#داستان_کوتاه📚سبک:
#سوررئالیستی🔰عنوان:
#مرگ_هوشبری_مرغوب_دارد💥نویسنده:
#مانی_وثوقیتن لخت و شهوت انگیز بیابان با تن زخمی و تشنه ی من عشق بازی نمی کرد؛ کروموزمهای ریگ با منِ سیپاره، در هم نمی آمیختند.
صدای زنانه ی بیابان بود که می گفت اندکی آن ورتر خواهی مرد. تو یک انسانی و من کویری که نمی خواهد جفتی به نام "من" او را در آغوش بگیرد.
انگار قبلا عاشق شده بود، برای همین بی تفاوت به من، توهم خواهر بزرگتر، سراب را برای فردا دعوت می کرد.
من زیباترین دختر دنیا سراب را، همان شب لب تشنه بوسیدم، او به طنازترین شکل ممکنِ یک رابطه دوست داشتنی بود؛
هم آغوشی او را بیشتر از قبل می خواستم؛ بیابان نگاهی به من که قبلا عاشقش بودم انداخت و سه نخ سیگار طرح خانومی و سبک پنجاه و هفت را برایمان روشن کرد.
توهم جیغ زد و گفت او سایه اش مرده-انگار با من بود-آنجا بود که فهمیدم
مرگ هوشبری مرغوب دارد.
از دیروز به بعد کرکسی بیابانی شدهام، ریز گرد گردنم در کویر، مردی تشنه را دیده بود که در آغوش کویر، توهم و سراب را دنبال میکرد، شاید کمی بیشتر دلم می خواست زندگی کند، اما او هیچ وقت زندگی را از نزدیک نمی بوسید.