كميته هماهنگی برای كمك به ايجاد تشكل های کارگری

#ادبیات_کارگری
Канал
Новости и СМИ
Политика
Социальные сети
Блоги
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала كميته هماهنگی برای كمك به ايجاد تشكل های کارگری
@khamahangyПродвигать
491
подписчик
7,15 тыс.
фото
1,5 тыс.
видео
2,46 тыс.
ссылок
خبر ها و گزارش هاي كارگري ،تصوير ها و كليپ و مطالب و نظرات خود را از اين طريق براي ما ارسال كنيد
Forwarded from تجربه نوشتن (خسرو)
#ادبیات_کارگری

🖌 به یک پاپ
پیر پائولو پازولینی

چند روز پیش از مرگ تو،
چشم مرگ را گرفته بود کسی هم‌سن و سال تو:
در بیست سالگی،
تو دانشجو بودی،
او کارگر،
تو نجیب‌زاده و دارا؛
او عامی و بیچاره؛
اما آن روزها برای تو هم به مانند او گذشت
چشم‌اندازی از رم باستان که نو می‌شد.

زوکتوی بیچاره،
من بقایای لاشه‌اش را دیده‌ام.
مست و خراب،
در شب،
در میان بازارها پرسه می‌زد،
و زیر تراموایی رفت که از «سن پائولو» می‌آمد.

تراموا او را چند متری کشاند
به روی ریل در میان درختان چنار،
و او چند ساعتی زیر چرخ‌ها ماند:
چند نفری جمع شدند چشمان‌شان به او در سکوت؛
دیروقت بود و چند محلی آن دور و بر.

یکی از آنهایی که هست چون تو هستی،
پلیس پیری با لباسی نامناسب شبیه قلدرها،
آنهایی را که همدیگر را هل می دادند دور نگه می داشت،
فریاد می زد: «عقب، حرامزاده‌ها!»
بعد آمبولانس بیمارستان رسید و او را برد.

همه رفتند و تنها چیزی که ماند،
چند تکه‌ای بود این طرف و آن طرف.
زنی که نوشگاهی داشت چند قدم آن طرف‌تر
او را می‌شناخت و به تازه واردی گفت
که «زوکتو» زیر یک تراموا تمام کرد و مرد.

چند روز بعد، تو هم مردی:
زوکتو
یکی از همان گله رُمی و بزرگ تو بود.
مستی بیچاره،
بی‌خانه و خانواده،
که همه شب پرسه می‌زد و کسی نمی‌دانست چطور زنده می‌ماند.

تو هیچ چیز نمی‌دانی از او: همانطور که نمی‌دانی
چیزی از هزاران مسیح مثل او.
شاید از سفت و سختی‌ام باشد که می‌پرسم
چرا سزاوار عشق تو نبوده‌اند آدم‌هایی مثل زوکتو.

جاهای نفرت‌انگیزی هست که مادران و فرزندان
در غبار دوران باستان،
در لجنزار اعصاری دیگر زندگی می‌کنند.
نه آنقدرها دور از آنجا که تو زندگی می‌کنی،
در دیدرس گنبد زیبای پطر مقدس،
یکی از همینجاها، جلسومینو…
کوهی دو شقه و در زیر آن،
در میان گودی و ردیفی از کاخ‌های جدید،
آلونک‌های شوم‌بختی،
کپه به کپه،
خانه که نه،
خوکدانی.

یک کلام از تو کافی بود،
یک اشاره،
و آنها،
پسرهایت،
هرکدام یک خانه داشتند:
اما اشاره‌ای نکردی،
کلامی به زبان نیاوردی.
کسی که نخواسته بود «مارکس» را بیامرزی!

موجی بزرگ که شکسته است بر هزاره حیات،
جدا کرده است تور را از او،
از دین او:
ولی کسی از تاسف چیزی نمی‌گوید در دین تو؟

هزاران نفر در دوران پاپ بودنت،
و زیر نگاهت،
در اصطبل و آغل زندگی می‌کنند.
معنی گناه که کار اشتباه کردن نیست
- و خود تو هم می‌دانستی:
کارِ نیک نکردن - این است معنی گناه.

چه کارهای نیکی می‌توانستی بکنی!
که نکردی:
هیچ‌کس گناهکارتر از تو نبوده است.

🔺 #پیرپائولو_پازولینی ( ۱۹۲۲ - ۱۹۷۵) شاعر و نویسندهٔ معاصر و از برجسته‌ترین کارگردانان ایتالیا در قرن بیستم بود که فضای اکثر آثارش زندگی طبقه‌ی کارگر و فرودستان است.

https://t.center/tajrobeneveshtan
🚩 #ادبیات_کارگری

ایوان نیكلایویچ دستمال سرخ رنگی از جیبش در آورد و بر سر چوب بست.
به محض آماده شدن پرچم، چونیاتوف فریاد زد:
- رفقا، برویم با صاحب‌كار حرف بزنیم.
ایوان نیكلایویچ پرچم را بلند كرده و جلو جمعیت افتاد. همه‌ی كارگران به دنبال او راه افتادند. ناگهان صدای شلیك گلوله به گوش رسید و كارگری كه دوشادوش اژدر راه می‌رفت به زمین غلتید. اژدر ابتدا فكر كرد كه پای او به چیزی گیر كرده و سكندری خورده است ولی وقتی دید كه او در میان خون می‌غلتد دانست كه تیر خورده است بر سرعت قدم‌هایش افزود. صدای شلیك رفته رفته بیشتر می‌شد.

با وجود این، هنوز پرچم سرخ در اهتزاز بود و گویی انسان‌های اطرافش را به مبارزه قطعی فرا می‌خواند.
یك دفعه، اژدر متوجه شد كه از دست ایوان نیكلایویچ خون می‌چكد. خودش را با سرعت به او رساند. و با هیجان پچ‌پچ كرد:
- ایوان نیكلایویچ پرچم را بده به من. تو زخمی شده‌ای، برایت دشوار است.
ایوان نیكلایویچ با چشمان خون گرفته‌اش به اژدر نگاه كرد، و پرچم را به طرف او دراز كرد.
- بیا بگیر، به تو اطمینان دارم.
اژدر پرچم را گرفت و آن را برافراشت. و بی اعتنا به گلوله‌هایی كه صفیركشان از كنارش رد می‌شدند، با گام‌های بلند، به راه افتاد. كارگران نیز دور او را گرفتند. اژدر با این كه برای اولین بار پیشاپیش صفوف یك توده‌ی عظیم سینه‌ی خود را سپر گلوله‌ی دژخیمان كرده بود كوچك‌ترین احساس ترس نمی‌كرد. از این كه پرچم سرخ را به دوش می‌كشید به خود می‌بالید. از این كه پرچم را به او سپرده بودند احساس غرور می‌كرد.

صدای سم اسبان شنیده شد. اژدر یك دسته قزاق سواره را كه به سوی آن‌ها می‌آمدند دید. پلیس‌ها كه شمشیرهای آخته‌ی قزاقان را دیدند جری‌تر شدند. ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم دست دیگرش را گرفته بود در حالی كه سعی می‌كرد از رفقایش عقب نماند، در اثر اصابت گلوله دیگر، به زمین افتاد.
اژدر به طرف او خم شد.
- ایوان نیكلایویچ بلند شو ... بازوی مرا بگیر برویم ...

ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم بزرگ سینه‌اش را گرفته بود مثل مرغ سر بریده‌ای توی خون دست و پا می‌زد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود. سعی می‌كرد چیزی به اژدر بگوید ولی نمی‌توانست.
اژدر زانو زد و سر او را بلند كرد و گوشش را به لبان لرزان او نزدیك ساخت. غرش گلوله‌ها امكان نداد كه او آخرین سخنان ایوان نیكلایویچ را بشنود.

دیگر نباید دیر كرد. قزاق‌ها كارگران را زیر پاهای اسبان انداخته بودند و به هر كس كه می‌رسیدند با شلاق و شمشیر به سرش می‌كوفتند. هركس با هرچه كه می‌توانست، با سنگ، چوب و مشت، از خود دفاع می‌كرد. اژدر دستمال سرخ چوب را باز كرد. از چند كارگر برای دور كردن ایوان نیكلایویچ از صحنه برخورد كمك خواست. آن‌ها شتابان پیكر خونین ایوان نیكلایویچ را به طرف دخمه‌های كارگری كشیدند، ولی در اطراف این دخمه‌ها وضع خیلی وخیم‌تر بود. كارگرانی كه از شمشیر و گلوله‌ پلیس و قزاقان جان بدر برده بودند، در این‌جا بار دیگر با آن‌ها درگیر بودند. آن‌ها نتوانستند زخمی را به دخمه‌ها برسانند. از محل‌های خطرناكی گذشتند و در كوچه‌ی تنگی ایستادند. برای رساندن ایوان نیكلایویچ به خانه‌اش دنبال درشكه می‌گشتند؛ هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای در اطراف نبود. آن‌ها مجبور بودند پیكر ایوان نیكلایویچ را روی دوش خود حمل كنند. در فاصله‌ی زیادی از كارخانه به یك سورچی درشكه كه از جریانات خبر نداشت برخوردند. پس از چانه زدن زیاد، او را قانع كردند و مجروح را بر كف درشكه خواباندند.
بالاخره، مجروح را كه دیگر داشت جان می‌داد با احتیاط، از درشكه پایین آوردند و آهسته داخل حیاط شدند.

همان شب، ایوان نیكلایویچ بی آن كه به هوش بیاید، جان سپرد.

📚 #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴ )
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/khamahangy
🚩 جلیقه‌زردها و احیای #ادبیات_کارگری در فرانسه

فرانسه، یکی از سه قدرت برتر اروپا دستخوش اعتراض ‌های اجتماعی شده است. معترضان از حاشیه‌نشینان فرانسه‌اند که هر هفته خشم خود را از بی‌توجهی دولت به خدمات رفاهی بیان می‌کنند.
این فرانسه است: بخشی از سیاست روز در کف خیابان و در یک نمایش خیابانی رقم می‌خورد.

ادوارد لوئی، نویسنده رمان «چه کسی پدرم را کشت» می‌گوید: «وقتی برای اولین بار #جلیقه‌زردها را دیدم، بلافاصله چهره‌های معترضان به نظرم آشنا آمد. کسانی که می‌گویند نمی‌توانم اجاره ماهانه‌ام را بپردازم یا می‌گویند نمی‌توانم هر روز یک وعده غذای گرم بخورم.» لوئی که در یک خانواده کارگری در یک روستای دورافتاده در فرانسه پرورش پیدا کرده، می گوید:

«پدرم فقط ۵۰ سال دارد. بعد از آنکه سر کارش دچار سانحه شد، دیگر نتوانست درست راه برود. بیماری قلبی هم دارد. با این‌حال دولت فرانسه او را وادار کرد که دوباره سر کار برود. اگر تمکین نمی‌کرد، ماهانه‌اش را قطع می‌کردند. بدیلی که دولت مقابل او قرار داد ساده بود: یا می‌روی سر کار یا می‌میری. چون پولی دیگر در کار نیست.»

«چه کسی پدرم کشت»، نخستین رمان این نویسنده فرانسوی به زبان‌های انگلیسی و آلمانی هم ترجمه شده است. این رمان با این جمله آغاز می‌شود: «از دوران کودکی‌ام حتی یک خاطره خوش به یاد ندارم.»

ادوارد لویی می گوید:
«در انقلاب فرانسه هم، چنین بود. آنچه که مردم را به خیابان‌ها می‌آورد تنگناهای معیشتی است. وقتی که به اندازه کافی پول برای غذا یا مسکن نداری یا نمی‌توانی چشم‌انداز بهتری برای بچه‌هایت تصور کنی، به خیابان می‌آیی.»

انسان‌های حاشیه‌نشینی که در روستاها و شهرهای دورافتاده زندگی می‌کنند با سرگذشت‌ها، مشکلات و درگیری‌های روزانه‌شان جایی در گفتمان فرهنگی مسلط و رسمیت یافته ندارند. مثل این است که این انسان‌ها وجود ندارند. ادوارد لوئی می‌گوید می‌خواهد با ادبیات داستانی بیانگر احوال این مردمان باشد – احیای ادبیات کارگری با یک بیان شخصی:

«این دنیایی است که من در آن پرورش پیدا کرده‌ام و آن را می‌شناسم. تلاش می‌کنم در داستان‌هایم جایی بدهم به چهره‌‌‌ها و جسم انسان‌هایی که در کنار آن‌ها بزرگ شده‌ام.»

این نوع ادبیات در ایران پیشینه‌ای دراز دارد: جنوب گرسنه و سوزان در «ترس و لرز» غلامحسین ساعدی، زندگی تب‌آلود روستائیان از زمین‌کنده شده در «زائری زیر باران» احمد محمود و همه قهرمان زخمی در «تابستان همان سال» ناصر تقوایی.
(تهیه شده از اینترنت)

https://t.center/khamahangy
🌈🌈🌈🌈🌈

📝 #ادبیات_کارگری

... ایوان نیكلایویچ دستمال سرخ رنگی از جیبش در آورد و بر سر چوب بست.
به محض آماده شدن پرچم، چونیاتوف فریاد زد:
- رفقا، برویم با صاحب‌كار حرف بزنیم.
ایوان نیكلایویچ پرچم را بلند كرده و جلو جمعیت افتاد. همه‌ی كارگران به دنبال او راه افتادند. ناگهان صدای شلیك گلوله به گوش رسید و كارگری كه دوشادوش اژدر راه می‌رفت به زمین غلتید. اژدر ابتدا فكر كرد كه پای او به چیزی گیر كرده و سكندری خورده است ولی وقتی دید كه او در میان خون می‌غلتد دانست كه تیر خورده است بر سرعت قدم‌هایش افزود. صدای شلیك رفته رفته بیشتر می‌شد.
با وجود این، هنوز پرچم سرخ در اهتزاز بود و گویی انسان‌های اطرافش را به مبارزه قطعی فرا می‌خواند.
یك دفعه، اژدر متوجه شد كه از دست ایوان نیكلایویچ خون می‌چكد. خودش را با سرعت به او رساند. و با هیجان پچ‌پچ كرد:
- ایوان نیكلایویچ پرچم را بده به من. تو زخمی شده‌ای، برایت دشوار است.
ایوان نیكلایویچ با چشمان خون گرفته‌اش به اژدر نگاه كرد، و پرچم را به طرف او دراز كرد.
- بیا بگیر، به تو اطمینان دارم.
اژدر پرچم را گرفت و آن را برافراشت. و بی اعتنا به گلوله‌هایی كه صفیركشان از كنارش رد می‌شدند، با گام‌های بلند، به راه افتاد. كارگران نیز دور او را گرفتند. اژدر با این كه برای اولین بار پیشاپیش صفوف یك توده‌ی عظیم سینه‌ی خود را سپر گلوله‌ی دژخیمان كرده بود كوچك‌ترین احساس ترس نمی‌كرد. از این كه پرچم سرخ را به دوش می‌كشید به خود می‌بالید. از این كه پرچم را به او سپرده بودند احساس غرور می‌كرد.
صدای سم اسبان شنیده شد. اژدر یك دسته قزاق سواره را كه به سوی آن‌ها می‌آمدند دید. پلیس‌ها كه شمشیرهای آخته‌ی قزاقان را دیدند جری‌تر شدند. ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم دست دیگرش را گرفته بود در حالی كه سعی می‌كرد از رفقایش عقب نماند، در اثر اصابت گلوله دیگر، به زمین افتاد.
اژدر به طرف او خم شد.
- ایوان نیكلایویچ بلند شو ... بازوی مرا بگیر برویم ...
ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم بزرگ سینه‌اش را گرفته بود مثل مرغ سر بریده‌ای توی خون دست و پا می‌زد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود. سعی می‌كرد چیزی به اژدر بگوید ولی نمی‌توانست.
اژدر زانو زد و سر او را بلند كرد و گوشش را به لبان لرزان او نزدیك ساخت. غرش گلوله‌ها امكان نداد كه او آخرین سخنان ایوان نیكلایویچ را بشنود.
دیگر نباید دیر كرد. قزاق‌ها كارگران را زیر پاهای اسبان انداخته بودند و به هر كس كه می‌رسیدند با شلاق و شمشیر به سرش می‌كوفتند. هركس با هرچه كه می‌توانست، با سنگ، چوب و مشت، از خود دفاع می‌كرد. اژدر دستمال سرخ چوب را باز كرد. از چند كارگر برای دور كردن ایوان نیكلایویچ از صحنه برخورد كمك خواست. آن‌ها شتابان پیكر خونین ایوان نیكلایویچ را به طرف دخمه‌های كارگری كشیدند، ولی در اطراف این دخمه‌ها وضع خیلی وخیم‌تر بود. كارگرانی كه از شمشیر و گلوله‌ پلیس و قزاقان جان بدر برده بودند، در این‌جا بار دیگر با آن‌ها درگیر بودند. آن‌ها نتوانستند زخمی را به دخمه‌ها برسانند. از محل‌های خطرناكی گذشتند و در كوچه‌ی تنگی ایستادند. برای رساندن ایوان نیكلایویچ به خانه‌اش دنبال درشكه می‌گشتند؛ هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای در اطراف نبود. آن‌ها مجبور بودند پیكر ایوان نیكلایویچ را روی دوش خود حمل كنند. در فاصله‌ی زیادی از كارخانه به یك سورچی درشكه كه از جریانات خبر نداشت برخوردند. پس از چانه زدن زیاد، او را قانع كردند و مجروح را بر كف درشكه خواباندند.
بالاخره، مجروح را كه دیگر داشت جان می‌داد با احتیاط، از درشكه پایین آوردند و آهسته داخل حیاط شدند.
همان شب، ایوان نیكلایویچ بی آن كه به هوش بیاید، جان سپرد.

📚 به نقل از رمان #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴ )
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/khamahangy
‍ (https://attach.fahares.com/Ol2bd0btDmuUAxG1C2NZNw==)

🖍 #ادبیات_کارگری
💢 یادداشتی بر رمان #مادر، اثر ماکسیم گورکی

🔹«مادر» یکی از آثار برجسته ماکسیم گورکی نویسنده روس است که با ترجمه‌ی زیبا و روان از زنده یاد محمد قاضی در ایران انتشار یافته است. رمانی که به جاده‌ای بالارونده در میان تپه‌ها و دشت‌ها می‌ماند؛ نه آنچنان پرحادثه و حدس‌نازدنی، و نه آنچنان راکد و سرشار از نظریه‌پردازی‌های فلسفی و اجتماعی.

«مادر» در سال ۱۹۰۲ طرح‌ریزی شد و در ۱۹۰۶ روی کاغذ آمد و این زمانی بود که جنبش کارگری در روسیه تازه داشت می‌رویید و می‌بالید و پخته می‌شد.

داستان از شهرکی کوچک، در کنار کارخانه‌ای آغاز می‌شود و به شرح زندگانی معمولی مردم آن‌جا می‌پردازد. نخستین شخصیت داستان، شوهر «مادر» است؛ مردی که جز مست کردن و کتک زدن خانواده‌اش، به‌سختی به کار دیگری می‌پردازد. مرگ این شخصیت، پایان نخستین فصل کتاب است و در حالی که وسط خانواده‌ای کارگر و کاملاً عامی و عادی، جا خوش کرده‌ایم؛ تنها پسر این خانواده، با خطاب کردن پدرش و گفتن تک‌جمله‌ای به‌یادماندنی، به ما معرفی می‌شود: «به من دست نزنی‌ها!»

اندکی بعد، پسر که مدتی از مرگ پدرش گذشته، مست و خراب به خانه می‌آید و به روش دیرینه‌ی پدر، صدا بلند کرده و بر مادر فریاد می‌کشد و امّا با ملاطفت «مادر» مواجه می‌شود و همین موضوع، باعث می‌شود که پسر، پس از چندی دست از نوشیدن برمی‌دارد و با جمعی دیگر گذران می‌کند و در راه خواندن «کتاب‌های ممنوع» می‌افتد و به کسوت حزب نوپای سوسیالیست آن روز درمی‌آید. از همان ابتدا پرسش مادر را بی‌پاسخ نمی‌گذارد و به او می‌گوید که در چه کاری است. به این بسنده نمی‌کند و جلسات گروهشان را در خانه و در حضور مادر تشکیل می‌دهد. مادر برای همه‌ی آن‌ها مادری می‌کند و تا آن‌جا پیش می‌رود که یکی از پسرها را رسماً به عضویت منزل خود درمی‌آورد.

کم‌کم کار بالا می‌گیرد و بگیروببندها شروع می‌شود و پسر، به جرم ایجاد «فتنه» و «تشویش اذهان عمومی»، روانه‌ی زندان می‌شود و نخستین اقدام عملی مادر، او را نجات می‌دهد.

مادر شخصاً اقدام به پخش شبنامه‌ها می‌کند و پسرش ناگزیر تبرئه می‌شود. بعدها که پسر دوباره سر از زندان درمی‌آورد، مادر به شهر نقل مکان می‌کند و در کار رساندن شبنامه‌ها چنان پیش می‌افتد که صاحب سبک و تخصص می‌شود و شهرتی برای خود فراهم می‌آورد و نهایتاً هنگامی که شبنامه‌های متن دفاعیه‌ی فرزندش را جابجا می‌کند، لو می‌رود. بازی را نمی‌بازد و علی‌رغم وحشتی که در سراسر کتاب از کتک خوردن دارد، زیر ضربات لگد و دشنام و تحقیر مامورین، از توده‌های مردم سخن می‌گوید و در حالی که گلویش را می‌فشارند، فریاد می‌زند: «حقیقت را نمی‌توان به دریای خون خاموش کرد.»

و حال این «مادر» کیست؟ او همواره دیگران را در هر سن و سالی که هستند، فرزند خود می‌داند و جوان و خام و شایسته‌ی ترحم! برای همه دل می‌سوزاند. آنچه تحصیل‌کردگان و کتاب‌خوانان از جبر تاریخ و مانیفست‌های کارگری و پرولتاریا می‌گویند، نمی‌فهمد و از مذاکرات دادگاه سر در نمی‌آورد. اما با دیدگاه عوامانه‌ی خود، سعی در فهم وضعیت می‌کند و به‌خوبی هم از پس آن برمی‌آید و این را به بهترین وجهی درک می‌کند که: «دیگر عذابی بدتر از آنچه در عمرمان کشیدیم وجود ندارد.»

در ابتدا از اندیشه‌های کفرآمیز جوانان دلخور است و می‌پرسد «پیرزنی مثل او، اگر خدا را هم از او بگیرند، در موقع غم و غصه به چه کسی توکل کند»؟ اما اندک‌اندک حساب خدا و مسیح خود را با خدایی که همچون چماق بالای سرشان نگه داشته‌اند، جدا می‌کند و تا انتها بر این اعتقاد تازه می‌ماند.

«مادر» در تمام صحنه‌های کتاب، حاضر و ناظر است. از نخستین درگیری‌های کارخانه، خودش را در لابلای امواج جمعیت به‌زور جلو می‌راند. قهرمان درگیری پسرش است. بار دیگر پرچم سرخی را که از دست پسر افتاده بلند می‌کند و با سماجت پیرزنانه نگاه می‌دارد. در زندان به ملاقات زندانی‌ها می‌رود و پذیرایی جلسات ممنوعه را بر عهده می‌گیرد. نامه‌رسان گروه می‌شود. بر بالین یکایک بیماران گروه حاضر است و مادری می‌کند. غم همه را همچون غم یگانه فرزند خویش، در وجود مادرانه‌اش می‌کشد و رنج می‌برد.

از خصایص مهم مادر، به قول مترجم فرهیخته‌اش، زنده یاد محمد قاضی، همان است که کتاب، در گرماگرم مبارزات نوشته شده و سهم تخیل در آن بسیار اندک است. ماکسیم گورکی از روایت‌های پرطمطراق رایج در رمان‌های روسی می‌پرهیزد. رویدادها و شخصیت‌ها از نمودهای واقعی اقتباس شده‌ و با عشق‌های کم‌رنگ و احساسات لطیف، طوری که دست‌وپاگیر نباشند، غنی شده‌اند.
منبع: اینترنت

https://t.center/khamahangy
#ادبیات_کارگری

🔻 ... خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد مي‌شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر مي‌گشت. مه خنكي از طرف دريا مي‌وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالاي يكي از تپه‌هاي نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسي كرد. سپس ساق‌هاي چكمه‌اش را اندكي بالا زد و با قدم‌هاي تند به سوي شهر به راه افتاد. پس از طي مسافت زيادي به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهاي غمناك كه گويي در فكر عميقي فرو رفته‌اند در پرده‌ي آبي رنگ شامگاهي پيچيده مي‌شدند. وقتي از اين‌جا نگاه مي‌كردي، شهر باكو با تمامي عظمتش، پيش ديده جان مي‌گرفت.

🔻#باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از 115 هزار جمعيت داشت و هر سال قريب 640 ميليون پوط(هر پوط معادل است با 5/16 كيلوگرم و ظرف‌هاي مخصوصي با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده مي‌شوند كه معادل آن در فارسي «حلبي» است.م) نفت از آن استخراج مي‌شد، اكنون در تاريكي فرو رفته بود و گويي از خستگي چرت مي‌زد.

🔻 در سمت راست، «بائيس» به روشني ديده مي‌شد و آن سوتر، يكي دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتي‌هاي كهنه‌اي كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان مي‌خوردند. «زيغ‌بورني» نيز در ميان مه غليظي چرت مي‌زد و جزيره‌ي «نارگين» همانند لكه‌ي سياهي در دل درياي آبي رنگ بنظر مي‌رسد. باكو شهر تضادها بود. وقتي از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه مي‌كردي از طرفي عماراتي كه هر روز بيش از روز بيش بنا مي‌شد باكو را به شهرهاي بزرگ امپراتوري روسيه شبيه مي‌ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌هاي تو در توي نمور و آفتاب ناگير تهي‌دستان، خاطره‌ي يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار مي‌ساخت.

🔻 مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندي» مي‌ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستايياني كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگي به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بي چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جاي كلمه‌ي «مي‌ميرم» اصطلاح «به چمبر كندي مي‌روم» استعمال مي‌شد. و بالاخره چمبركندي دهي بود كه در ميان شهر بزرگي چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت...

📚 به نقل از رمان #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌هاي 1904- 1901)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

@khamahangy
تماس با ما👈 @hkomite
‍ (https://attach.fahares.com/JTzdKcUxM/UKKf12460Yqg==)

🚩 #ادبیات_کارگری

🌀 #مادر_جونز زنی از طبقه کارگر امریکا - (١٩٣٠ـ ١٨٣٠ )

♦️دادستان ویرجینیای غرب ایالات متحده معتقد بود که «مادر جونز خطرناک ترین زن آمریکا» ست. ماری هاریس جونز مورد نفرت سرمایه داران بود و محبوب همهء کارگرانی که تصادفاً با او آشنا شده بودند و اینها تعدادشان چقدر زیاد بود.

🔹ماما جونز، در حقیقت ، ننه شجاعت معدنچیان اعتصابی بود. یک بار لوله ی مسلسلی را که رو به اعتصابیون گرفته شده بود چسبید و فریاد زد: حضرت آقا! افراد طبقه من اند که به اعماق معدن فرو رفته اند و فلزی را که این ماسماسک ازش ساخته شده بیرون آورده اند. بنابراین، آن ماسماسک مال من است! – و یک بار در پاسخ یکی از نمایندگان کنگره که محل اقامت او را پرسیده بود جواب داد: من مقیم آمریکا هستم، گیرم نمی دانم کجایش. هر جا که برای رهائی از بهره کشی مبارزه ئی درگیر باشد، خانه من آن جاست؛ یعنی گاه در واشنگتن، گاه در پنسیلوانا، گاه در آریزونا یا تگزاس یا مینه سوتا یا کلرادو. راستش خانه ی من چیزی مثل پاشنه کفشم است: با خودم این ور و آن ور می کشمش!

🔹آمریکائی که ماما جونز در شرح حال خودش توصیف می کند، آمریکای کارگران مهاجر، معدنچیان مورد استثمار، کودکان آنها وهمسران آنهاست. وحکایتی که نقل می کند، سرگذشت سرکوبی آنها، مقاومت آنها، پیروزی ها و شکسته های آنهاست.

🔹مادر جونز به رغم جثهء کوچکش و قیافهء آرام یک مادر بزرگ، سخنران فوق العاده نیرومندی بود. وقتی سکویی می یافت و برای سخن گفتن با کارگران بر آن می ایستاد وقار و هیبتش همه را فرا می گرفت. با بالا و پایین بردن صدایش طیفی از احساسات گوناگون را در کسانی که به او گوش می سپردند پدید می آورد. او می توانست مردم را به گریه بیندازد و پس از لحظه ای قهقه خنده شان را بلند کند. در حالی که از این طرف سکو تا آن طرف با خشم قدم می زد، نطق بلند بالای او علیه تبهکاری کارفرمایان بیان خشمی نیرومند بود. او ثروتمندان را تحقیر می کرد و به کارگران در آنِ واحد، هم نیرویشان را یادآوری می کرد و هم غیر انسانی بودن شرایط زندگی شان را.

🔹ماما جونز که به سال 1830 در ایرلند متولد شد و هنگام مهاجرت خانواده اش به امریکا پنج ساله بود، بعدها حرفه خیاطی را برگزید. وی که عمری صد ساله را پشت سر نهاد، به مدت نیم قرن تمام از 1871 تا 1921 – سراسر آمریکا را پای پیاده یا در ارابه و قطار طی کرد و مدام در هر نقطه ای که حضورش واجب شمرده می شد حضور داشت: آنجا که می بایست ضمیر طبقه رنجبر را از خواب بیدار کرد، آنجا که مبارزات کارگری برای وصول به حق هشت ساعت کار در روز و شناخت حقوق سندیکائی در جریان بود.

🔹زندگی شخصی او با حوادث فاجعه باری رقم خورده است. فرزندان و شوهرش همگی در بیماری واگیردار تب زرد که در ١٨٦٧ ممفیس را فراگرفت از دست رفتند. بعدها خودش چنین نوشت: «قربانیان، قبل از هر کس دیگر، کارگران بودند. ثروتمندان می توانستند شهر را ترک کنند. مدرسه ها و کلیساها بسته بود. ورود به خانهء بیمار بدون اجازهء خاص ممنوع بود. فقرا نمی توانستند خرج پرستار بپردازند. روبروی خانهء ما ده نفر از این بیماری همه گیر مردند. تمام اطراف ما را مرده فراگرفته بود. جسدها را بدون مراسم، شب ها دفن می کردیم. دائم فریاد شیون و گریه می شنیدیم. چهار فرزند خردسالم هریک پس از دیگری مریض شدند و مردند. تن ظریفشان را قبل از دفن، با دست های خودم شستم. شوهرم نیز تب کرد و مرد. خانواده های دیگر هم مثل خانوادهء ما به همین نحو، سخت مصیبت دیدند. چه روز و چه شب صدای قرچ قرچ گاری های نعش کشی را می شنیدم!

🔹از سال ١٩٠۴ مادر جونز به عنوان مسؤول سازمان دهی در حزب سوسیالیست آمریکا فعالیت می کرد و سپس در ١٩١١ به سندیکای معدنکاران ایالات متحدهء آمریکا بازگشت. در ٢١ سپتامبر ١٩١٢ در جریان اعتصاب کارگری، تظاهرات فرزندان معدنچیان را در خیابان های چارلستون رهبری کرد. پنج ماه بعد، در جریان یک تظاهرات دیگر در حالی که ٨٢ سال از عمرش می گذشت بازداشت شد. او را به «توطئهء قتل» متهم کردند و به ٢٠ سال حبس جنائی محکوم گردید. در ماه مه ١٩١٣ در پی انتخاب یک فرماندار جدید آزاد شد. مادر جونز تا پایان عمر در ١٩٣٠ یعنی تا صد سالگی با جنبش کارگری در ارتباط بود و می گفت: «اگر می خواهید برای آرامش روح اموات دعا کنید، بکنید، اما به خصوص به خاطر زنده ها مبارزه کنید!»او در گورستان سندیکای معدنچیان در "مونت او لیو" Mount Olive (کوه زیتون) نزدیک شهر سن لویی در ایالت ایلی نویز به خاک سپرده شد.

🔹گوشه هایی از زندگی ماما جونز در کتاب #مادر_جونز_زنی_از_طبقه_کارگر_امریکا توسط ع. پاشائی - رسولی به فارسی ترجمه شده است. شرح حال ماما جونز، درسی شگفت انگیز از تاریخ و در همان حال سرچشمه ئی فیاض برای افکار عملی است.

https://t.center/khamahangy
🚩🚩🚩 #ادبیات_کارگری
"سکوتی برقرار شد. همه‌ دست به کار مي‌شدند. لايه‌ها رفته رفته پر مي‌شد. در هر طبقه در ته هر دالان جنب و جوشي شديد سينه‌ي کار را فرا مي‌گرفت. چاه آدم‌خوار جيره‌ي هر روزي خود را از گوشت آدمي‌زاد بلعيده بود. نزديک هفت‌صد نفر کارگر در آن ساعت (4 صبح) رنج روزانه‌ي خود را در اين مورلانه‌ي عظيم آغاز کرده بودند و زمين را هم‌چون کرم در چوبي پوسيده از هر سو مي‌کندند و سوراخ مي‌کردند و در اين سکوت سنگين، زير فشار اين لايه‌هاي عظيم خاک اگر گوش بر سنگ مي‌گذاشتي مي‌توانستي جنبش دامنه‌دار اين حشرات انسان‌نما را ضمن تلاش خود از صعود و هبوط برق‌آساي کابل آسانسور گرفته تا گزش نيش تيشه‌هاشان که زغال را از درون احشاء خاک مي‌کندند بشنوي."

📚 #ژرمينال ص 44
✍️ اميل زولا

@khamahangy
🚩🚩🚩 #ادبیات_کارگری
🌷🌷یاد کارگران‌ جان‌باخته‌ معادن مونسو گرامی باد!

کل معادن زغال سنگ مونسو 10 هزار کارگر داشت که به مدت دو ماه و نيم به خاطر کاهش دستمزد اعتصاب کردند. ژاندارم‌هاي امپراتوري فرانسه با گلوله باران کردن کارگران‌ اعتصابي 14 کشته و 25 زخمي از آن‌ها را به زمين ريختند. به دليل نداشتن پشتوانه مالي کافي، چون مدت کوتاهي از تاسيس "صندوق کارگري روز مبادا" گذشته بود و فقط 3 هزار فرانک موجودي داشت و انترناسيونال اول نيز 3 هزار فرانک به آن‌ها کمک نمود، اما اين مقدار پول کافي براي اعتصابي طولاني و نفس‌گير کافي نبود. در چنين شرايطي کارگران‌ در فقر مطلق به سر مي‌بردند، حتا نان خشک در منزل نداشتند. غم نان و با وجود دو ماه و نيم اعتصاب و تلفات جاني بسيار، شکست را پذيرفته و بدون جلوگيري از کاهش دستمزد، روز دوشنبه نصف کارگران‌ معدن وورو که 700 کارگر داشت، شروع به کار و به عمق 800 متري معدن رفتند.
اما قبل از شروع کار يکي از آنارشيست‌ها مخفيانه تراشه‌ی چوب‌هايي که در ديواره معدن چپانده شده بود، تا مانع از خروج آب و ريزش ديواره گردد، طوري دست‌کاري کرده بود که سه چهار ساعت بعد معدن وورو ريزش نمايد. در ساعت 10 صبح روز دوشنبه ديواره معدن وورو شروع به ريزش کرد. کارگران‌ محبوس به غير از 20 نفر، بقيه نجات يافتند. و معدن در عرض يک روز به طور کامل منهدم گرديد. اما کارگران‌:

"بي‌شک شکست خورده بودند. خسارت مالي و جاني بسيار ديده بودند. اما پاريس تيرهايي را که در معدن "وورو" خالي شد از ياد نمي‌برد. خون امپراتوري نيز از اين زخم هميشه باز جاري خواهد بود. اگر هم روزي بحران صنعتي پايان يابد و کارخانه‌ها يک يک باز شوند اعلان جنگ لغو نخواهد شد. صلح با سرمايه‌داران ديگر ممکن نخواهد بود. کارگران‌ زغال عرض وجود کرده بودند و با سرمايه درپيچيده و کارگران‌ سراسر فرانسه را با فرياد عدالت‌خواهي خود تکان داده بودند. شکست آن‌ها خاطر هيچ‌کس را آسوده نکرده بود. پول‌دارهاي مونسو در عين پيروزي بعد از اعتصاب در اضطرابي خاموش بودند و با بدگماني واپس مي‌نگريستند:"
"آيا پايان ناگزير کارشان در اعماق همين سکوت عميق نهفته نبود؟ آن‌ها پي مي‌بردند به اين‌که آتش انقلاب، دوباره و پيوسته، چه بسا همين فردا، با يک اعتصاب عمومي، با توافق همه‌ي کارگران‌، که اين بار صندوق‌هاي تعاوني پرمايه‌اي مي‌داشتند و مي‌توانستند ماه‌ها، آسوده از گرسنه‌گي پايداري کنند افروخته شود. اين بار جامعه‌ي ويران تنه‌اي بيش نخورده بود و آن‌ها صداي تراق تراق بنيان لرزان آن را زير قدم‌هاي خود شنيده بودند. احساس مي‌کردند که تکان‌هاي ديگري بالا مي‌آمد و پيوسته تکرار مي‌شد تا اين بناي کهنه و لرزان فرو ريزد و مثل معدن وورو بلعيده شود و به اعماق ورطه فرو رود."

📚 #ژرمينال ص 550-551
✍️ اميل زولا

@khamahangy