimeeshgh
#طرح_زندگی_شهدایی

هر شب یک خاطره👌🌸

🔮قسمت شانزدهم

#خاطرات_شهیدتورجی_زاده

🍇هدایت‌

راوی:نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان
 

دی ماه شصت و یک به منطقه برگشتیم. شهرک دارخوئین محل استقرار بچه های اصفهان بود. بعد از صحبتهای انجام شده به لشگر امام حسین علیه السلام منتقل شدیم.

در لشگر پس از تقسیم بندی به گردان امام سجاد علیه السلام از تیپ یکم رفتیم. چند نفری از رفقا آنجا بودند. مدتی را مشغول آموزشهای رزمی و پیادهروی و ... بودیم.

اوایل بهمن به گردان حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رفتیم. گردان سه گروهان صد نفره به نامهای عمار، ابوذر و یاسر داشت. من به همراه دوستان به گروهان ابوذر رفتیم.

اخلاق و رفتار یکی از بچه های گروهان خیلی عجیب بود. او انسانی خود ساخته و در اوج معنویت بود. یکبار موقع نماز در کنار او نشستم. در همان نگاه اول احساس کردم که سالهاست او را می شناسم.

دستم را جلو بردم و سلام کردم. من مطمئن بودم او یکی از اولیاءالله است. نور معنویت در چهره اش موج می زد.



محمدرضا در پایان یکی از برنامه های دعای کمیل در مورد این انسان آسمانی صحبت می کند. یکی از دوستان صدای او را ضبط نمود:

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. در مسجد گردان نشسته بودم. از دور نگاهش می کردم. حالات عجیبی داشت. مدتی بود که کارهایش را زیر نظر داشتم. از دوستان شنیدم اسمش محمدحسن هدایت است.

نماز تمام شد. برادر هدایت جلو آمد. با لبخندی بر لب سلام و علیک کرد.حسابی تحویل گرفت.انگار سالهاست که با من آشناست.

با همان برخورد اول عاشق رفتارش شدم. رفته رفته احساس کردم که او در اوج کمالات انسانی است. هر روز به سراغش می رفتم. مانند یک مُرید به دنبالش بودم. هر روز چیز جدیدی از او می آموختم.

ویژگی های یاران امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف در چهره اش نمایان بود. نماز شبهایش ساعتها طول می کشید. اهل عبادت و تهجد بود. زمانی که همه از انجام کار شانه خالی می کردند برادر هدایت آماده کار بود. سخت ترین کارها را انجام می داد. هر کاری برای شکستن نفس لازم بود و دریغ نمی کرد.

برنامه هر صبح او بعد از نماز قرائت سوره یاسین و زیارت عاشورا بود. غروبها هم مشغول خواندن سوره واقعه می شد. صوت ملکوتی و زیبایی داشت. نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان به دنبال او بودند.

برادر هدایت مصداق یک مومن واقعی بود. هیچ عمل مکروهی از او سر نمی زد تا چه رسد به حرام!

مطیع ولایت بود. اصلا جبهه آمدن او برای اطاعت از ولی فقیه بود. بعدها شنیدم که او از حامیان شهید بهشتی بوده. از یاران حزب جمهوری ها. بارها توسط منافقین در اصفهان کتک خورده و تهدید شده بود.

متأسفانه دودستگی موجود در بچه های انقلابی اصفهان به جبهه هم کشیده شده بود. گاهی مواقع برای نصب تصویری از شهید بهشتی مشکل داشتیم. برخی افراد ساده لوح نه توان درک مسائل سیاسی را داشتند نه از کسانی که مسلط به این مسائل بودند تبعیت می کردند.

برادر هدایت از این جریانات خیلی ناراحت بود. همیشه می گفت:ملاک باید ولایت فقیه باشد. از محور ولایت نباید فاصله گرفت. نمی دانم چرا برخی در جبهه هم راه کج می روند!

ایشان در مقابل ناراحتی و اعتراضات ما می گفت:چیزی نگویید. اینجا جای صبر است. باید تحمل کرد. نباید به اختلافات دامن زد.

هر زمانی که خسته بودم یا از درون احساس خستگی می کردم به سراغ او می رفتم. هیچگاه حتی در سخت ترین شرایط لبخند از لبانش جدا نمی شد.برخورد او در نهایت ادب بود.

برادر هدایت خیلی کم حرف می زد. برای ما حدیث و روایت هم نمی گفت. اما دیدن چهره او انسان را متحول می کرد. انسان را به خدا نزدیک می کرد. او در معنویت بسیاری از بچه ها تأثیر داشت.

بیشتر بچه های گروهان مثل او اهل نماز شب شده بودند. او با اینکه همسن من بود اما مانند یک معلم اخلاق در من اثر داشت. من نمی توانستم حتی یک روز از او جدا شوم.

بهمن ماه بود. رفت اصفهان برای مرخصی. در نبود او خیلی به ما سخت گذشت.اما خدا را شکر.برادر هدایت خیلی سریع برگشت! گفته بود: نمی توانم بمانم.اینجا جای ما نیست! باید برگردم.

برای عملیات والفجر مقدماتی رفتیم به سمت فکه. اما خط دشمن شکسته نشد. چند روز بعد برگشتیم. روز اول نوروز سال 62 در مسجد گردان برنامه گرفتیم. برادر هدایت هم آمد. زیارت عاشورا را خواند. حال عجیبی در بچه ها ایجاد شده بود. شک ندارم این معنویت به خاطر ایمان درونی او بود.

#ادامه_دارد.........................

📚 کتاب یازهرا

#خاطرات_شهیدتورجی_زاده

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهید

●زمانی که فرماندهی گردان بلال را به او ابلاغ کردند، از حاج همت پرسید: اسم گردان چیست؟ حاج همت گفت: گردان بلال حبشی... پس از مکثی کوتاه، محمدکاظم گفت: چه اسم زیبایی! بلال سیاه بود، من هم سیاه چرده ام؛

● ولی آیا من هم می توانم زیر باران تیرها و ترکش ها مثل بلال اَحداَحد بگویم، بعد از این جمله شهید اشرفی اصفهانی فرمودند : ایشان (محمدکاظم) شهید می شوند.

📎پ ن : "فرمانده گردان بلال لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله"

#شهید_محمدکاظم_کلهر🌷
#سـالروز_ولادت

●ولادت : ۱۳۴۲/۱/۹، شهر ری
‌‌‌●شهادت: ۱۳۶۱/۷/۱۵ ، سومار ، عملیات بیت المقدس

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهید

خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.»

#شهید_حمیدرضا_انصاری
#سالروز_شهادت 🌷
راوی: #همسر_شهید

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهید

سال اول دبیرستان بیماری عجیبی گرفت. دکترها بعداز یک ماه بستری شدن گفتند:رضا فلج شده.کم کم فلج شدنش از پاها به بالا قلب رسیده و جانش را میگیرد.بعداز قطع امید پزشکان گفتم هیچکس مصیبت زده تر از حضرت زینب س نیست.نذرعمه سادات کردم.تارضاخوب شود برای خودشان.
یک روز درکمال ناباوری دیدم رضا دست به دیوار گرفت و راه رفت.ان روز زینب کبری س پسرم را شفا داد وامروز رضا فدائی زینب س شد.

#شهید_رضا_کارگر_برزی

🌹 @modafeeharimeeshgh 🌹
🌹خاطرات طنز🌹

😂اینطوری لو رفت...!😂


⭕️دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند.
گفتم: «این کیه؟»😳
گفتند: «عراقی»😁
گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟»😎
می‌خندیدند😂
.
گفتند:
«از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود.😎😂 پول داده بود!»

اینطوری لو رفته بود.😁😎😁
بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.⭕️


#خاطرات_طنز_شهدا
#طنز
#اینطوری_لو_رفت

🌹@modafeeharimeeshgh🌹
#خاطرات_شهدا

‌ زینب کوچولو خواهر نجمه می گفت :
هروقت تو خونه چیزیم گم می شد،😕
نجمه روصـدامیزدم تا بیاد برام پیدا کنه
حالا هم وقتی یه چیزیمو پیدا نمی کنم
یهویی بی اختیار میگم :
نجمــــــــــہ ! بیــــا!
که یهویی یادم میاد ...😔😭


#شهیده_نجمه_قاسم_پور_صادقی❤️


🌹@modafeeharimeeshgh🌹
#خاطرات_شهدا

دعاهایش درست و کامل اجابت می شد. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند دوقلو شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب شکر می کرد. دوست داشت نسلش محب اهل بیت باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند.

قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان را به یک نیازمند قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود. از خدا خواسته بود اگر بچه ها پر روزی هستند، نشانه ای برایش بفرستد. همان روزها حق التدریس دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه.بچه ها که به دنیا آمدند، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت خیر و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط خدا را شکر می کرد و بس.

با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود، عازم سوریه شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند.
و او در کمال جدیت پاسخ داده بود که مگر امام حسین(ع) بچه کوچک نداشت؟ تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در امنیت هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم.
دو ماه قبل از شهادت، تماس گرفت و گفت: کارهای خودت و بچه ها را برای آمدن به سوریه انجام بده. می خواهم واسطه زیارت شما و بچه ها باشم.

سوریه که بودیم، خیالش راحت بود. از بزرگ شدن بچه ها لذت می برد. بچه ها هم کلی وابسته اش شدند. بعضی روزها ساعت ها می نشست و با بچه ها بازی می کرد. آنقدر که خسته می شدند و خوابشان می گرفت. می گفت: می خواهم این مدت که نبودم جبران کنم. بگذار هر چقدر می خواهند از بچگیشان لذت ببرند...

#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌹


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


چند روزی بود که شهید حجت برای کلاس درس حاضر نمی شد خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم آقا حجت چرا سر کلاس  نمی آی  .... پاسخ داد که یه کم  سرم  شلوغه، بعد گفتم بهر حال  سر کلاس بیایین، گفت نوکری اهل بیت رو دارم برام کافیه گفتم خوشبحالت برای ما هم دعا کن ... برام عجیب بود چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام محرمه شاید تو حال و هوای محرمه این حرفو می زنه.

دوباره گفتم این روزا هر جا برید سرکار باید مدرک داشته باشد بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت زرنگ هستم در کنار نوکریم .. درسمم می خونم. همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم

این مطلب خیلی ذهنمو درگیر کرده بود تا روزی که شهید شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین(ع) گرفت و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی اهل بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن ...

شهید_حجت_الله_ رحیمی

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد.
یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت

بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم.
گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی"
آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی . محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود:
"این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن...
و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ...

#شهید_محمدرضا_دهقان

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا

از کرمانشاه به جبهه آمده بودم و مجروح شدم. دستم از کار افتاد و ناچار شدم برای مداوا به تهران بیایم.
ابراهیم در این وضعیت مرا تنها نگذاشت و به همراهم به تهران آمد و چند روز در منزل آن ها بودم و به خانواده ابراهیم مخصوصا مادر ایشان خیلی زحمت دادم.
ابراهیم با موتور من را به همه جا می برد و پی گیر درمانم بود .
بعد از این به دوستانم گفتم که من در تهران فردی را دیدم که از ما کردها مهمان نواز تر است .....



#شهید ابراهیم هادی

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شـ‌هید

سیزده سالش بود ڪہ رفت جبهہ توی #عملیات_بدر از ناحیہ گردن قطع نخاع شد هفده سال روی تخت بود، ولے همواره خندان بود...
بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی مے ڪرد:
"چرا پای ڪوبم، چرا دست بازم
مرا خواجہ بے دست و پا مے پسندد"

همسرش میگہ: نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت: نگران نباش، جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند...

#شهید_حاج_حسین_دخانچی


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شـ‌هید

سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو

من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم...

#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست...

#شهید_مسلم_خیزاب

راوی : #همسر_شهید


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


وقتی خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سال‌ها بود که او را می‌شناختم و یک دل نه صد دل عاشقش😍 شده بودم، ولی به خاطر سن کمی که داشتم خانواده‌ام راضی نبود یادم نیست🗯 چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم.

هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من قول گرفت که وقتی ازدواج💍 کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ⚡️ولی بعد از ازدواج آن‌قدر گرم زندگی شدم که نشد. من و آقا مرتضی 🗓سال 82 زیر یک سقف رفتیم.

من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی دامادی22ساله بود☺️. همان روز اولی که ایشان را دیدم مهرش به دلم افتاد💓. انگار قبلاً می‌شناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمی‌دانم. حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست.

همان روز اول دلبسته‌اش💞 شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من آقامرتضی را ندیده بودم👀 فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس می‌کردم شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم علاقه دو طرفه شکل گرفت.

دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم📚 که متأسفانه نشد. می‌گفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت می‌داد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز 📿و روزه‌ام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم هم‌کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت می‌داد👌 و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث حجاب بود.

من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این مسائل را درک می‌کردیم و روی محرم و نامحرم⭕️ حساس بودیم. به خاطر همین هم‌فکری💭 بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم.

چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی🎉 گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین🚘 شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم ساده‌ای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم🏡 برگزار شد.

خود آقا مرتضی همیشه به من می‌گفت: خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت😥 بود. باید عادت می‌کردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی_کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.

حدود هفت هشت ماهی نامزدی‌مان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار می‌کرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم💍 ایشان وارد سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول‌الله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کار‌شد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد .  

شهید مر تضی کریمی

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا

با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید ڪہ شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره›› بالاخره حرف زد گفت: ‹‹مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید››

گفتم: ‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› . فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم.››
بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره››

نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی!همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.››


#شهید_جعفر_لاله

تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۲۵

راوی : #حاج_مهدی_سلحشور

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


هادی سه_بار برای مبارزه با داعش👹 راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای حشدالشعبی چه در کارهای فرهنگی چه کارهای نظامی و دفاعی👊 همکاری نزدیکی داشت.

در حومه ی سامرا،ناگهان صدای انفجار💥 مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی و هادی به آرزویش رسید🕊 خبر رسید که هادی_ ذوالفقاری مفقود شده و جز لاشه ی دوربین عکاسی اش📸 هیچ چیز دیگری و حتی پیکری از او به جانمانده است🚫

سه روز از شهادت هادی گذشته بود. یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیکرهادی پیدا می شود👌 چون او برای خودش قبر آماده کرده بود. همان روزخبر دادند در فرودگاه نظامی🛫 شهرالمثنی، یک کامیون🚚 آمده که پیکر_شهدا راآورده

بیشتر این شهدا از سامرا بودند و در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! وهیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر💍 عقیق است. به یاد هادی افتادم. رفتم و کامیون پیکر شهدا🌷 را دیدم.

خودش بود. اولین شهید🌷 شیخ_هادی بود که آرام خوابیده بود😭 صورتش کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است.
یاد روزی افتادم که با هم از سامرا به⇜ بغداد بر می گشتیم.

هادی می گفت برای شهادت باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان🔞 فاصله گرفت
هادی در معرکه شهیدشد و غسل نداشت خودش قبلاً پرچم سیاهی تهیه کرده بود که خیلی ناگهانی پیکرش🌷 را درمیان آن پرچم پیچیدند و در قبر قرار دادند!

ناخواسته کل قبرش سیاه و وصیت📜 شهید عملی شد. به گفته دوستانش یک شال «یافاطمة الزهرا(سلام الله علیها)» هم بود که آن را روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند: یازهرا

اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید علت این مفقودیت، ارادت ویژه شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) بوده چون وقتی پیکر او با این تأخیر چند روزه پیدا شد، آغاز ایام_فاطمیه بود. شبی که او به خاک سپرده شد، 🌙شب اول فاطمیه بود.

هادی وصیت کرده بود پیکرش را در ↵سامرا، ↵کاظمین، ↵کربلا و ↵نجف طواف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود. چرا که عراقی‌ها شهدای خود را فقط به یکی از حرمین می‌برند و بعد دفن می کنند.

اما در مورد هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و بین_الحرمین پیکر او تشییع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.و درجوار حضرت علی (علیه السلام) درقبرستان وادی_السلام به خاک سپرده شد

#شهید - هادی - ذوالفقاری

@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا

محمدحسین خیلی حسرت دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه🙁 می‌گفت: ‌ای کاش من هم در آن_زمان بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید😔

یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت کهف‌الشهدا و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر دوستان شهید مدافع حرمش شهیدان کریمیان و امیر سیاوشی را آوردند و در چیذر به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت.

ارتباط خاصی با شهدا داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد👌 محمد عاشق_شهادت بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد💪 که به
سوریه برود.

یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: مامان اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به
اباعبدالله (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت❤️، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو همان خدایی که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است😊 همه عالم محضر خداست.

گفت: وقتی تو راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه💖 تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز جمعه-صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر محمدحسین ساکش را بسته و می‌خواهد برود🚌

رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس📸 با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، بوسیدمش و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با شهادت برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که سالم برگردد.

وقتی از سوریه آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و اسلام بیشتر شده بود می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن ناامنی که در سوریه ایجاد شده در ایران🇮🇷 پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم محال است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند👊

#شهید محمد حسین حدادیان


@modafeeharimeeshgh
#خاطرات_شهدا


خانه ای کوچک🏡 و ساده اما گرم و صمیمی💞خانه ای که به راحتی پذیرای سی_نفر مهمان شد،وارد خانه که شدیم، مادر اصرار کرد که در اتاق پسرش بنشینیم و ما وارد اتاق شدیم.

در و دیوار اتاق با ما حرف داشت . انگار این اتاق از دیگر اتاقهای خانه خوشبخت_تر بود؛
بیشتر حضور مرد آسمانی را درک کرده بود و اکنون امانتدار یادگارهایش بود.

مادر قدرت تکلم نداشت🚫، با زبان بی زبانی یادگارها را با عشق❤️ نشانمان می داد و با اشاره به ما می فهماند چقدر فرزندش برایش عزیز بوده😍،فرزندی که از سه_سالگی طعم یتیمی را چشیده و از نوجوانی کمک خرج💰 خانه بوده.

و دلش طاقت نیاورده به مظلومان کشورهای دوردست کمک نکند😔.خواهر و مادر را به خدایی سپرده که تا به حال حامیشان بوده😊 و پایشان را به مسجد🕌 و هیئت باز کرده بود . کمی که می گذرد ، خواهرشهید بقچه ی لباس های برادر👕 را می آورد و جلویمان می گذارد.

و می گوید این همان لباسی است که در زمان شهادت بر تن برادرم بوده.و ناگاه یاد پیرهن پاره پاره و قلب صبور💔 زینب_کبری می افتی.

خواهر برایمان می گوید که برادرش چقدر عاشق چادر بود.و او را با این امانت حضرت زهرا آشنا کرده و امروز همان خواهر، با نهایت توان، دست بقیه را می گیرد و به راه_حسینی و زینبی می آورد👌

ما نیز امید بستیم به دست گیری شهید بابرکت این خانه🏡، تا بتوانیم ادامه دهنده ی راهش باشیم‌.

به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید
برای خاطر خدا ، شما ادامه اش دهید

از امروز باری روی شانه مان سنگینی می کندو از تو ممنونیم که ما را به خانه_ات دعوت کردی و اجازه دادی در هوایت نفس بکشیم😌.

#راوی خانواده شهید


#شهید مدافع حرم سجاد زبرجردی

@modafeeharimeeshgh
Ещё