رنگت روخدااااایی‌ کن

#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
Forwarded from اتچ بات
#حکایت_وصل_مهدی_عج

#میخواست_به_دیدار_امام_زمان_نائل_شود

🌱شیخ رجبعلی خیاط فرموده بود:

🔺 هر کس چهل روز،
روزی ۱۰۰ مرتبه این آیه را بخواند :

"وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا "

امام عصر عج را خواهد دید!!! 🔺

شخصی شروع به گفتن ذکر کرد اما چهل روز گذشت و خبری نشد
با ناراحتی نزد شیخ آمد و گفت:
به دستورالعملی که دادید، عمل کردم اما خبری نشد‼️
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط نگاهی به او کرد و گفت:
یادت هست روز سی و هشتم بعد از نماز مغرب سیدی کنارت نشست و گفت انگشتر عقیقت را به دست چپ مپوشان که مکروه است
تو اما گفتی:
هر مکروهی جائز است
آن شخص که تو نشناختی و به سفارشش بی اعتنا بودی امام زمانت بود...

یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشیم
شاید که نگاهی کند آگاه نباشیم 💕
💫اللهــــمـ عجـــل لولیڪـــ الفرج💫
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒

👈قسمت چهارم

گفتم بری دنبال این جنگولک بازیا سرت ول میشه
گفتم مامان تو میدونی جقدر اتلیش معروف بزرگ
بزار برم
بالاخره راضی شد
انقدر خوشحال بودم که فکر میکردم دیگه تموم
سهیل مال من شده
مامان ادرس گرفت و رفتیم سمت اتلیش
سعی کردم بهترین لباسمو بپوشم
اتلیه بزرگ و شیک
پر از عکس دخترایی که مثل مدلا عکس گرفته بودن
سهیل اومد جلو
سلام و احوال پرسی
باز مثل خنگا سرم پایین بود
گفت خوب سودابه خانم بیاد اینجا بشینید تا من کارتونو ببینم
چند تا عکس گذاشت تا فتوشاپ کنم
مامان نشست بود
سهیل قهوه اورد
به مامان گفت فتوشاپ کار ما خانم بود
چون عکسای زنای مردم هست زن باشه بهتره
وگرنه خودم بلدم
مامان تاییدش کرد و معلوم بود خوشش اومده
محو عکسا بود
کارم تموم شد
سهیل خیلی خوشش اومد
به من که سرم مثل یه موش پایین بود توضیح کارم و ساعت کارو حقوق داد
لال بودم خجالت داشتم میمردم
گفت اگه میخوای از امروز کارتو شروع کن
به مامان نگاه کردم
مامان گفت باشه
پس من میرم کلی کار دارم
مامان رفت مونده بودم چیکار کنم
سهیل سیگارشو روشن کرد
گفت سودابه بیا
رفتم پشت کامپیوتر
گفت چندتا اشتباه بزرگ داری
نشونم داد
از خجالت اب شدم
گفت کی بهت یاد داده اخه؟
دود سیگارش فوت کرد بیرون
گفت بشین یادت بدم
سرم پایین بود
گفت اینطوری میخوای باشی کار یاد بگیری نمیشه
سر بالا
سرم بالا گرفتم
کارو یادم میداد
فوق العاده مغرور بود
گاهی بهم خنگ هم میگفت اما دوسش داشتم
عاشق غرور و محل ندادنش بودم
تو اتاق موقع عکس گرفتن با دخترا قهقه میزد و من حرص میخوردم
یک هفته گذشت
دیگه کارم خوب بلد شده بودم
یه روز نشست پشت میزش
سیب زمینی سرخ شده داشت میخورد
پاهاش رو میز بود
کفشای بزرگش رو میز بود
گفت سودابه چرا اینجایی؟
گفتم من عاشق کارمم
سیب زمینی نصفشو پرت کرد تو ظرف
گفت باورم نمیشه
اخه اصلا ذوق نداری
ما بچه های هنر جنس خودمون میفهمیم
اونم فهمیده بود دلم گیر
اذیتم میکرد
یک ماه گذشت
دیگه باهاش راحت شده بودم
میگفتیم میخندیدم
یه روز گفت اووووف دختر
تو گرما این شال چیه سرت
من که پختم راحت باش
مشتری های ما هم که زنن
انقدر علاقه داشتم بهش که دیگه تو اتلیه از شال و مانتو خبری نبود
لباس شیک میپوشیدم

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒

👈قسمت سوم

مهمونا اومدن سعی میکردم خیلی خانم و با وقار باشم
وسط مهمونی اکرم خانم بلند گفت خوب سودابه جان چیکارا میکنی
ظرف شیرینی برداشتم شروع کردم به تعارف کردن
گفتم تو اتلیه کار میکنم
مامان سهیل شنید
گفت وای چه خوب سهیل منم عکاسی داره
گفتم اااا چه خوب کجا هستن؟
مامانش ادرس داد
دنبال ادامه حرفم بودم
اما حرفی نداشتم مامانش هم مشغول حرف زدن با بقیه شد.خیلی منتظر بودم از من بار بپرسه یا از سهیل بگه
گیج بودم
اخر سر هم همه رفتن و منم با عصبانیت رفتم تو اتاقم
هر کاری میکردم انگار از سهیل دور تر میشدم
عکسای فیس بوکش روز به روز قشنگتر میشد
من حرصم بیشتر که بهش برسم
راز دلمو به دختر خالم نسرین گفتم
وقتی شنید داشت با مداد ابرو ابروهای تا به تاشو درست میکرد
همون حالت برگشت گفت
واقعا؟ تو عاشق سهیل شدی؟ خری؟
گفتم این چه طرز حرف زدنه ؟ چرا خر؟
مدادو ول کرد رو میز
اومد سمتم دستشو گذاشته بود رو کمرش
پیش خودم گفتم شبیه افتابه شده
گفت دختر کل فامیل از هوس بازی سهیل خبر دارن
میدونی چند تا دختر هر روز دورش لخت میشن تا عکس اتلیه بگیره
ادرس فیس بوکشو دیدی...
گفتم اره
دیدی پس .احمق نشو .
رفت از اتاق بیرون
رو تختم ولوو شدم
لخت شدن دخترا تو اتلیه سهیل
خوب شغلش اون خوبه پاک
تو خارج هم کلی لختن
روزا میگذشت تو اتلیه کثیف و خاکی اقای شهبازی بودم
و مثل زیبای خفته هنوز کشف نشده بودم
کار زیاد هم نداشتم
کلا از کارم هم خوشم نمی اومد
گیر کرده بودم.سهیل هدفم بود که حالا ازم خیلی دوره
یه چند ماهی از مهمونی گذشته بود
از سر کار اومده بودم .
موقع شام مامان گفت راستی فرزانه خانم زنگ زده بود
قاشق غذام رو هوا مونده بود دهنم باز
چشام سمت مامان
قاشق و گذاشتم تو بشقاب گفتم
خوب چی گفت
مامان داشت با سبزی ها ور میرفت
گفت فتوشاپ کار پسرش از اونجا رفته
دنبال کسی بوده
مامانش هم یاد تو افتاده
گفتم تو چی گفتی
گفت هیچی گفتم سودابه کار داره راضی هم هست
گفتم نه کجا راضیم
خوب به من میگفتی بد حرف میزدی
مامان نگام کرد گفت تو کار داری
این همه راه کجا میخوای بری...

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒

👈قسمت دوم

تو رویاهام شدم عکاس حرفه ایی
و خودمو به سهیل رسوندمو اونم عاشقم شده
یک ماه از فوت مادر بزرگ سهیل گذشت
جواب کنکور هم همرو نا امید کرده بود
یه روز از اتاقم اومدم بیرون
گفتم مامان بچه ها میگن کار عکاسی و فتوشاپ خیلی درامد داره
برم سر کوچه این اموزشگاه عکاسی یاد بگیرم
مامان مشغول تمیز کردن میز بود
گفت نه
گفتم یعنی چی؟ چرا نه؟
مامان گفت عرضه داشتی دانشگاه میرفتی
پول دور ریختن
صبر کن یه خری پیدا بشه بگیرتت ببرتت
ناراحت شدم یک هفته از من گفتن بودو از مامان نه گفتن
راضی شد
به بابا گفت یه پولی بده این دور بریزه
خانم میخوان فتوشاپ کار کنه عکس ننه منو تغییر بده
خوب تو کلاس حواسمو جمع کردم
سه ماه طول کشید تا یاد گرفتم
نیم کیلو شیرینی خامه ای گرفتم رفتم خونمون
مدرک گذاشتم رو میز
گفتم دیدی دیدی تونستم
اصلا رشته درسیم اشتباه بوده من هنر تو خونم هست
مامان نگاه کرد به مدرکم
یه شیرینی برداشت گفت ایشاالله عکسای عروسیتو فتوشاپ کنی
گفتم از فردا میگردم دنبال کار
مامان گفت لازم نکرده کجا بری
معلوم نیست کی هستن تو از صبح تا شب بری مغازه کار کنی
افرین اما مدرکت و نگهدار
شوهر کردی هر کاری خواستی بکن

ادرس هم از سهیل نداشتم
مونده بودم فقط اسم خیابونی که توش کار میکردو میدونستم
مامانم دید خیلی تو خونه بیکارم خودش برام دنبال کار گشت
نزدیک خونمون یه اتلیه بود
یه پیرمرد که بیشتر تو کار گرفتن عکس سه در چهار بود و کپی گرفتن
یه مغازه تاریک و زشت
اونجا بیکار بودم کسی برای گرفتن عکس اونجا نمی اومد
کسی به اون دکور پوسیده نگاه هم نمیکرد
به اصرار من یکم اتاق ودکور تغییر دادم
بعد هم یکم تبلیغ کردیم
مشتری میومد
بیشتر بچه بود
روزا همش دنبال راه حل بودم
سهیل و باید یه جوری پیدا میکردم
دوتا دختر اومدن برای گرفتن عکس
از فیس بوک و دوستاشونو و اینکه همه دیگه توش هستن میگفتن
یکم ازشون سوال کردم
پیش خودم گفتم شاید سهیل هم داشته باشه
رفتم خونه با هزار بدبختی
یه اکانت ساختمو شروع کردم گشتن
نه اسم سهیل نبود
نا امید بودم
گشتم دنبال بقیه فامیل
خیلی هاشون بودن
پسر خاله سهیل هم بود
تو فرنداش …..
خودشه سهیل
اسم عکاسیشو گذاشته بود شمیم
ادرسش هم بود
و کلی عکس از مشتریهاش
انقدر دختر خوشگل توش بود که حق دادم منو اصلا نبینه
خواهرم زایمان کرد
به مامانم پیشنهاد دادم یه مهمونی زنونه بگیره به جای تیکه تیکه اومدن یه جا بیان
مامان قبول کرد
نشست اسم فامیلو می نوشت
من گاهی یه اسم میگفتم
رسیدم به اسم فرزانه خانم مادرش
مامان اولش مکث کرد
میخواستم داد بزنم کل لیستو پاره کنم
اما نوشت
یه دست لباس خوشگل خریدم و کلی هم به مامان کمک کردم تا روز مهمونی..

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
قسمت چهارم👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

🍒 داستان #تلاش 🍒

👈قسمت پنجم

دیدم یه کیف سامسونت روی صندلی عقب افتاده بابامو صدا کردم و گفتم این دیگه چیه بابام برگشت نگاه کرد و گفت وای این دیگه مال کیه
گفتم نمیدونم نشستم تو ماشین و برش داشتم یه نگاهی به بالا و پایینش انداختم و تا اومدم بازش کنم یه دفعه بابام داد زد چکار می کنی اون مال مردمه نباید بازش کنی گفتم خب باید بدونم مال کیه
گفت تو نمی خواد بدونی می بریمش همون کلانتری که ماشین رو پیدا کردن اونا خودشون میدونن باهاش چکار کنند رفتیم همون کلانتری و کیف رو تحویل دادیم افسر نگهبان یه نگاهی به بالا و پایین کیف انداخت و خواست که بازش کنه نتونست آخه رمز داشت بعد گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت بعد از چند لحظه گفت آقای صادقی سلام من افسر نگهبان کلانتری هستم یه کیف سامسونت پیدا شده شبیه همون کیفی که شما گم کرده بودید لطفا یه سر بیاین شاید کیف شما باشه
بابام گفت پس با اجازتون ما دیگه میریم افسر نگهبان گفت نه یه چند لحظه صبر کنید تا صاحب کیف بیاد فعلا نمی تونید برید من گفتم آخه برای چی ما که کیف رو تحویل دادیم
افسر نگهبان یه نگاه خشن به من کرد از نگاهش فهمیدم که نباید حرفی بزنم چند دقیقه ای طول کشید تا صاحب کیف اومد تا چشمش به کیف افتاد گفت این کیف منه رمزشو زد و کیف رو باز کرد یه کم چیزایی که توش بود رو بالا و پایین کرد و گفت همه چیز سر جاشه هیچی کم نشده ممنون جناب سرهنگ این کیف خیلی برام مهم بود
افسر نگهبان به طرف ما اشاره کرد و گفت این کیف تو ماشین این آقایون پیدا شده دیروز تو همون ساعتی که کیف شما رو ازتون زدن ماشین این آقا رو هم دزدین بعد از اینکه ماشین پیدا شد کیف شما هم توش بوده
برای خود من که خیلی قضیه جالب بود اصلا معلوم نبود کی به کیه اون آقا از ما تشکر کرد و از ما خواست که برای ناهار بریم شرکتش تو همون ساختمونی که من برای استخدام رفته بودم خلاصه اونجا بود که فهمیدم خیلی هم خنگ نیستم چون یادم افتاد اون آقای صادقی که رییس اون شرکت بود همین آقای صادقی هستش وقتی که رفتیم توی دفترش به منشی دستور داد تا برای ما غذا سفارش بدن بعد با خوشحالی تو شرکت داد می زد که کیفم پیدا شده خلاصه دیگه خیلی خسته تون نمی کنم الان چهار سال از اون روز می گذره من الان مدیر بازرگانی این شرکت هستم.
تو این چهار سال شرکت خیلی پیشرفت کرده و بزرگ شده .
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید .

👈پایان

🍃همراه ماباشید بابهترین داستانهای واقعی وآموزنده🍃


======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒 داستان #تلاش 🍒

👈قسمت سوم

یه خانم جوان و خوش قیافه درو باز کرد و گفت بفرمایید ، نفس نفس زنون گفتم با آقای صداقت قرار دارم ، برای استخدام اومدم ، یه کم اخماش و جمع کرد و گفت استخدام ، بله چند روز پیش زنگ زدم آقای صادقی گفتن امروز بیام برای مصاحبه ، اخمهاشو بیشتر جمع کرد و گفت ، ولی موعد استخدام ما دیروز بود بعدشم ما نفرمون رو استخدام کردیم ، یه دفعه تو دلم حسابی خالی شد ،
گفتم ولی آقای صادقی به من گفتن سه شنبه بیست و هفتم بیام ، وای نمی تونید حدس بزنید که چی جوابموداد ،بله آقا
ولی امروز چهار شنبه بیست و هشتم شما باید دیروز می اومدین نه امروز ، شاید باورتون نشه ولی ناخودآگاه خندم گرفت برگشتم و از پله ها پایین اومدم و رسیدم تو خیابون و نشستم روی زمین باورم نمی شد این همه بدبختی برای هیچ با خودم گفتم عیب نداره حالا این کار نشد یه کار دیگه اینجا نشد یه جای دیگه از جام بلند شدم و یه نفس عمیق کشیدم دست کردم تو جیبم سوییچ رو در آوردم و رفتم طرف ماشین
ماشین سر جاش نبود گفتم شاید جای دیگه پارک کردم این طرف نگاه کردم اون طرف نگاه کردم نه نیست ماشینو دزدیدن دیگه واقعا نمی تونستم باور کنم حالا باید چکار کنم کجا برم چه جوری برگردم رفتم سر خیابون از یه دکه پرسیدم که چه جوری برم روستامون.
سوار تاکسی شدم راننده آدم خوش برخوردی بود خنده خنده هر کسی رو تو خیابون می دید مسخره می کرد از همه ایراد می گرفت البته من نصف حرفاشو نمی فهمیدم همش به بد بختی های خودم فکر می کردم آخه این همه گرفتاری اونم تو یه روز اصلا من که تقویم رو نگاه کرده بودم پس چرا یه روز دیرتر اومدم بعد از یه نیم ساعتی از ترافیک شهر رسیدم به ترمینال رفتم مینی بوس روستامون رو پیدا کردم سوار شدم نمیدونم چقدر گذشت که مینی بوس پر از مسافر شد و حرکت کرد
وقتی رسیدم....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒 داستان واقعی تحت عنوان #تلاش 🍒

👈قسمت اول

هنوز یک ساعت مانده بود ، اونقدر به ساعتم نگاه می کردم که دیگه برام عادت شده بود حتی در بین تکرارها یادم می رفت که ساعت چنده فقط برحسب عادت بهش نگاه می کردم .
کلافه شده بودم از یک طرف باید حتما تا یک ساعت دیگه به مهمترین قرار زندگی ام برسم از یک طرف با یک ماشین خراب و قدیمی کنار جاده مانده بودم هر چند دقیقه یک بار یک ماشین عبور می کرد اما هیچ کس هیچ اعتنایی به من نمی کرد از ایستادن و منتظر بودن خسته شده بودم تصمیم گرفتم ماشینو همونجا قفل کنم و پیاده راه بیوفتم که یک دفعه یک کامیون جلوي پام ایستاد چقدر عجیب من که تا حالا سوار این ماشین های غول پیکر نشده بودم حالا فرشته نجاتم یکی از آنها بود بی معطلی در رو باز کردم و سوار شدم
همه چیز برام تازگی داشت از یه طرف هیجان زده بودم که سوار یه کامیون شدم و از یه طرف کلافه و عصبی که نکنه سر قرارم نرسم راننده مرد عجیبی بود اصلا مثل بقیه راننده کامیونها نبود خیلی لاغر و ضعیف به نظر می رسید از چین و چروک های صورتش می شد حدس زد که سالهای زیادی از عمرش گذشته با سلام و احوالپرسی شروع شد مکالمه رو میگم مکالمه ای که خیلی زود از هیجان به سکوت تبدیل شد برای من که بعد از مدت ها می خواستم به شهر برم و برای یه قرار خیلی مهم بی قرار بودم سکوت راننده مثل یه گاز سمی گلو مو فشار می داد هر چند لحظه یک بار سعی می کردم سکوت رو بشکنم و سوالی از راننده بپرسم اما با یک جواب کوتاه وسرد مثل گل پژمرده می شدم و تو خودم فرو می رفتم
از آینه بغل ماشین گذر جاده از پشت سر رو تماشا می کردم با خودم می گفتم حالا که ماشین کنار جاده مونده چه بلایی سرش میاد نمیدونم البته فکر نکنم هیچ دزدی هوس کنه اونو بدزده چون اولا که باید باهاش کلی کلنجار بره تا روشن بشه بعدشم کسی اونو ازش نمی خره با این حرف ها به خودم امیدواری میدادم که یک دفعه یادم افتاد تمام مدارکمو که توی کیف بود توی ماشین جا گذاشتم هل کردم ....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت هفتم

گفتم: چرا؟ ما می خواهيم فرار كنيم!!
گفت: نه ،‌ آنها اگر خبردار شوند كه من فرار كرده ام در فرودگاه به دنبال ما می گردند ولی به فلان شهر می رويم،‌ سپس از آنجا به شهر بعدی تا اينكه به شهری برسيم كه فرودگاه بين المللی داشته باشد.
به فرودگاه بين المللی رسيديم و تكيت رزرو كرديم. اما تا پرواز وقت زيادی مانده بود،‌ به همين خاطر اتاقی گرفتيم و آنجا مانديم.
خالد می گويد: به همسرم نگاه كردم. خدايا هيچ جای سالمی روی بدنش نبود. در بين راه از او پرسيدم چه اتفاقی براي تو افتاد؟
گفت: زمانی كه وارد خانه شدم و با خانواده ام نشستم به من گفتند: اين چه لباسی است كه تو پوشيده ای؟ گفتم: اين لباس اسلام است. گفتند: اين مرد كيست؟ گفتم: او همسرم است ،‌ من مسلمان شده ام و با او ازدواج كرده ام .
آنها گفتند: اين امكان ندارد.
گفتم: اول گوش كنيد تا داستانم را برايتان بگويم... و من داستان آن تاجر روسی كه می خواست من را به كار بد بكشاند تعريف كردم...
برادران و خواهران گرامی نگاه كنيد ‌،‌ به او گفتند: اگر آن كار فحشاء را انجام می دادی و آبرويت را می فروختی برای ما بهتر بود از اين كه مسلمان اينجا بيايی!!!
به تعصب شديدی كه اين قوم دارند نگاه كنيد.
به او گفتند: از اين خانه بيرون نمی روی مگر ارتدوكسی يا جسد بی جان.
بعد از آن خواهرم شروع به سؤال كردن كرد: چرا دينت را رها كردی؟... دين مادرت... دين پدرت... دين اجدادت و الی آخر؟!! و من شروع به قانع كردن او كردم... و برايش حقيقت اسلام را تشريح كردم،‌از بزرگيها و خوبی هايی كه در اين دين است و از عقيده خالص و پاكی كه دارد.
كم كم سخنانم شروع به تأثير گذاری نمود و كم كم قضيه برايش روشن می شدو باطلی كه در آن زندگی می كرد آشكار می گشت.
در آخر گفت: حق با تو است اين همان دين صحيح است، همان دينی كه من هم بايد آنرا قبول كنم. در همين وقت به من گفت: گوش كن خواهرم ‌من می خواهم به تو كمک كنم.
به او گفتم: اگر می خواهی به من كمک كنی كاری كن كه بتوانم همسرم را ببينم. ولی مشكل آن دو زنجيری بود كه من با آن بسته شده بودم زيرا فقط كليد زنجير سوم دست خواهرم بود و اين زنجيرها به يكی از ستونهای خانه بسته شده بود تا من نتوانم فرار كنم.
روزی كه خواهرم اسلام را قبول كرد تصميم گرفت كه در راه دين قربانی دهد،‌قربانی بزرگتر از قربانی من.
تصميم گرفت كه مرا از خانه فراری دهد با وجود اينكه كليدها دست برادرم بود.
در آن روز خواهرم برای برادرام مشروب غليظی آماده كرد تا به او بدهد و او هم خورد و خورد و آنقدر خورد تا اينكه چيزی نمی فهميد. سپس او كليدها را از جيب او برداشت و زنجيرها را باز كردو من آخر شب پيش تو آمدم.
خالد گفت: پس خواهرت؟
گفت: از خواهرم خواستم كه اسلامش را اعلام نكند و اين به صورت مخفيانه باشد تا اينكه شرايط فراهم شود.
خالد می گويد: طبيعتا ما سوار هواپيما شديم و به كشور بازگشتيم و همسرم را به بيمارستان بردم و مدتی آنجا ماند تا اينكه آثار ضربه ها و جراحتهايش پاک شود.

👈 پایان 👉

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت ششم

خالد می گويد: خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر می كردم،‌
قيافه اش جلوی چشمانم بود. آيا او نيز همان ضربات و كتكهايی كه من خورده بودم را خورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم. او زن است و طاقت ندارد،‌ حتما می ميره ،‌يا من را رها می كنه،‌ يا شايد از دين برگرده...
شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسری نخواهی داشت...
چه بايد می كردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصی را برای كشتن من اجير كرده باشند. پس بايد در خانه بمانم. و ماندم تا اينكه صبح شد. لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشی آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم.
در خانه شان بسته بود... ناگهان در باز شد و همانهايی كه مرا كتک زده بودند از خانه بيرون آمدند. فهميدم كه می خواهند سر كار بروند.
روز چهارم كه داشتم از دور خانه را می پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد،
چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه می كرد.
خالد می گويد: در طول زندگيم صحنه ای شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره ای كه می ديدم سرخ و رنگين از خون بود.
سريع نزديک رفتم. به او نگاه كردم،‌نزديک بود بميرم آخر رنگش سرخ شده بود. روی صورتش،‌ دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يک لباس ساده بدنش را پوشانده بود. ناگهان چشمم به زنجيری افتاد كه با آن پای او را بسته بودند و زنجيری كه دستانش را از پشت قفل كرده بود.
زمانی كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم.
به من گفت: خالد: اول اينكه مطمئن باش،‌ من برهمان عهدی كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقی جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره ای از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابري نمی كند.
الله اكبر چه زنی!
دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن.
سوم: در اتاق بمان تا زمانی كه إن شاء الله من بيايم،‌ولی زياد دعا كن. نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه برای انسان است.
خالد می گويد: رفتم و در اتاقم ماندم. يک روز... دو روز‌،‌ سه روز و در آخر روز سوم،‌ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعنی چه كسی می تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صدای در را می شنوم. خيلی ترسيدم،‌يعنی چه كسی در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جای من را پيدا كرده اند..
.
در اين افكار بودم كه ناگهان صدايی شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صدای همسرم بود.
در را باز كردم خودش بود.
گفت: حالا می رويم. گفتم: با اين حال؟ گفت: بله.
لباسهای ساده اي كه همراه من بود را ازساک در آورد و پوشيد و حجاب و عبای احتياطی كه با خود آورده بود را به تن كرد و سپس ما وسايلمان را برداشتيم وتاکسی گرفتيم.
به راننده گفتم: فرودگاه. كلمه فرودگاه را به زبان روسی ياد گرفته بودم. همسرم گفت: نه فرودگاه نمی رويم به فلان شهر می رويم.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت پنجم

سپس او كمی خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه.
گفتم: برويم؟ با چه مدركی؟! عكسها كجاست،‌ عكسی نداريم!!
گفت: بايد برويم و تلاش كنيم . از رحمت خدا نا اميد نشو.
خالد می گويد: با هم رفتيم. همسرم شمايلش معروف و آشكار بود ،‌عبايی كه تمام بدنش را می پوشاند. به خدا قسم همين كه پايمان را در اولين دفتر از دفاتر اداره گذاشتيم يكی از كارمندان صدا زد: فلانی دختر فلان؟ همسرم جواب داد بله. گفت: بيا اين گذرنامه ات به همان صورتی كه می خواستی. ولی اول هزينه اش را بايد پرداخت كنی.
خيلی خوشحال شديم و به خدا قسم اگر تمامی پولهايی را كه همراهمان بود می خواست، به او می داديم. گذرنامه را گرفتيم و هزينه اش را داديم و برگشتيم.
در راه او به من نگاه می كرد می گفت: به تو نگفتم كه « و من يتق الله يجعل له مخرجا / هر كس تقوای الهی پیشه كند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌كند»
خالد می گويد: اين كلماتی را كه می گفت در دلم چنان تربيت ايمانی به جای گذاشت كه در اين سالهای دراز از درسها و سخنرانيهايی كه شنيده بودم به جای نمانده بود.
بعد از آن گذرنامه را مهر زديم ،‌تمام وسايلمان را در اتاق گذاشتيم تا پيش خانواده همسرم برويم.
رفتيم و در زديم. برادر بزرگش در را باز كرد هنگامی كه خواهرش را ديد خوشحال شد و تعجب كرد!!
چهره همان چهره خواهرش بود ولی لباس ،‌ لباس او نبود!! لباس سياهی كه همه بدنش را پوشانده بود به جز صورتش را !
همسرم وارد خانه شد در حالی كه لبخند می زد و برادرش را در آغوش گرفته بود. بعد از آن هم من وارد شدم و در سالن خانه نشستم. خانه ساده و سنتی بود كه از آن آثار فقر نمايان بود.
من تنها نشستم ولی همسرم رفت داخل اتاق. صدای حرف زدنشان را می شنيدم . صدای مرد و زن به زبان روسی كه من چيزی از آن نمی فهميدم و نمی دانستم كه درباره چه صحبت می كنند.
ولی كم كم صدا ها بلند شد و لهجه ها تغيير كرد و داد وفرياد به هوا رفت!
احساس كردم كه اوضاع دارد خراب می شود ولی نمی توانستم بفهمم چرا؟ چون زبان روسی بلد نبودم.
بعد از چند لحظه ناگهان سه جوان و يک پيرمرد پيش من آمدند. با خودم گفتم حتما برای خوش آمد گويی به همسر دخترشان آمده اند!
اما ناگهان خوش آمد گويی تبديل به كتک و زد و خورد شد!!!
وقتی به خود آمدم ديدم كه من بين چند تا وحشی هستم و چيزي نمانده كه از اين دنيا خداحافظی كنم. پس هيچ چاره اي جز فرار و نجات خود از دست آنها نديدم. اين تنها راه حل برای نجات من بود.
به سرعت در را باز كردم و از خانه فرار كردم و آنها هم بدنبالم. در بين جمعيت خود را گم كردم و رفتم به طرف اتاقی كه اجاره كرده بوديم كه از آنجا زياد دور نبود...
به خودم نگاه كردم ، پيشانی ،‌گونه ها و دماغم ورم كرده و خون از دهانم جاری بود. لباسهايم هم به خاطر آن ضربه های وحشتناک پاره شده بود.
با خودم گفتم: من حالا نجات پيدا كردم ولی همسرم چه می شود؟

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت چهارم

احساس كردم گويی تيری وارد قلبم شد كه ديگر از آن خارج نمی شود.
می گويد: به شهر مذكور كه رسيديم و وارد فرودگاه شديم با خود گفتم كه به نزد خانواده اش می رويم و آنجا می مانيم تا كارهايمان تمام شود و برگرديم. ولی او گفت: نه
خانواده ام نسبت به دينشان متعصب هستند و من نمی خواهم حالا به آنجا برويم. اتاقی را اجاره می كنيم و آنجا می مانيم.
فردای آنروز به اداره گذرنامه رفتيم و برای انجام كار به نزد مسئول اول بعد دوم و سوم رفتيم و از آنها در خواست انجام مراحل قانونی جهت تعويض گذرنامه را كرديم و هر كدام از آنها هم از ما گذرنامه قديمی به همراه عكس همسرم را طلب نمودند. همسرم نيز عكس خود را كه سياه و سفيد و با حجاب بود به صورتی كه فقط دايره صورت نمايان بود ميكشيد و پيش آنها می گذاشت.
و هركدام از مسئولان هم آنرا رد می كرد و می گفت: اين عكس قابل قبول نيست ما عكس رنگی می خواهيم كه در آن صورت،‌مو و گردن كاملا واضح باشد و زن می گفت: به هچ وجه امكان ندارد چنين عكسی بگيرم. و هر مسئول می گفت: امكان ندارد گذرنامه بگيری مگر با اين مواصفات. و ما را به مسئول بعدی ارجاع می داد.
در آخر به ما گفتند: مشكل شما را فقط رئيس گذرنامه ی مسكو می تواند حل كند.
به خالد نگاه كرد و گفت: خالد می رويم مسكو. خالد هم تلاش می كرد كه او را قانع كند كه «لا يكلف الله نفسا إلا وسعها» و إتقوا الله ماستطعتم. بقره ٢٨٦
(خدا هیچ کس را تکلیف نکند مگر به قدر توانایی او)
و اينكه اين گذرنامه را فقط بعضی از افراد برای ضرورت خواهند ديد و بعد آنرا در خانه مخفی كن تا مدتش تمام شود.
گفت: نه ، نه . امكان ندارد كه من بعد از اينكه دين خدا را شناختم بی حجاب شوم.
خدا بزرگ است اگر تو نمی خواهی به مسكو بيايی من به خاطر ضرورت می روم.
خالد می گويد: قبول كردم و به مسكو رفتيم. اتاق اجاره كرديم و مانديم.
فردا صبح براي ديدن رئيس گذرنامه به راه افتاديم و طبيعتا به نزد مسئول اول ،‌دوم و سوم رفتيم و در نهايت راه به اتاق رئيس رسيديم و داخل شديم.
انسان بسيار خبيثي بود. هنگامی كه گذرنامه و عكسها را ديد گفت: چه كسی به من ثابت می كند كه تو صاحب اين عكسها هستی؟ و گذرنامه و عكسها را گرفت و در كشوی اتاقش گذاشت و در آن را قفل كرد و گفت: تو هيچ گذرنامه ای نداشته ای و نداری مگر اينكه عكس مطابق با دستورات ما را بياوری.
خالد می گوید سعی كرديم تا رئيس را قانع كنيم اما فايده ای نداشت. من شروع به بحث با همسرم كردم كه خداوند بر حسب توانايی از انسان انتظار دارد ولی او به من جواب مي داد: « كه
"ومَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ " (طلاق / 2و3)
هر كس تقوای الهی پیشه كند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌كند واو از جایی كه گمان ندارد، روزی می‌دهد
طبيعتا در اثنای جر و بحث ما رئيس عصبانی شد و ما را از دفترش بيرون كرد.
از اداره بيرون آمديم و رفتيم به اتاقمان تا درباره موضوع بحث كنيم ،‌ من او را قانع كنم و او نيز من را ،‌من دليل بياورم و او دليل بياورد تا اينكه شب شد و نماز را خوانديم و شام خورديم و من خواستم كه بخوابم.
به من گفت: خالد ،‌ در اين وضعيت سخت می خواهی بخوابی ‌؟ می خواهی بخوابی در حالی كه ما حالا احتياج به التماس به سوی پروردگارمان داريم؟ بلند شو و به خداوند روی بياور زيرا اكنون زمان پناه بردن است.
بلند شدم و هر قدر كه می توانستم نماز خواندم و بعدش خوابيدم.
اما او پيوسته نماز می خواند.
هر وقت بيدار می شدم و نگاهش می كردم يا در حال ركوع بود يا سجده يا قيام يا دعا و يا گريه تا زمانی كه فجر زد و او مرا بيدار كرد و گفت: بيدار شو وقت نماز صبح است بيا باهم نماز بخوانيم.
بلند شدم و وضو گرفتم و با هم نماز خوانديم. سپس او كمی خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه.
گفتم: برويم؟ با چه مدركی؟! عكسها كجاست،‌ عكسی نداريم!!
گفت: بايد برويم و تلاش كنيم . از رحمت خدا نا اميد نشو.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت سوم

آن زن كتابها را خواند و سپس او را به پيش من آورد تا از او امتحان بگيرم.
من هم امتحان گرفتم و او قبول شد. من هم وقت ديگری را مشخص كردم تا اينكه بيايد و اسلامش را اعلام كند.
وقتی كه اسلامش را اعلام كرد من به خالد گروهی از خواهران بافرهنگ و تحصيلات عالی كه كلاس آموزش قرآن كريم داشتند و ميتوانستند بهتر با آن زن ارتباط برقرار كنند را معرفی كردم.
گذشت تا اينكه بعد از مدتی خالد و همسرش آمدند تا سند ازدواج خود را بياورند.
خالد گفت: مژده بده كه من الحمدلله ازدواج كردم.
مسئول كتابخانه می گويد: ولی چيزی كه من را شگفت زده كرد اين بود كه اين زن حجاب كاملی به تن كرده بود كه هيچ قسمت از بدنش آشكار نبود.
به شوخی به خالد گفتم: چرا اين اينطورى شده؟
گفت: داستان مفصل و ظريفی دارد. بعد از ازدواج من به همراه او برای خريد احتياجاتمان به بازار رفته بوديم كه همسرم زنان محجبه را ديد و اين اولين باری بود كه او زنی را با حجاب كامل می ديد،‌برای همين برايش عجيب بود.
به من گفت: چرا اين زن اينگونه لباس می پوشد؟ آيا عيبی در بدنش هست كه می خواهد از ديگران پنهان كند؟
خالد می گويد: من با غيرت اسلامی جواب دادم نه. اين زن حجابی را پوشيده كه خداوند سبحانه و تعالی برای بندگانش برگزيده و رسول الله صلی الله و عليه و سلم به آن دستور داده.
او بعد از كمی فكر كردن به من گفت: بله يقينا اين همان حجاب اسلامی است.
گفتم: از كجا فهميدی؟ گفت: من الآن هر وقت وارد اماكن تجاری می شوم چشمان مردمان آنجا صورتم را می درد! انگار صورتم می خواهد تكه تكه شود. پس بايد صورتم را بپوشانم. بايد صورتم فقط برای همسرم باشد و من از اين بازار بيرون نمی آيم مگر با حجاب.
خالد می گويد: به خدا قسم مجبور شدم كه برايش حجابی بخرم تا او آن را بپوشد.
مسئول كتابخانه می گويد: سپس حدود پنج يا شش ماه از خالد و همسر روسيش بی خبر ماندم.
بعد از اين مدت خالد پيشم آمد و من از او علت نيامدنش را جويا شدم.
گفت: من با تو قطع رابطه نكرده ام بلكه مصلحتی پيش آمد كه مجبور شدم از تو دور بمانم و الان ديگر آن مصلحت تمام شده و من اينجا هستم و آمده ام تا آنرا برايت تعريف كنم زيرا درسها و عبرتهای بزرگی در آن وجود دارد.
بعد از اينكه با اين زن ازدواج كردم و زندگيمان شروع شد،‌ محبت او در دل من زياد شد تا جايی كه تمام وجودم را فراگرفت.
ولی مشكلی پيش آمد و آن هم اين بود كه مدت گذرنامه همسرم به پايان رسيد و بايد آنرا عوض می كرديم و مشكل بعدی اين بود كه اين گذرنامه بايد در همان شهر خودش عوض می شد. و من هم يک فلسطينی هستم و به جز جواز اقامت چيز ديگری به همراه نداشتم ،‌پس ناچارا بايد رخت سفر می بستيم و الا اقامت او در اينجا غير قانونی می شد.
به خاطر مشكلات مادی مجبور شديم به دنبال ارزانترين خط پرواز بگرديم كه همان خطوط هوايی روسيه بود. پس دو تكت گرفتيم و با همسرم سوار هواپيما شديم.
من به او گفتم : اي زن ما حالا به خاطر حجاب تو دچار مشكل می شويم.
گفت: خالد، تو از من می خواهی از اين كافران كه اگر با اين افكارشان بميرند هيزم جهنم می شوند اطاعت كنم و از فرمان الله سبحانه و تعالی سر پيچی كنم؟ امكان ندارد كه من اينكار را انجام دهم...
نگاه كنيد،‌ اين سخن يک تازه مسلمان است كه هنوز يک ماه يا كمتر نيست كه مسلمان شده !
خالد می گويد: سوار شديم و نگاه مردم به سوی ما سرازير شد.
مهمانداران شروع به پخش غذا كردند و به همراه غذا مشروب هم سرو شد. كم كم مشروبات الكلی در سر مردم اثر كرد و الفاظ بی ضابطه ،‌ خنده و مسخره و اشاره و نگاههای مردم شروع شد و در كنار ما می ايستادند و مارا مسخره می كردند.
من يک كلمه هم نمی فهميدم اما همسرم لبخند می زد و می خنديد و حرفهای آنها را برايم ترجمه می كرد. اين می گويد: نگاهش كنيد انگار چنين و چنان است و اين متلک می اندازد و آن يكی مسخره می كند.
او می گفت: نه. ناراحت نشو و خلقت را تنگ نكن زيرا اين در مقابل بلاها و امتحاناتی كه به اصحاب رسول الله صلی الله و عليه و سلم می رسيد چيزی نيست.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت دوم

گوينده داستان تعريف می كند:
من به همراه مادر و دو خواهرم در خيابان راه می رفتيم كه ناگهان اين زن به سرعت به طرف ما دويد و شروع به صحبت كردن با ما كرد ،‌ البته به زبان روسی. ما به او فهمانديم كه روسی بلد نيستيم. گفت: انگليسی بلديد؟
گفتيم: بله. خوشحال شد ولی خوشحالی پوشيده با غم و همراه با گريه.
گفت: من زنی روسی هستم و داستانم اينچنين است و فقط از شما می خواهم كه مدتی به من جا و مكان بدهيد تا بتوانم با خانواده ام در روسيه تماس بگيرم و در مورد كارم تصميم بگيرم.
ما نيز در مورد اين زن شروع به مشورت كرديم كه آيا او را قبول كنيم يا نه. شايد حقه باز باشد،‌ يا فراری و يا...!!
در آخر صلاح ديديم كه سخنش را باور كنيم و او را با خود به خانه ببريم.
هنگامی كه به خانه رسيديم او شروع به تماس گرفتن كرد اما خطوط كشورش قطع بودند. بسيار تلاش كرد اما فايده ای نداشت...
خواهرانم با او همانند يک خواهر رفتار می كردند و او را به اسلام دعوت كردند ،‌اما او قبول نمی كرد،‌ از اسلام متنفر بود ،‌ رد می كرد ،‌ دوست نداشت.
زيرا او از خانواده متعصب ارتدوكس بود كه از اسلام و مسلمانان بدش می آمد.
گاه گاهی از او نا اميد می شديم ولی اصرار فراوان جايی برای نا اميدی نمی گذارد.
خالد می گويد: من هم گاهی در بحث به خواهرانم كمک می كردم و گاهی هم خودم مستقيما وارد بحث می شدم.
در يكی از روز ها به كتابخانه دعوت رفتم و از مسئول آنجا كتابی روسی در مورد اسلام طلب كردم و او برايم داستانی مشابه حكايت ما را تعريف كرد تا من را برای دعوت اين زن به اسلام تشويق كند.
مسئول كتابخانه در مورد خالد می گويد: جوانی به اينجا آمد و به من گفت: آيا كتابهايی درباره اسلام به زبان روسی يا انگليسی داريد؟
گفتم: بله داريم اما كم هست. هر چه دارم به تو می دهم و تو می توانی بعد از يک هفته يا ده روز ديگر بيايی تا باز به تو كتاب بدهم. او نيز تعداد كمی كتابچه برداشت و رفت.
بعد از مدتی برگشت در حالی كه چهار زن همراه او بودند سه تای آنها با حجاب بودند كه فقط صورت و دستهايشان معلوم بود اما چهارمی كه زن زيبايی بود بر سرش حجابی نبود و موهايش آشكار بود.
از خالد خواستم كه زنها را به اتاق انتظار زنان راهنمايی كند. سپس او پيش من آمد و گفت: اين زن روسی داستانش چنين و چنان است همان داستانی كه گفتم. و من حدود يک هفته قبل اينجا آمده بودم و از شما كتاب گرفته بودم و الآن آمده تا كتابهای ديگری به همراه تعدادی نوار از شما بگيرم . زيرا من اسلام را به او عرضه كردم و او كم كم دارد قبول می كند و به او گفته ام كه اگر مسلمان شود با او ازدواج می كنم.
مسئول كتابخانه می گويد: كتابهای ديگری به او دادم كه آنها را با خودش برد. و بعد از مدتی برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده و می خواهد كه اسلامش را آشكار كند.
مسئول كتابخانه می گويد: از او خواستم كه يک سری از كتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زيرا طبق قانون اينجا بايد آن زن امتحان بدهد... آن زن كتابها را خواند و سپس او را به پيش من آورد تا از او امتحان بگيرم.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت اول

اين داستان را به شما تقديم می كنم، داستانی كه بايد آنرا به ياد داشته باشيم و آنرا به همسران ،‌دختران و خواهران خويش منتقل كنيم تا آن را در دل ،‌عقل و جان خود به خاطر بسپارند

دختری از روسيه... تازه مسلمان و از سرزمين كفر،‌ زبان عربی بلد نبود اما مسيری را پيموده بود كه بيشتر مردان ما از رفتن آن باز مانده اند.

اصل داستان:
از روسيه آمده بود. به همراه چند تن از زنان روسی كه يک تاجر روسی آنها را به اين كشور خليجی آورده بود. هدف، خريد وسايل برقی و وارد كردن آن به كشور روسيه به عنوان وسايل شخصی بود. زيرا به اين روش ديگر اين وسايل شامل هزينه های گمركی نمی شد و تاجر روسی اين وسايل را پس از تحويل گرفتن از اين زنان با سود فراوان در روسيه به فروش می رساند و در عوض به آنها دستمزد می داد. اين كار در روسيه به امری رايج تبديل شده بود زيرا بسيار ارزان پای آنها در می آمد.
زمانی كه اين تاجر با همراهانش به اين كشور خليجی رسيدند اين مرد قضيه ای مخالف با آن چيزی كه از قبل قرار گذاشته بودند را برای آنها مطرح كرد.
گفت: شما اكنون به اينجا آمده ايد تا مبلغی پول به دست بياوريد و اينجا مكانی است كه به ثروت فراوان و اموال بی حد و حصر و مردمانی كه بی حساب خرج می كنند شهرت دارد!!
نظر شما در باره تن فروشی و فحشاء چيست؟
هر كدام از شما كه اراده كند،‌ثروت فراوانی در انتظار اوست.
و شروع به پهن كردن دام خود و فريب و اغوای آنها نمود تا جاييكه بيشتر آنها را با نظرات شيطانيش قانع كرد. زيرا هيچ بازدارنده ايمانی و التزام اخلاقی در ميان نبود كه بتواند آنها را از انجام اين كار منع كند و درضمن فقری كه با آن دست و پنجه نرم می كردند آنها را به قبول چنين كاری فرا می خواند.
مگر يک زن كه او قبول نكرد و تاجر روسی او را به تمسخر گرفت و گفت: تو دراين كشور از بين می روی ،‌ زيرا خودت هستی و لباسهايت و من هيچ چيز به تو نخواهم داد.
آن زن شروع به فكر كردن در باره مسئله كرد كه چه می تواند بكند؟

تصميم عاقلانه ای گرفت،‌ گذرنامه اش را كش رفت و از خانه خارج شد و به خيابانها گريخت . هيچ چيزی به همرا ه نداشت به جز لباسی كه خود را با آن پوشانده بود و گذرنامه اش. تاجر روسی كه او را ديد صدايش زد و گفت:
هر وقت به بن بست رسيدی و همه ی راهها به رويت بسته شد بيا اينجا،‌ آدرس را كه داری.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #امتحان_عشق
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت ششم

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم.
به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود.
مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.

چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام.
صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند.
اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:

🍒“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟🍒

👈پایان👉


======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #امتحان_عشق
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت پنجم

اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی از خدا خواستم تا او را به من باز گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم.
سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم.
نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.

ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انتظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند.
اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم.
دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”
ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️


======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃


🍒داستان #امتحان_عشق
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت چهارم

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.
حمید نوشته بود: “وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”
وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت:
“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”
شش ماه در تنهایی گذشت. من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم. حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت.
تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند.
پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!”
و من مغرور و مصمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم:
“حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”
پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #امتحان_عشق
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت سوم

پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :
“اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم.”
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم.”

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت.
حمید مردی که همیشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد.
اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم. بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است.
به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد.
اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #امتحان_عشق
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت دوم

احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.
حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد.
همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.

بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم. دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم.
به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم. ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود.
روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت:
“تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.”
اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود.
حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد.
دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.
اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد…

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #امتحان_عشق
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت اول

روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.
”حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!”
این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت.بلاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.
حمید با من بسیار بامحبت رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین” ، “جانم” ، “عزیزم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.
حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.
یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.
حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که
”حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند.”
صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد. شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم.
آن شب حمید گفت: “عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند، بدش می آید.”
کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
Ещё