#داستان📕صد هزار مرتبه شکر که زندهايم و نفس میکشیم
سال ۱۸۹۷
سلطان عبدالعزیز شاه است. پیرمردی بنام زشمی» به اتفاق پسر شانزده سالهاش به نام «ممتاز» از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکنند.
مرد جوانی بنام «باکی» از پایین بطرف بالا میآید.
آقای «باکی» از طرفداران آزادی ترکیه است، با مستبدين مخالف میباشد او تصمیم دارد دو سه روز دیگر به اروپا فرار کند.
هنگامی که آقای شمی با آقای باکی روبهرو میشود چون از دوستان قدیمی هستند با یکدیگر دست میدهند و روبوسی میکنند.
آقای باکی میگوید:
«حالت چطوره دوست گرامی؟»
شمی جواب میدهد:
«ا . . .ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم.»
سال ۱۹۰۸
سلطان عبدالحمید شاه است، آقای باکی که زمانی جزء آزادیخواهان بود حالا پیر شده است. به اتفاق پسرش «راسم» از سراشیبی خیابان باب عالی به طرف پائین میآید.
آقای شمی مدتی است مرحوم شده، پسرش ممتاز که با مستبدين میجنگد جوان نیرومندی است هنگامی که با آقای باکی روبهرو میشود به خاطر دوستی که با پدرش داشت به او سلام میکند و میپرسد:
«قربان حالتان چطور است؟»
آقای باکی پیرمرد نورانی جواب میدهد:
«ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم .»
سال ۱۹۱۷
حزب اتحاد و ترقی روی کار آمده است. آقای ممتاز خیلی زود پیر شده است به اتفاق آقای «تحسین» از سراشیبی خیابان باب عالی به طرف پائین میروند. آقای باکی هم مرحوم شده، پسرش «راسم» که جوان خوشقیافه و نیرومندی شده از پائین به طرف بالا میآید هنگامی که با آقای ممتاز روبهرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
«قربان حال شما چطوره؟»
آقای ممتاز جواب میدهد:
«ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم.»
سال ۱۹۳۰
حزب خلق در مسند قدرت است. آقای «راسم» که پیر شده همراه پسرش «جميل» از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای ممتاز به رحمت ایزدی پیوسته، پسرش تحسین که جز مخالفین سرسخت حزب آزادیخواهان است و در ضمن جوان زیبا و تنومندی هم هست از پائین خیابان بطرف بالا میرود. هنگامی که با آقای راسم روبهرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
«قربان حالتان چطوره؟»
آقای راسم جواب میدهد:
«ا . . . ای . . . الحمدالله . . . خوبم . . . انشاءالله تمام کارها بهزودی خوب میشود، صد هزار مرتبه شکر که زندایم و نفس میکشیم.»
سال ۱۹۴۶
حزب خلق هنوز بر سر کار است، آقای «تحسین» پیر شده است به اتفاق پسرش «متین» از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای راسم هم فوت کرده، پسرش جمیل که یک مخالف دو آتشه دولت و در ضمن جوان نیرومندی هم هست با دیدن آقای تحسین دست او را میبوسد و حالش را میپرسد:
«قربان حالتان چطوره؟»
آقای تحسین جواب میدهد:
«. . . ه . . . ه . . . ی . . . الحمداله که زندهایم ونفس میکشیم، انشاءاله بزودی کارها روبراه میشود . . .»
سال ۱۹۵۸
حزب دمکرات به قدرت رسیده. آقای جمیل هم پیر شده است، همراه پسرش از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکند.
متین جوان خوشقیافه از پائین به طرف بالای خیابان میرود با دیدن آقای جمیل دست او را میبوسد و حالش را میپرسد.
«قربان حالتان چطوره؟»
آقای جمیل جواب میدهد:
«ا . . . ای . . . الحمدالله پسرجان، صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم. انشاءاله بزودی همه چیز روبراه میشود . . .»
سال . . .
سال . . .
همه به هم میگویند: «صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم انشاءاللہ تمام کارها درست میشه . . .»
اما چه وقت؟ و کی این آرزو را برآورده میشود فقط خداوند میداند و بس!
نویسنده:
#عزیز_نسین#ترجمه #رضا_همراه@khodnevischannel