(مازندران؛سوادکوه شمالی،روستای #کالیکلا_لفور)
#تبلیغات_انجام_میشود
📢 برای ارسال 👇👇
📬 #نظرات، #پیشنهادات
📸 #عکس
📰 #اخبار و #مطالب
با ما در ارتباط باشید:
🆔 @hamed_bazari70
🆔 @sadeghbazari
🍀#پیرزنی در #خواب خدا رو دید و به او گفت: #خدایا من خیلی #تنهام، #مهمان خانه من می شوی؟! #خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به #دیدنش می رود... #پیرزن از خواب بیدار شد و با #عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..! رفت و چند #نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو #پخت. سپس نشست و #منتظر ماند... چند دقیقه بعد #درب خانه به صدا در آمد... #پیرزن با عجله به سمت در #رفت و اون رو #باز کرد #پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او #غذا بدهد #پیرزن با عصبانیت سر #فقیر داد زد و در را محکم بست #نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. #پیرزن دوباره با عجله در را باز کرد این بار #کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما #پناهش دهد #پیرزن با ناراحتی در را بست و #غرغرکنان به خانه برگشت نزدیک #غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد این بار نیز #پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی #پول خواست تا برای #کودکان گرسنه اش غذا بخرد #پیرزن که خیلی #عصبانی شده بود با #داد و #فریاد پیرزن فقیر را #دور کرد شب شد و #خدا نیامد...! پیر#زن با یأس به خواب رفت و بار دیگر #خدا را دید #پیرزن با ناراحتی گفت: #خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به #دیدنم خواهی آمد؟! #خدا جواب داد: بله، من امروز #سه بار به دیدنت آمدم اما تو #هربار در را به #رویم بستی...! اری... #خداوند در همین دستان #نیازمندی است که بسوی تو #دست نیاز گشوده اند!!
یک #روز عصر قبل از شام #پدر متوجه #پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند #تکه چوب بازی میکرد. #پدر روبه او کرد و گفت: #پسرم داری چی درست میکنی؟ #پسر با شیرین زبانی گفت: #دارم برای #تو و #مامان#کاسه های #چوبی درست میکنم که وقتی #پیر شدید در آنها #غذا بخورید!