View in Telegram
رمان: عشقی که سراب بود نويسندگان: شکوفه‌های پاییز قسمت: اول جهان هستی آدما با بودن در کنار هم شکل می‌گیرد... حتی می‌شود میان دو عاشق، جهان هستی کوچکی شکل گرفت و زندگی کرد اما آيا می‌توان زندگی را بر مبنای عشق همیشه استوار نگهداشت یا آن عشق به سرابی مبدل خواهد گشت... و آیا زندگی‌ای که با عشق تهداب گذاشته شود، می‌تواند با طوفان‌هایی که قرار است در زندگی با آن مقابل شوند، نابود شود. آیا می‌توان به آن عشق تکیه کرد و با سختی های زندگی مقابله کرد یا باید در مقابل مشکلات سر خم کرد و همه چیز را به دست سرنوشت سپرد... *_*_*_* "مهرو" روی سکوی خانه زیر درخت توت قدیمی حیاط‌مان به تماشایی آسمان نیلگون دراز کشیده بودم که ستاره‌ها چشمک‌زنان باهم معاشقه داشتند و مهتاب با آن روشنایی و عظمتش در آسمان حکمروایی می‌کرد... جهان در سکوت زیبایی فرو رفته بود و من عاشق این سکوت بودم که موجب آرامش دلم می‌شد... و دلم! دلم امشب عجیب عاشقانه های ناب می‌خواست، نه از آن عاشقانه‌های اساطیری... نه من به همان عاشقانه ساده راضی‌ام. نفسم را آه‌مانند بیرون دادم. امشب شب عجیبی است شاید بهترین شب زندگیم... آخر امشب اسمم کنار اسم مردی قرار می‌گیرد که از کودکی روی قلب کوچکم هکش کرده بودم، هرچند پدرم راضی نبود چون عقیده داشت که به یک دختر هفده ساله ازدواج هنوز زود است اما خوب اینجا روستا است مگر دختر می‌تواند تا سن پختگی خانه پدرش بماند و به او انگ دم‌بخت بودن یا خانه‌مانده بودن را نزنند... و چه احمقانه است این جمله که می‌گویند: "دختر که زود ازدواج نکند، خانه مانده گفته می‌شود..." مگر مرگ و زندگی‌ دست ما است که ازدواج کردن دست ما باشد. آه از این افکار پوسیده و مسمومی که باعث می‌شود خانواده‌ها دختران خود را در سن کم مزدوج کنند هرچند که خودم هم در سن پایینی مزدوج می‌شوم اما ازدواج با عشق و ازدواج از سر جبر خیلی فرق دارد. _ مهرو.. مهروووو کجایی تو دختر؟ با صدای ماهلین از عالم رویا بیرون شدم و رو به مهناز که حالا کنارم روی سکو نشست، با لحن حرصی گفتم: _ چرا هوار می‌کشی؟ مگر اینجا سر گردنه است؟ قهقه‌ی زد و گفت: _ چه شده؟ نه که از خیال آروین خان بیرونت کردم؟ با آوردن اسم آروین (نامزدم) دوباره ذهنم سویش پر کشید. آروین سومین پسر عمه‌ام بود و هشت سال از من بزرگتر! عمه و شوهر عمه‌ام سال‌ها قبل فوت کرده بودند، او با دو برادر بزرگ و یک خواهر کوچکش تنها زندگی می‌کرد البته با حمایت پدر و کاکای بزرگم توانستند سر و سامانی به زندگی خود بدهند. بعد از سر و سامان گرفتن زندگی‌شان آریا برادر بزرگ آروین ایران مهاجرت کرد و همانجا زن و فرزند دار شد و آرمان برادر دومی‌اش نیز بخاطر کار کردن ایران و از آنجا به دوبی رفت و همانجا ازدواج کرد البته با یک دختر افغانی اما تازه این اواخر زمزمه‌هایی به گوشم می‌رسد که گویا می‌خواهد افغانستان بیاید و دوباره ازدواج کند اما این‌که واقعیت دارد یا خیر را خدا داند! چقدر هم که بدم می‌آید از مردانی که دو زن می‌گیرند یا در خفاء به زن خود خیانت می‌کنند و چه بد که این ترس همیشه با یک زن همراه است. ترسی که هیچ وقتی از بین نمی‌رود مگر با مرگ! و اما آروین و آلاگل خواهرش اينجا در روستا در خانه قدیمی پدری خود زندگی می‌کنند هرچند آلاگل همیشه خانه ما می‌باشد چون آروین هم مثل برادرانش بخاطر کار ایران می‌رود اما با یک فرق که یک سال دو سال می‌باشد بعد دوباره برمی‌گردد... حالا هم یک ماهی می‌شود که آروین با آریا برادر بزرگش از ایران آمده اند و دلیل آمدن آریا بخاطر سر و سامان گرفتن زندگی خواهر و برادر کوچکش است، خصوصا آروین چون همین‌که افغانستان رسیدند آریا حرف خواستگاری از من برای آروین را با پدرم در میان گذاشت. پدرم اوایل راضی نبود اما آروین چنان اخلاق و رفتار از خود نشان داد که پدرم حالا شیفته و مریدش شده و من که از کودکی شیفته و دلباخته‌اش بودم... می‌دانستم آروین هم نسبت به من بی‌تفاوت نیست.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily