View in Telegram
چتر خیس
🔸 پاییز در خانه باغِ پدری ... 🍂 #خوابهای_طلایی ❤️ @mm_shahidi
🌻 در دهکده‌ی کوچکِ ما غروب که می‌شود پروانه‌ها سر بر بالين هم می‌گذارند؛ گلهای باغچه دور هم جمع می‌شوند و گوشِ دل می‌سپارند به قصه‌‌ی مهربانی‌های آسمان كه گلِ ياسِ قديمیِ حياطمان؛ هر شب فصلی از آن را زمزمه می‌كند. قصه‌‌ی دست‌های بخشنده‌ی آسمان که باران را همچون مرواريد فرو می‌ریزند تا در شمایلِ زیبای شبنم، سينه ريزی باشند بر گردنِ افراشته‌ی گلها و سبزه‌ها. صدایِ آشنا و دلنوازِ چشمه كه گويی از ازل تا ابد جاریست، گوشِ زمان را پُر می‌کند از موسيقی شُر شُر آب. آهنگ ملايمی که يكنواختی آن، هرگز آدمی را خسته نمی‌کند. شاپرک‌ها خنده‌كنان به سوی لانه‌های گرمِ خود پرواز می‌كنند، گنجشكان با آخرين توشه‌‌ی روزانه‌‌ی جوجه‌هايشان، به آشيانه‌ باز می‌گردند تا جيك جيكِ آنها را با جیره‌ مختصری پاسخ دهند. در اين ميان، هیاهوی باد و پيچيدن آن در لابلای درختانِ كوتاه قدِ باغمان به گوش می‌رسد. هنوز پرتويی از تلالو زرين آفتاب را می‌توان ديد. برگهای زرد پائيزی زيرِ نور ملايم و كمرنگِ عصرگاهی، طلاگونه می‌درخشند، برگهایی كه در پايانِ راهِ زندگی، تنِ رنجورِ خود را دستِ باد می‌سپارند تا با سازِ او به رقص درآيند. زیرِ لب زمزمه می‌کنم: " برگ از درخت خسته ميشه، پائيز همه‌اش بهونه است... " نسيمِ عصر پائيزی، گونه‌هایم را نوازش می‌کند، نيم نگاهی به مغرب می‌كنم، خورشيد در حالِ غروب است، دلم می‌گیرد، گويی خودم غروب می‌کنم، زمان به سرعت می‌گذرد؛ حالا ديگر هوا به حدی تاريك شده كه از كوهها، فقط انحنایِ آنها را می‌توان ديد. آرام آرام صدای جيرجيركها با آوازِ بغض آلودِ وزغ‌ها درهم آمیخته و سکوتِ سنگينِ روستا را می‌شکند. صدایِ به هم خوردنِ شاخه‌هایِ درختانِ بلند قامتِ چنار كه خود را در تقابلِ باد، برابر می‌نهند تا گلهای نحيف و كوچك از گَزند باد و بوران در امان بمانند؛ سمفونی طبيعت را كامل می‌كند و شب، اينگونه بر گستره‌ی زمین، دامن می‌گستراند و لالايی مادرها و مادر بزرگها را كه گویی هيچ وقت از كارِ روزانه خسته نمی‌شوند، برای بچه‌های كوچك به ارمغان می‌آورد: لالالالا گل پونه بابات رفته درِ خونه لالالالا گلم باشی بزرگ شی همدم‌ام باشی لالالالا گل آلو درختِ سیب و زرد‌آلو لالالالا گلم لالا بخواب ای بلبلم لالا لالالالا، لالالالا ...حس می‌کنم در پسِ این سال‌ها که من بزرگ شدم و موهای مادرم سپید گشت، چقدر دلم برای نوازش‌ها و لالایی‌هایِ او تنگ شده، ای کاش تو فصلِ بچگی مانده بودیم؛ اما روزگارِ کودکی، برنگردد دریغا... #میرمحمد_شهیدی #روزگار_کودکی ❤️ @mm_shahidi
Telegram Center
Telegram Center
Channel