☆برنده در سایهها☆
زندگی است دیگر، گاهی کاری میکند تا دنیا را سنگدل ببینی!
شب بود و سکوت، خلوتگاه خانه را در خود به زنجیر کشیده بود.
و تنها صدای که به گوش میرسید صدای تقتق چرخ خیاطی بود.
سادختری با هزاران امید در این شب پر از غم، کنار مادرش نشسته بود و با خستگی پارچههای سیاه را میدوخت، دست هایش از کارهای روزانه و ذهناش از درد های روزانه خسته شده بود.
اما؛ چشمان پر از امیدش به گوشهای از اطاق که کتاب در آن پنهان شده بود، خیره گشت.
و آن شب همانطور با تصور رویاهایش گذشت.!
فردای آن روز مانند روز های دیگر برای رفتن به دانشگاه آماده شد و با تصوراتی که در سر داشت به سوی دانشگاه حرکت کرد اما زمانی که رسید...
باز هم همان تصویر دل خراش نگهبان بیرحم را با گفتن( مگر شما نمیدانید که دانشگاه بسته است، به خانههایتان بروید) رو به رو شد.
نه تنها او بلکه تمام دختران عادت کرده بودند که از مسیر رویاهایشان به عقب برگردند.
اما نه برای تسلیم شدن، بلکه برای برگشت قویتر از گذشته.!
ساره برگشت و هنگام شب زمانی که مادرش به خواب رفته بود بیدار شد.
و کتاب کهنهی پدرش که از سابق در کنج خانه افتاده بود را برداشت و چراغی کوچک را روشن کرد.
او با کمال آرامش به خواندن کتاب آغاز کرد و آنقدر عمیق میخواند که کلمات برایش شبیه نفس شده بود، همان نفسی که او را سر پا نگه داشته بود.
نه تنها ساره بلکه؛
دختران خراسان زمین همه با واژهها زندگی میکنند و همه در قلبشان دانشگاهی دارند که هیج حکومتی نمیتواند به آن دسترسی پیدا کند و یا نابودش کند.
بعد از مسدود شدن دانشگاه، هر صبح ساره با مادرش به کارگاه خیاطی میرفت، نه با رضایت بلکه با اجبار!
اما زیبایی آنجاست که از زمان های مرده به خوبی استفاده میکرد، و سریعا در اوقات بیکاری به حل مسائل ریاضی و فزیک میپرداخت.!
او کتابچه کوچکی با خودش حمل میکرد تا هیچ گاه از قلم دور نماند.
اما این کار،
کار ساده و راحتی نبود!
این که در شرایط دشوار زندگی همچنان سر پا بمانی و خودت را قوی جلوه داده و به هدفت نزدیکتر کنی، کار آسانی نیست.!
بر ناامیدی غلبه کردن شجاعت میخواهد.!
در یکی از روز ها در کارگاه خیاطی یکی از همکاران ساره به او گفت: از این فرصت استفاده کن، تو اینجا بخاطر یادگیری خیاطی امدی پس زمانت را صرف کتاب و قلم نکن.
اما او دختری بود که دنبال رویاهایش سرگردان بود، نه دنبال خواستههای بقیه!
او میدانست قدرت دختران این سرزمین بیشتر از بندهای است که بر دستانشان بسته اند.
همینگونه سال ها گذشت...
او همچنان به درس خواند مخفیانه ادامه میداد.
و بعد از گذشت زمان طولانی او دوستانی مانند خودش پیدا کرد.
آنها کسانی بودند که میخواستند در مقابل تاریکی های ظلمت ایستادهگی کنند و مقاومت را به همه نشان دهند.
آنها با هم در خانه، در زیر زمین های تاریک حتی در دشت و بیابان زمینهی تحصیل را برای دختران مشتاق به درس فراهم کردند.
هر چند که این دشوارتر از چیزی بود که تصور میشد.
با تمام زحمتهای که متقبل شد بلاخره در یکی از بورسیههای خارج از کشور کامیاب شد.
اما افغانستان است دیگر؛ مگر میشود مانعی سد راهت نباشد.
البته که باز هم با مشکلاتی از جمله مخالفت های فامیل
رو به رو شد.
اما او یاد گرفته بود که چگونه ترس درونش را سرکوب کند.
با وجود تمام مخالفت ها؛ او برای پیشرفتاش خارج از مرز های تاریکی سفر کرد.
و اما برگشت او همه را شگفت زده کرد.
بعد از ۴ سال او دوباره برگشت اما نه به عنوان دختری که دست و پایش بسته است بلکه به عنوان کسی که زنجیرهای جهالت را شکسته بود.
او موسس دانشگاهی در شهر خود شد
دقیقا در همان مکانی که خودش اجازه رفتن نداشت.
اما دیگر خبری از ترس و وحشت نبود.
او در روز افتتاحیه دانشگان برای محصلین گفت:
دنیا میتواند در ها را ببنند اما نمیتواند تشنگی رسیدن به هدف را نابود کند.
وقتی به خود و داشتههایتان باور داشته باشید
هیچ قدرت دنیا، نمیتواند در مقابلتان ایستادگی کند.
و آن روز تنها روز شروع دانشگاه نبود بلکه شروع زندگیهای از بین رفته بود.
پایان
#حسرتها را نابود کنید و در سایهها برنده شوید.
#نیلوفر_بینش_محمدی @KOTAH_MINAVESAM