رنگت روخدااااایی‌ کن

#نامادری
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#داستان_آموزنده

💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_دهم

بعدکلی پیش وکیل👨‍💼 رفتن وحل اختلاف نتیجه ای که گرفتم دادن دیگه پدرمو ازادی اون ،،بافروختن طلا وجمع کردن پس اندازهایمون وکمک عمهام تونستم پدرمو آزاد کنم ،،،ودقبال کاری که برای پدرم کرده بودم وپدرم نداشت که پول مارو💷 پس بده
با اصرارزیاد پدرم👴 ومخالفت علی پدرم منو به دفترخانه برد و3طبقه خونه ای رو که داشت به نام من کرد وپشت سراین کار تقاضای طلاق همسرش.....

با کمی رفت وامددادگاه برای طلاق ازاین کاربه خاطردخترشون پدرم منصرف شد ودوباره به ناچاربه زندگی کناراوناادامه داد ولی نامادریم وپسراش قبول نداشتن که پدرم خونه روبه نام من کرده درواقع پدرم سوری خونشو به من فروخته بود که درآینده نتونن ازم بگیرن

دختروپسرای منم بزرگ شده بودن ،،دختردانشجو👩‍🎓رشته حسابداری بود وپسرم دیپلم💁‍♂ واوج رفتن به سربازی وپسرکوچکم هم برای کلاس اول آماده میشد وخواهربرادرای من ازمحبت کردن به خودم وبچهایم کوتاهی نمیکردن

تمام زندگی من شده بودم ودرکناراونا لذت میبردم برادرام ازهیچ گونه امیدواری خواهرانه کوتاهی نمیکردن واجازه نمیدادن که کسی ازاقوام یا دوست وآشنا بین ما دخالتی داشته باشن وما کناراونا وهمسراشون که هرکدوم ی بچه کوچلو داشتن👶 خوش وخرم بودیم ولی نبود مادرم همیشه بین ما خالی بود

من خداروشکرمیکنم که مادرم رو دوباره به من دادتا بتونم خواهروبرادران مهربونی داشته باشم😍☺️ وهمیشه براشون آرزوی سلامتی وخوشبختی رو دارم

💜 💜 پایـــان

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_نهم

آزارواذیتهای زن وبچه های پدرم ادامه داشت تا اینکه اونا تونستن پدرم روبه جرم کتک زدن زنش محکوم کن وقاضی دیه سنگینی 😡برای پدرم تعیین کرد

هواخیلی سرد بود برف ❄️زیادی باریده بود زنگ تلفن مراازخواب بعداظهری بیدارکرد سراسیمه گوشی رو برداشتم ازکلانتری بود گفتن که پدرتودارن زندان میبرن وخواسته به شما خبربدم ،،

به علی زنگ زدم 📲وموضوع رو باهاش درمیان گذاشتم وهردو به دادسرکه پدرم اونجا بود رفتیم علی بیرون منتظرشد ومن رفتم داخل که با نامادری وپسربزرگش روبه رو شدم بدون هیچ حرفی وصحبتی هردو شروع کردن به فحش وناسزا🗣به من که من باعث دعوابین اونا شدم که من بلافاصله ازاونجا رفتم تا علی متوجه اونا نشه
پیش قاضی رفتم وازش خواستم اجازه بده تا صبح پدرم روآزادکنن تا بتونم وثیقه یا فیش حقوقی شوهرم رو ببرم ولی قاضی قبول نکردو پدرموبه بازداشگاه فرستادن ومن همچنان ناراحت به خانه🏡 برگشتم ،،

وازفردای آن روز هرروزدنبال کار پدرم بودم تا تونستم شب عید پدرمو به طورضمانت آزادکنم به مدت 15روز ،،پدرم خونه ما بود وگاهی به منزل خودشون میرفت وازاونا رضایت میخواست ولی نامادریم وپسراش درقبال این رضایت ازش کل داریش که خونه سه طبقه بود🏘 رو میخواستن ،،

من موافق بودم وازپدرم خواستم که برای آسایش خود این کارو بکنه ،؛بهش گفتم که من خودم 3تاخونه دارمو احتیاج به مال پدرندارم ولی پدرم مخالفت میکرد ومیگفت حق تو رو نمیذارم اونا بخورن و اگرپدرم این کارو هم میکرد دیگه خودشم تو خونه راه نمیدادن ،،

دوروزبعدعید پدرم راهی زندان شد ومن دوباره هرروزصبح دنبال کارپدرم تا 2بعداظهرکه خسته وناامید😔 راهی خونه میشدم،،علی بارفتوامدمن به دادگاه ودادسراناراحت بود ولی میفهمید که پدرم تو این شرایط جزمن کسی رو نداره،،


💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال 👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_هشتم

روز13 اسفندبود که خاکسپاری مادرم تمام شد ،،
رفتو امدمن به خونه مادرم بیشترشده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهرمادرم همراه بچها خونه ما ،

واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ،

بعدازگذشت چندماهی ازفوت مادرم همگی خونه ماجمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند💍 واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگزهیچ کدوم اعتراض نکردیم ،،

چندهفته قرارامدن اون خانم 👩به خانه مادرم قعطی شد ومن وخواهرم خودمونو برای اون روزآماده کردیم ،،اون خانم دخترروستایی بود ولی سن بالا که باشوهرمادرم تنهایی اومدن،،
ناگفته نمانداون خانم ازشهردیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم👱🏻‍♀ رو به خونه خودمون اوردم وچندروزی پیش خودم موندن که شوهرمادر پیغام دادبه خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب وباادبی بودن 🙎‍♂🙎‍♂
سربازی برادربزرگم رسیده بود وباید عازم خدمت میشد که واقعانبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگارسختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،،

وهرسه هم تحصیل میکردن💼 هم سرکارمیرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر وباکسب درامدخوب مشغول کارشدن

واما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر وبعدی سال نو
که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم درصورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم
واما اختلافات پدرم با پسراش ونامادریم که ازپدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعدازفوت پدرم ارثی💰 به من تعلق نگیرد پدرم شدیدامخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن ومیتونستن پدرم رو اذیت کنن

حالا شاهین👩‍👦 پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچلو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،،
ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد👶 وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم😍
وهرکدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان
#نامادری

💜 #قسمت_هفتم

👩‍⚕پرستاراتاق ای سی یو هرروزصبح برای ما پرده رو کنارمیزد وبامهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتراونو ببینیم با رفت وامد مابه بیمارستان 12 روز گذشت ،،

روزسیزدهم وقتی وارد بیمارستان🏥 شدیم ازدور متوجه کنارنکشیدن پرده شدیم خودمون رو سراسیمه به پشت پنجره رساندیم هرچی به پنجره کوبیدیم کسی پنجره رو بازنکرد

ازداخل حیاط به ساختمان دویدیم😱 وزنگ دراتاق ای سی یو رو زدیم همون پرستاردرو بازکرد وبا ناراحتی به ما خدارحمت کنه مادرتون رو گفت بله شب قبل مادرم تموم کرده بو😭د مادری که فقط 40سال داشت

دیگه متوجه نشدم چی شد منو خواهرم فقط گریه وزاری میکردیم بچه خواهرم رو پسردایم گرفته بودن وما همچنان درغم ازدست دادن مادر میگریستیم😔😞 بیمارستان پرازآدمهایی شده بود که به حال ما میگریستن باهربدبختی شده برادرم ماشین گرفت ومارو به خونه برد ،،

خونه ای که دیگه مادرمهربونم👩 نبودمارو با تنهایی غم بی مادر رها کرده بود دوست وآشناها یکی یکی اومدن ومارو همش دلداری میدادن
مراسم مادرم به طور رسمی خیلی خوب تمام شد

من موندمو برادرهای👬 مجردودلشکسته وهمیشه با خدای خود میگفتم مادرم که میخواست اینقدرزود بره چرا منو پیدا کرد چرادوباره غم بی مادری برای من گذاشت ورفت چرا وچرا......😞

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
#ذڪرهاےگرـღگشا👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_ششم

دوماه ازبه دنیا امدن بچه 👶خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،،😔

مابچهارو پیش پدرشوهرم 👴گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم🏥

حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن😭

با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم
بادیدن چهرمادرم 😞مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد.

مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشارمیداد🤝 نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من میسپرد

غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا🙏🏻 برای خوب شدن مادرم ،،،

مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان🏥 داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری😭 که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه....

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در👇👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان
#نامادری
💜 #قسمت_پنجم

مادرم وشوهرمادرم بعدچندروزی که ازامدن ماازخونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی بازازاونا استقبال کردن ومارو با خواهروبرادرهای علی دعوت کردن پاگشا ..

که من ازصبح به منزل🏡 مادرم رفتم خواهروبرادرهای من ازرفتن من به اونجاخیلی خوشحال بودن ،،،

عصرمهمونها اومدن وبرای اولین باربود که مادرم وبقیه علی رودیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسرخوبی بود🙍‍♂ مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت
روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم ودرواقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم
وهمچنین بستگان مادرم 🎁مرا تک تک پاگشا کردن ،

به این ترتیب بودکه همگی با علی آشناشده بودن
بعدگذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم وازخانواده شوهرم جدا شدیم😍 وشروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود..

بعدگذشت چهارسال زندگی مشترک خدابه ما دختری👪 دادبه اسم شادی که بیشترزندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادروخواهربرادرهای من عاشق دخترم بودن ودخترمن نیزعاشق اونا ،،بعددوسال خدابه ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطروجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم
وهمه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکترخبربدی داده بود که مادرم فشارداشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی وداروها تونست به سختی راه بره
که من اون موقع بود فهمیدم مادرم درگذشته به خاطردوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود
بیشترروزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدابه اون دخترکوچلویی داد حالا من خاله شده بودم..

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
#ذڪرهاےگرـღگشا👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

💜 #قسمت_چهارم

واقعاخوشحال بودم 😍واحساس خوبی داشتم کنارمادرم وبچهاش لذت میبردم .
وروزگارخوبی داشتیم ،
گاه گاهی به دیدن پدرم👱🏻 سرکارش میرفتم واون ازم میخواست برگردم پیشش ،،،

ولی من دوست نداشتم زندگی کنارزن بابای بدپیله وبداخلاق رو
حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله👱🏻‍♀ شده بودم سفیدوقدبلند،

بامعرفی یکی ازآشناها برای ازدواج💍 ازطرف پدرم ،،من دوست نداشتم ازدواج کنم کنارمادرم احساس خوشبختی میکردم ،

ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بودومن مجبورشدم ازدواج رو قبول کنم 😩

روزخواستگاری تو خونه پدرم معلوم شد ومن بایستی میرفتم اونجا
حرفی برای گفتن وانتخاب نداشتم اگرجواب من نه بود خونه پدرم موندگارمیشدم ومن اینو نمیخواستم ،

فردای همان روزخواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی وخواهرش
ازروزخواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودراین مدت من مادرمو ندیدم ،،

شب عروسی 👰موقع عروس گردوندن ازجلو درمادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم😔 وبرام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی ی شناخت کوچلو،

عروسی من بدون مادرم وفامیلای مادری من گذشت
یک هفته بعد ازدواج منو مادرشوهرم همراه پدرشوهروخواهرشوهربرای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،

بادیدن مادرم👩 لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعداشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم ردوبدل شدبه خونه برگشتیم

خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم.🏠

💜 ادامه دارد⬅️⬅️
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان
#نامادری

💜 #قسمت_سوم

وازاین جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهرمادرم مردی بود خوش قلب ومهربان ❤️که هرموقع منو میدید بااحترام باهام رفتارمیکرد

سالها گذشت وپسردوم پدرم به دنیا اومد واخلاق نامادریم 😠بدوبدترشد،،اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیدادنزدیک من بشن ،،

وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جزدعوا وناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیزدیگه ای نصیب من نمیشد

چندسالی گذشته بود ومن بزرگترشده بودم💁 وبا وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهراروبا زنی قدبلند توبازارمشغول خرید کردن بودن دیدن ونقطه ضعف پدرمنو تودستش گرفته بود ،،

پدرمهربان👱🏻 منو تبدیل به پدری بیرحم وسنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چراباید پیش مادرت بری اون تو رونخواست ورفت ،
یاددارم شبی برف زیادی🌨 بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون ازخانه پناه بردم😞 وتا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم وفردای ان روز به شدت تب🌡 کردمو مریض شدم
عمه ام مرابه خونه خودش برد وازم مراقبت کرد
پدرمادرم نزد پدرم اومد وباخواهش وتمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،،

با اصرارعمه ام وعموم 👨‍👩‍👧که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد ومن به اسم خونه پدرمادرم ،،راهی خونه مادرم شدم😍

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_دوم

اون ساعت تواون شرایط بهترین روززندگی من بود
منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفترتنها موندیم مادرم فقط گریه😭 میکردو منو بوس میکرد
برام کلی خوراکی خریده بود وبهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد.

دیگه دخترشاد🙎قبل نبودم توخونه فقط فکررفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به درحیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم
وخدایی مادرم 👩یکروزدرمیان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنارمن بود .

درهمان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد 👶،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،،

باهماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد وتمام مسیر وسوارشدن اتوبوس🚌 روبه خونشون بهم یاد داد
وروزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم .

واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت👩‍👩‍👦‍👦 یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ،
مادرم به بچه ها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند.

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #ذڪرهاےگرـღگشا👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان

#نامادری

#قسمت_اول

💫به نام خدا

من تا حالا مادرم را ندیده بودم😔 واگرهم دیده بودم ،چیزی به خاطرنداشتم دران زمان که من بیش ازدوسال نداشـتم مادرمراترک کرده بود .

درهمین افکاربودم که 👱🏻پدردر زده وارد اتاقم شد وبا کمی صبحت وبازکردن بحث گفت که میخوادازدواج کنه .

دختری بودم 9ساله ودراین 6سال هم که پدرم ازدواج نکرده بود، به خاطرمن بود که مبادانامادری مرا آزارده ومن نتونم به پدرم بگویم

من به یاددارم که حرف پدرم باعث ناراحتی من نشد، به این دلیل که منم دوست داشتم مادرداشته باشم تا بتونم به دوستانم معرفیش کنم👩‍👧 ودرمدرسه وانجمن حضورداشته باشد مثل بقیه مادرها

خلاصه بعد ازچندهفته ورفت وامد عمه ام با عمووزن عموم،،وجشن کوچولویی نامادریم وارد خانه ما شدکه ازهمان لحظه با نگاهش به من حالی کرد که مشتاق دیدن من نیست 😏

اون زنی بود که قبلا هم ازدواج کرده بوده ،،بسیارخودخواد وبد پیله ،،
درهمان دوران سخت زندگی یک روزکه مدرسه بودم وکلاس سوم درس میخوندم ،،مرابا بلند گو صدازدن📢 ومن به دفترمدرسه رفتم
وقتی وارد دفترشدم دوتا خانم رو دیدم بالای دفترنشسته بودن با نگاهم متوجه آشنا بودن یکیشون شدم ،،چون من عکس مادرم را دیده بودم بله یکی ازاونا مادرم بود بغض راه گلویم را بسته بود 😭

خودم رو کنترل کردم وبه مدیرمدرسه نگاه کردم ،،مدیرازم پرسید
زهرا جون این خانمها رو میشناسی ،،من سریع جواب دادم نه نمیشناسم

که یکدفعه خانمی که به نظرم مادرم بود اومدو بغلم کرد وشروع به بوسه زدن به صورتم ودستام کرد
وباعث ترکیدن بغض من شد که باگریه من بقیه هم گریه کردند

💜 ادامه دارد⬅️⬅️
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒‌داستان واقعی وآموزنده #نامادری 🍒

📍قسمت چهارم

نامادریم گفت به حرفم گوش کن باهاش حرف بزن...
من با اجبار با همون پسر که اولش دوست بودم حرف زدم کم کم پای بقیه ام باز شد به همین روال گذشت بعد از بس غصه خورده بودم 2 ماه فلج شدم آرزوم بود به قبل برگردم .....
دوباره خواستگار قبلیم اومد این دفعه قبولش کردم وقتی که قبولش کردم رابطم رو با همه پسرا قطع کردم و فقط دلمو دادم به او...
تا اینکه من صاحب گوشی شدم و پام به واتساپ رسید تو واتساپ با یک خانم 34 ساله آشناشدم
استاد من بود اون منو با زندگی برگردون منو به سمت خدا برد منو تشویق به نماز خواندن کرد قرآن خوندن و همه چیو بهم گفت...
منم نمازخوندم دلم را به نامزدم دادم خیلی هدایت شدم تمام نمازهامو سر وقتش میخوندم و با قران و ذکر الله به آرامش رسیدم آرامشی که سالها بود از آن دور بودم
به اون زن دیگه رو ندادم فکر کردم که اینکارا خوب نیست...
میترسیدم به نامزدم بگم که من با چند تا پسر بودم...
خودم نشستم به نامزدم گفتم شرایطمو زندگی گذشته و همه رو بهش گفتم....
گفتم خواستی با من نخواستی ام برو چون درکت میکنم که نمیتونی....
همه روگفتم اون خیلی ناراحت شد اما گفت باهات هستم چون صادقانه رفتار کردی بعد مدتها درد و غم اونم به نماز تشویقم کردم اونم حالا نماز میخونه.....
شوهرم همش میگفت: دختره باکره نیست
شب عروسیم سر بلند شدم چون من با اون پسرا فقط حرف زدم نذاشتم دستشون به حیا و عفتم برسه....
ولی نمیدونم خدا منو بخشیده یا نه

زندگی خوبو خوشی دارم امیدوارم همه شما به راه راست هدایت بشین.

خواهران و برادران عزیزم تروخدا با زندگی هیچ دختری بازی نکنید...
انقدر ظالم نباشید که یک دختر12 سال مثل منو تو چنگتون بگیرین از خدا بترسید از این کارا نکنید و بدانید اگر دنبال ناموس دیگران باشید روزی کسی پیدا میشه که دنبال ناموستان آبروی شما را به باد میدهد.....

🍂پایان🍂

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒‌داستان آموزنده #نامادری 🍒

📍قسمت سوم

یک خواستگار داشتم اون خواستگارمو رد کردم گفتم میخوام تنها باشم با همه حرف بزنم خوش باشم
مادرم دیگه بهم شک کرده بود میگفت تو عوض شدی چهرت یک جوریه میگفتم نه مادر این حرفا تهمته غافل از این بودم که اون زن با بعضی از پسرا به جای منم حرف میزده...ولی من نمیدونستم
روزها همینطوری گذشت با همین دردسرای زیاد گذشت با فحش های بابام گذشت...
تا اینکه روز عیدقربان شد تو خونه نشسته بودیم یکی در رو زد مامانم دروباز کرد یک زن از فامیلامون بود اومد تو خونه نشست و گفت که دخترای همسایتون به جای دخترتون با پسرم حرف زدن و قرار گذاشتن وقتی پسرم رفته سرقرار دیده دخترت نیست و دو سه دختر دیگه اونجان و برای من تهمت درست کردن...
دنیا روسرم خراب شد قلبم گرفت یک جنگ ناموسی به پاشد...
خالهام عموهام داییام فهمیدن چقدر سرزنشم کردن آبروم با کار اونا کلا رفته بود...
بابام از شهری که توش کار می کرد اومد به مامانم گفت دخترمو میبرم من غرق در گناه وآلودگی دلبستگی به پسرا شده بودم...
بابام منو برد هر چی فامیلام اصرار کردن نذاشت گفت میبرم میکشمش...
خیلی خطرناک بودن منو برد خالمم تو شهر پدرم بود با هزار التماس خالم منو ازش گرفت برد خونشون.
خیلی روزای سختی بود من افسردگی شدید گرفته بودم تا 1 ساعت به یک نقطه ای خیره میشدم فقط اشک میریختم.
آنقدر اشک میریختم که چشام دیگه سیاه کبود میشدن هر کی در میزد من از ترس حمله عصبی بهم دست میداد که مبادا عموها و بابای خطرناکم باشن
منو ببرن بکشن خیلی وضعیتم خراب شده بود....
من قربانی تهمتهای دخترای همسایه شده بودم....
اونجا از پسرا متنفرشده بودم میخواستم بمیرم خیلی سختم شده بود خیلی مریض بودم افسردگیم شدیدتر کارام قرارام هر لحظه از جلو چشمم مثل فیلم عبور میکردن 5 ماه خونه خالم با بدبختی مریضی گذشت....
بابام اومد گفت باید ببرمش خونه عموش دیگ نمیتونه اینجا بمونه اونا اعتراض کردن منم باهزار گریه کردن نتونستم پافشاری کنم و منوبردن خونه عموم.
اونجادیگ کلا رو فشار بودم غرق در بدبختی همه منو یک جوری نگاه میکردن منم که فقط گریه میکردم.
التماس میکردم منو ببرن خونه مادرم
بعد 4 ماه منو فرستادن خونه مامانم

دوباره اون زن به جونم افتاد گفت دوست شو گفتم نمیخوام گفت....

👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

🍒‌داستان واقعی آموزنده #نامادری 🍒

📍قسمت دوم

نامادری ام گفت بیا با پسرا حرف بزنیم...
گفتم نه...
گفت چرا خیلی هم کیف میده سر به سرشون بذاری...
به من گفت اگه دوباره واست همون پسره شماره انداخت برشدار منم کلا دیگه گولشو خوردم
مامانم را راضی کرده بودم واسم گوشی گرفته بود....
دختر همسایمون از اون پست تر شمار مو داده بود ب یک پسر بهم پیام داد باهاش حرف میزدم.
تو خیال خودم من خوشبخترین بودم که با این پسر حرف میزدم زن ناپدریمم که بدتر آتش بیار معرکه شده بود...
منو وسوسه میکرد اولین قرار رو گذاشتیم خیلی خوشحال بودم رفتم پیشش و حرف زدیم اون شب گذشت و من به هردوشون وابسته ترمیشدم دیگه کلا آلوده شده بودم انقدر که حرف هیچ احد ناسی جز اون زنو قبول نمیکردم..
منو با برادرش دوست کرد ولی زود رابطمو باهاش قطع کردم.
باهمون پسر اول که گفتم روزها شبها باهاش پیام بازی میکردم خیلی بهش علاقه مند شده بودم عاشقش بودم و من فقط برای ازدواج با او باهاش رابطه داشتم ...
اون زن که هر لحظه میگفت آرایش کن حرف مردمو ول کن به خودت برس با پسرا حرف بزن منم قبول میکردم با اون پسر حرف میزدم قرار میذاشتم.
⚡️همینطور تو لجن فرو رفته بودم تا اینکه اون پسر بخاطری مسئله ای یادم نیست با من قهر کرد و من با یک پسر همسن و سال خودم دوست شدم حرف زدم دیگه همه شماره اون زنو داشتن و اون پسرا رو به گردن من مینداخت....
حدودا با ۳ تا ۴ نفر دوست شده بودم و خیلی ام خوشحال بودم و حرف مردم برام هیچ ارزشی نداشت...
پدرمم که هی زنگ میزد و به مادرم فحش میداد که دخترتو میکشم آبرومو برده خیلی خطرناک بود.
اون زن منو مجبور میکرد با اون پسرا حرف بزنم بعضی وقتا خودم از این زندگی که واس خودم ساخته بودم متنفر میشدم خیلی ازخودم بدم میومد تا میخواستم دوباره همون دختر ساده و خوب قبلی بشم اون زن نمیذاشت
نمیدونستم چیکارکنم تمام دوستای مدرسمو فراموش کرده بودم....

👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒‌داستان آموزنده #نامادری 🍒

📍قسمت اول

سلام به همه خواهران وبرادران میخوام داستان زندگیموبراتون بگم.....
بلکه شاید باعث هدایت بعضی از شماها بشه شاید بعضیا وقتی داستان منو میخونن بگن چه دختر پستی بوده شایدم بعضیا یک فکر دیگه کنن....

👈🏼دیگه میرم سراصل مطلب دختری 12 ساله بودم غرق در افکار بچگی بودم و به فکر چیز دیگه ای نبودم....
تا اینکه پدرم رفت یک زن دیگه گرفت من خواهری نداشتم اون زن همون شبی که اومد خونمون من زندگیم رو باختم خیلی بهم نزدیک شده بود....
چند روز از اومدنش گذشت به من گفت تو چرا انقدر ساده ای چرا وقتی میری بیرون هیچ آرایشی نداری...
منم که گول حرفاشوخوردم گفتم باش پس از این به بعد آرایش میکنم و همون کارم کردم .
تا نماز مغرب میشد انقدر آرایشم میکرد که فکرشم نمیکنین...
ما با هم میرفتیم بیرون آنقدر نامحرم بود که همه چشمشان به من بود خودشم مثل من آرایش میکرد روزها گذشت .. عزت و آبروی من تو محلمون رفته بود همه حرفی میزدن همه میگفتن که این دختر خراب شده هزار تا حرف اولش کارشو با همین آرایش پیش برد آنقدر منو به خودش وابسته کرده بود که هرحرفی میزد من گوش میکردم......
روزها همینطورگذشت....
یک روز رفتم بیرون و یک پسر کنارم شماره انداخت..
ولی من برش نداشتم باخودم گفتم من با نامحرم حرف نمیزنم نمیخوام دوست پسر داشته باشم....
خودمو انداختم تو مغازه همسایمون وقتی پسره رفت منم با یک ترسی رفتم خونمون و به زن پدرم گفتم که یکی واسم شماره انداخته من برنداشتم
اولاش تشویقم کرد که خوب شده برنداشتی ولی روز بعدش گفت.....

👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

=====================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆
====================
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_دهم

بعدکلی پیش وکیل👨‍💼 رفتن وحل اختلاف نتیجه ای که گرفتم دادن دیگه پدرمو ازادی اون ،،بافروختن طلا وجمع کردن پس اندازهایمون وکمک عمهام تونستم پدرمو آزاد کنم ،،،ودقبال کاری که برای پدرم کرده بودم وپدرم نداشت که پول مارو💷 پس بده
با اصرارزیاد پدرم👴 ومخالفت علی پدرم منو به دفترخانه برد و3طبقه خونه ای رو که داشت به نام من کرد وپشت سراین کار تقاضای طلاق همسرش.....

با کمی رفت وامددادگاه برای طلاق ازاین کاربه خاطردخترشون پدرم منصرف شد ودوباره به ناچاربه زندگی کناراوناادامه داد ولی نامادریم وپسراش قبول نداشتن که پدرم خونه روبه نام من کرده درواقع پدرم سوری خونشو به من فروخته بود که درآینده نتونن ازم بگیرن

دختروپسرای منم بزرگ شده بودن ،،دختردانشجو👩‍🎓رشته حسابداری بود وپسرم دیپلم💁‍♂ واوج رفتن به سربازی وپسرکوچکم هم برای کلاس اول آماده میشد وخواهربرادرای من ازمحبت کردن به خودم وبچهایم کوتاهی نمیکردن

تمام زندگی من شده بودم ودرکناراونا لذت میبردم برادرام ازهیچ گونه امیدواری خواهرانه کوتاهی نمیکردن واجازه نمیدادن که کسی ازاقوام یا دوست وآشنا بین ما دخالتی داشته باشن وما کناراونا وهمسراشون که هرکدوم ی بچه کوچلو داشتن👶 خوش وخرم بودیم ولی نبود مادرم همیشه بین ما خالی بود

من خداروشکرمیکنم که مادرم رو دوباره به من دادتا بتونم خواهروبرادران مهربونی داشته باشم😍☺️ وهمیشه براشون آرزوی سلامتی وخوشبختی رو دارم

💜 💜 پایـــان

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
#شمیم_رضوان

https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_نهم

آزارواذیتهای زن وبچه های پدرم ادامه داشت تا اینکه اونا تونستن پدرم روبه جرم کتک زدن زنش محکوم کن وقاضی دیه سنگینی 😡برای پدرم تعیین کرد

هواخیلی سرد بود برف ❄️زیادی باریده بود زنگ تلفن مراازخواب بعداظهری بیدارکرد سراسیمه گوشی رو برداشتم ازکلانتری بود گفتن که پدرتودارن زندان میبرن وخواسته به شما خبربدم ،،

به علی زنگ زدم 📲وموضوع رو باهاش درمیان گذاشتم وهردو به دادسرکه پدرم اونجا بود رفتیم علی بیرون منتظرشد ومن رفتم داخل که با نامادری وپسربزرگش روبه رو شدم بدون هیچ حرفی وصحبتی هردو شروع کردن به فحش وناسزا🗣به من که من باعث دعوابین اونا شدم که من بلافاصله ازاونجا رفتم تا علی متوجه اونا نشه
پیش قاضی رفتم وازش خواستم اجازه بده تا صبح پدرم روآزادکنن تا بتونم وثیقه یا فیش حقوقی شوهرم رو ببرم ولی قاضی قبول نکردو پدرموبه بازداشگاه فرستادن ومن همچنان ناراحت به خانه🏡 برگشتم ،،

وازفردای آن روز هرروزدنبال کار پدرم بودم تا تونستم شب عید پدرمو به طورضمانت آزادکنم به مدت 15روز ،،پدرم خونه ما بود وگاهی به منزل خودشون میرفت وازاونا رضایت میخواست ولی نامادریم وپسراش درقبال این رضایت ازش کل داریش که خونه سه طبقه بود🏘 رو میخواستن ،،

من موافق بودم وازپدرم خواستم که برای آسایش خود این کارو بکنه ،؛بهش گفتم که من خودم 3تاخونه دارمو احتیاج به مال پدرندارم ولی پدرم مخالفت میکرد ومیگفت حق تو رو نمیذارم اونا بخورن و اگرپدرم این کارو هم میکرد دیگه خودشم تو خونه راه نمیدادن ،،

دوروزبعدعید پدرم راهی زندان شد ومن دوباره هرروزصبح دنبال کارپدرم تا 2بعداظهرکه خسته وناامید😔 راهی خونه میشدم،،علی بارفتوامدمن به دادگاه ودادسراناراحت بود ولی میفهمید که پدرم تو این شرایط جزمن کسی رو نداره،،


💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
#شمیم_رضوان
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_هشتم

روز13 اسفندبود که خاکسپاری مادرم تمام شد ،،
رفتو امدمن به خونه مادرم بیشترشده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهرمادرم همراه بچها خونه ما ،

واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ،

بعدازگذشت چندماهی ازفوت مادرم همگی خونه ماجمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند💍 واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگزهیچ کدوم اعتراض نکردیم ،،

چندهفته قرارامدن اون خانم 👩به خانه مادرم قعطی شد ومن وخواهرم خودمونو برای اون روزآماده کردیم ،،اون خانم دخترروستایی بود ولی سن بالا که باشوهرمادرم تنهایی اومدن،،
ناگفته نمانداون خانم ازشهردیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم👱🏻‍♀ رو به خونه خودمون اوردم وچندروزی پیش خودم موندن که شوهرمادر پیغام دادبه خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب وباادبی بودن 🙎‍♂🙎‍♂
سربازی برادربزرگم رسیده بود وباید عازم خدمت میشد که واقعانبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگارسختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،،

وهرسه هم تحصیل میکردن💼 هم سرکارمیرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر وباکسب درامدخوب مشغول کارشدن

واما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر وبعدی سال نو
که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم درصورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم
واما اختلافات پدرم با پسراش ونامادریم که ازپدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعدازفوت پدرم ارثی💰 به من تعلق نگیرد پدرم شدیدامخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن ومیتونستن پدرم رو اذیت کنن

حالا شاهین👩‍👦 پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچلو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،،
ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد👶 وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم😍
وهرکدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
#شمیم_رضوان

https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان
#نامادری

💜 #قسمت_هفتم

👩‍⚕پرستاراتاق ای سی یو هرروزصبح برای ما پرده رو کنارمیزد وبامهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتراونو ببینیم با رفت وامد مابه بیمارستان 12 روز گذشت ،،

روزسیزدهم وقتی وارد بیمارستان🏥 شدیم ازدور متوجه کنارنکشیدن پرده شدیم خودمون رو سراسیمه به پشت پنجره رساندیم هرچی به پنجره کوبیدیم کسی پنجره رو بازنکرد

ازداخل حیاط به ساختمان دویدیم😱 وزنگ دراتاق ای سی یو رو زدیم همون پرستاردرو بازکرد وبا ناراحتی به ما خدارحمت کنه مادرتون رو گفت بله شب قبل مادرم تموم کرده بو😭د مادری که فقط 40سال داشت

دیگه متوجه نشدم چی شد منو خواهرم فقط گریه وزاری میکردیم بچه خواهرم رو پسردایم گرفته بودن وما همچنان درغم ازدست دادن مادر میگریستیم😔😞 بیمارستان پرازآدمهایی شده بود که به حال ما میگریستن باهربدبختی شده برادرم ماشین گرفت ومارو به خونه برد ،،

خونه ای که دیگه مادرمهربونم👩 نبودمارو با تنهایی غم بی مادر رها کرده بود دوست وآشناها یکی یکی اومدن ومارو همش دلداری میدادن
مراسم مادرم به طور رسمی خیلی خوب تمام شد

من موندمو برادرهای👬 مجردودلشکسته وهمیشه با خدای خود میگفتم مادرم که میخواست اینقدرزود بره چرا منو پیدا کرد چرادوباره غم بی مادری برای من گذاشت ورفت چرا وچرا......😞

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
#ذڪرهاےگرـღگشا
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_ششم

دوماه ازبه دنیا امدن بچه 👶خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،،😔

مابچهارو پیش پدرشوهرم 👴گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم🏥

حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن😭

با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم
بادیدن چهرمادرم 😞مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد.

مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشارمیداد🤝 نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من میسپرد

غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا🙏🏻 برای خوب شدن مادرم ،،،

مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان🏥 داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری😭 که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه....

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #شمیم_رضوان

https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان
#نامادری
💜 #قسمت_پنجم

مادرم وشوهرمادرم بعدچندروزی که ازامدن ماازخونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی بازازاونا استقبال کردن ومارو با خواهروبرادرهای علی دعوت کردن پاگشا ..

که من ازصبح به منزل🏡 مادرم رفتم خواهروبرادرهای من ازرفتن من به اونجاخیلی خوشحال بودن ،،،

عصرمهمونها اومدن وبرای اولین باربود که مادرم وبقیه علی رودیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسرخوبی بود🙍‍♂ مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت
روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم ودرواقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم
وهمچنین بستگان مادرم 🎁مرا تک تک پاگشا کردن ،

به این ترتیب بودکه همگی با علی آشناشده بودن
بعدگذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم وازخانواده شوهرم جدا شدیم😍 وشروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود..

بعدگذشت چهارسال زندگی مشترک خدابه ما دختری👪 دادبه اسم شادی که بیشترزندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادروخواهربرادرهای من عاشق دخترم بودن ودخترمن نیزعاشق اونا ،،بعددوسال خدابه ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطروجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم
وهمه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکترخبربدی داده بود که مادرم فشارداشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی وداروها تونست به سختی راه بره
که من اون موقع بود فهمیدم مادرم درگذشته به خاطردوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود
بیشترروزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدابه اون دخترکوچلویی داد حالا من خاله شده بودم..

💜 ادامه دارد⬅️⬅️
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
#ذڪرهاےگرـღگشا
Ещё