گفتم: "نيافتي!"
مثل هميشه با خنده گفت: "چطوري بي معرفت؟"
كلمات را ميكشد و حرف ميزند. جوري كه كيف ميكنم. هميشهخدا هم بوي بندر ميدهد. بوي ماهي تازه. بوي جاشوهاي بلم به دست.
گفتم: "بشينم بچه بندر؟"
كمي جا بازكرد. از زيرش چند سنگريزه غلت خوردند و ريختند پايين. حواسم بود تيزي سنگها شلوارم را جر ندهند و با احتياط نشستم كنارش و باهم زل زديم به دريا. توي خط افق يك قايق چپ شده بود و داشت غرق ميشد. يك نفر داشت جان ميداد.
گفتم: "من كه ديگه دوست ندارم برگردم ساره."
بلند بلند خنديد. وقتي ميخنديد دهانم بوي عطر رژ لبش را ميگرفت. با دست قايق برگشته را نشانم داد.
گفت: "ميتوني صافش كني؟"
گفتم: "قايق غرق شده كه ديگه صاف نميشه. ولي اگه بخواي نميزارم ناخداش غرق بشه"
ناگهاني زد پشتم و گفت: "بيخيال آقا معلم. عقد بچه بندرو با دريا بستن. دريا خونشه، نونشو ميده، خونشه، بچشه، خداشه. جونشم بگيره، گرفته."
كف دستش را گرفتم و گذاشتم روي سمت چپ سينهام.
گفتم: "ميدوني اين چيه؟"
جوري چشمهايش را نازك كرد كه دلم ميخواست نگاهش را قاب كنم و بكوبم توي اتاق خوابمان. انگار كه دكتر شده باشد و بخواهد تمام دردهايم را از صداي قلبم بشنود.
خنديد و گفت: "چه درب و داغونه رضا. چيكار كردي باهاش؟"
يك موج بزرگ توي چشمهايش خودش را پس زد. دلخور شدم و دستش را از روي سينهام برداشتم. هميشه مينطور بود. دلش ميخواست من آتش باشم و او چوب. تازه نه چوب خشك كه بگيرد و حسابي گرم كند.
گفتم: "اصلا من ديگه با تو حرفي ندارم. هيچي تو اين دلت احساس نيست بخدا"
بعد سرم را برگرداندم تا چشمش به نور توي چشمهايش نيافتد. ميدانستم كه وقتي حرف از احساس ميشود كفرش را در ميآورم.
گفت: "رضا اين همه سال، منو اينتو زنداني كردي بس نيست؟"
گفتم: "تو هم همينقدر منو اونور زنداني كردي، چه فرقي ميكنه؟"
صدايش ميلرزيد. انگار چيزي داشت از توي شكمش ميجوشيد و بالا ميآمد. بعد رسيد به حلقش و حسابي خيسش كرد و توي دهانش چرخاند.
گفت: "ترسو."
و بعد پريد. باز هم پريد.
"بخشی از رمان نیمی از من سهم خواب هایم"
#احسان_رضایی@khodnevischannel