#داستان_کوتاه▪︎سبک:
#سوررئالیستی▪︎عنوان:
#خرده_آهکهای_مبتلا▪︎نویسنده:
#مانی_وثوقیصدای ترک خوردن سقف با ناله ی خواننده ی الجزایر ی که مابین فرتهای گیتار، پوست دستش را تکه تکه به سوهان نت می کشید، مرا به ماه ها و سالها قبل می برد!
هنگامی که موبایلی برای ثبت خاطرات نبود، مزرعه ای سبز در غروب خورشید، کشیدن نخ قلاب در رودخانه ای مدهوش، بوی شبدر های وحشی و سکون زمان به یادم می آید.
پدر! چقدر موتور سیکلتت را دوست داشتم، خصوصا هنگامی که بر باکش می نشستم و تو می راندی...
یا اولین حسی که مرا با عشق آشنا کرد، زیبا ترین لحظه ی بلوغم عشق بود، آنقدر مقدس و سپید که انگار دوباره متولد شده بودم، حسش میکنم با تمام وجود دوباره بیدارم می شوم و تزریق مورفین را در رگهایم ادامه میدهم.
#سعاد_ماسی صدایت مسخم میکند!
تو با شدیدترین حالت ممکن روحم را از مرگ منصرف میکنی، شبها تصور میکنم اتاقم چند زاویه بیشتر دارد.
من کنار پنجره بروی تخت، زاویه ی جدید از سرفه کردن و کوبیدن سایه ی ریشم بر نوری که از کوچه به اتاق می تابد رسم میکنم.
صدای شلیک گلوله ای بعد از پنج روز دوباره صدای ساعد ماسی را با خود تقطیر میکند، سکوت مرده وار را تقلید میکنم تا او دور شود اما او اکنون روبه روی من است.
بوی تند باروت و عرق سرد زنانه اش محبوس بوی بد سرفه هایم میشود.
چشمانم را باز میکنم تا ببینمش و به عطر موهای فرفری و حس عجیبی که او و زیبای هایش مرا به ونیزی خیالی می برد بخندم.
او سایه ی شکسته ام را بشکل زیبایی با سایه اش ترکیب میکند.
شلیک میکند بی آنکه بداند من هنوز از دیدنش سیر نشده ام، در سرم سرب داغ را حس میکنم.
صدای اذان مسجد می آید که تعطیل میشود و من به رویا هایم دل می بندم.
به واقعیت او می خندم او هم خواهد مرد.
او از دوست داشتن، زنده ماندن را بیشتر می خواهد!
در چشمهای زیبایت خداوندیست برای پرستش که هجومش بر اندام نحیفم وحشتناک ترین حسم بوده است.
اعتراف میکنم تو از ناشناخته ترین عطرها به خود می زدی که مرا دیوانه ی سماع رقص لبهایت می کرد. کاش آنقدر شنیدن ضجه ی سرفه ی خونی ات بر آکوردهایی که زیباترین ریتم ها با کرموزمهای گیتارت رنگین می کند زیبا نبود...!!!