Смотреть в Telegram
کوتاه می‌نویسم، عمیق بخوان|نیلوفر بینش محمدی
رمان: عشقی که سراب بود نويسندگان: شکوفه‌های پاییز قسمت: اول جهان هستی آدما با بودن در کنار هم شکل می‌گیرد... حتی می‌شود میان دو عاشق، جهان هستی کوچکی شکل گرفت و زندگی کرد اما آيا می‌توان زندگی را بر مبنای عشق همیشه استوار نگهداشت یا آن عشق به سرابی مبدل خواهد…
رمان: عشقی که سراب بود
نويسندگان: شکوفه‌های پاییز
قسمت: دوم

با تکان خوردن دستی مقابل صورتم لبخندم محو شد و منتظر به ماهلین نگریستم که گفت:
_ بلند شو دختر تو هنوز آماده نیستی... مهمان‌ها می‌رسند.
متعجب گفتم:
_ مگر آنها به دیدن من می‌آیند که من باید آماده شوم؟ آنها که فقط به خواستگاری می‌آیند و از چه وقت دختر شب خواستگاری با خواستگارش مقابل می‌شود که من خبر ندارم؟!
شانه‌ بالا انداخت و گفت:
_ نمی‌دانم فقط مادرم گفت که آروین و مهرو از خود هستند پس خواستگاری هم مثل یک مهمانی خانوادگی پیش می‌رود.
سپس از اطاق بدون حرف اضافه‌ی بیرون شد... و من را در بهت ماند. آخر ما رسم داشتیم دختر شب خواستگاری نباید خود را نشان دهد و تا به عقد داماد در نیامده با هم حرف نزنند... و مادرم خیلی پای‌بند رسوم بود اما حالا چه تغییر کرده که خواستار چنین چیزی شده؟ همانطور گیج بلند شدم تا آماده شوم. لباس ساده اما زیبایی که خانمِ آریا از ایران برایم هدیه فرستاده بود را به تن کردم و سپس مقابل آینه نشستم تا کمی صورتم را با لوازم آرایشی رنگ و لعاب بدهم که کمی از رنگ پریدگی صورتم بکاهد... کمی کرم‌پودر زدم سپس ریمل به مژه‌های تاب‌دار و بلندم زدم و با رژ لب ماتی آرایش صورتم را تکمیل کردم. همین‌که خواستم از اطاق بیرون شوم سر و صدایی از بیرون طنین‌انداز شد... با قدم هایی سست سوی پنجره رفتم و آهسته از لای پرده به حیاط چشم دوختم که چشمم به آروین خورد. پیراهن و تنبان سفید بر تن داشت و با یک فیگور قشنگ در کنار آریا برادر بزرگش سوی مهمان‌خانه می‌رفت چشم از او گرفتم و به افرادی که به اضافه آنها آمده بودند، نگاه انداختم. کاکای بزرگم و دو کاکای آروین بود که داخل مهمان‌خانه شدند و به دنبال آنها پدرم با میلاد برادر بزرگم و آریا نیز داخل مهمان‌خانه شدند... سپس دوباره به آروین چشم دوختم که زیرچشمی اطراف را می‌پایید. می‌دانستم که دنبال من می‌گردد. دلم از این همه خواستن و بی‌تاب بودنش غنچ رفت. همین‌که خواستم لای پرده را کمی بیشتر باز کنم، دروازه به شدت باز شد و ماهلین سرخوش داخل آمد و موزیانه گفت:
_ به به مچ عاشق دلخسته را گرفتم...
دلم می‌خواست جیغ بلندی بکشم و او را با همین دستانم خفه کنم آخر آدم هم اینقدر بی‌شعور... نمی‌دانم در صورتم چه دید که خنده‌اش شدت گرفت و بریده بریده گفت:
_  و..وووای خدا ق...ق.قیافه‌اش را ببین دارد از حرص و از عصبانیت می‌ترکد...
فهمیدم که دستم انداخته کلافه نگاه ازش گرفتم و خواستم دوباره از لای پرده بیرون را تماشا کنم که دوباره با لحنه کنایه‌آمیزی گفت:
_ چه شد؟ تپش قلبت‌ ناموزون شد؟
سپس با یک آه گفت:
_ هی خدا عشق چه‌ها که با آدم نمی‌کند...
کلافه پرده را رها کردم و گفتم:
_  ماهلین چرند نگو لطفا!
لبخندی زد و گفت:
_ شوخی کردم عزیزم تا استرس نداشته باشی! حالا هم بلند شو که برویم آشپزخانه نزد مادرم فکر کنم همراهت چند کلام حرف دارد...
می‌دانستم مادر می‌خواهد در مورد چه همراه حرف بزند اما بر‌خلاف شعف و ذوقی که در دلم رخنه کرده بود، گفتم:
_ درست است عزیزم می‌آیم تو برو...
من و ماهلین دوسال با هم تفاوت سنی داریم و این تفاوت کم باعث شده با هم خیلی صمیمی باشیم. از فکر کردن به ماهلین و صمیمت‌مان دست کشیدم سپس بلند شدم و یکبار دیگر خود را در آیینه نگاه کردم تا از ظاهرم اطمینان حاصل کنم... از اتاق بیرون شدم و راه آشپزخانه را در پیش گرفتم که با دیدن مادرم گونه‌هایم گل انداخت، نمی‌دانم این خجالت از کجا شد اما از وقتی حرف خواستگاری به میان آمده از مادر و پدرم خجالت می‌کشم. مادر با دیدنم گفت:
_ بیا عزیزم بنشین.
آهسته نزدیکش رفتم و کنار پنجره نشستم که گفت:
_ عزیز مادر خواستم آماده شوی که تو هم با ما منحیث میزبان به مهمان‌خانه بنشینی اما رفعت کاکای بزرگت اجازه نداد و گفت: "خوب نیست دختر در مراسم خواستگاری‌اش شرکت کند... اگر فردا روز به گوش مردم برسد پشت سرمان حرف در می‌آورند." پس در اتاقت بنشین آخر شب می‌آیم تا با هم مفصل مادر و دختری حرف بزنیم...
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств