رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_ششم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
این ‍ داستان واقعی است
:
#آخرین_بازدید

#قسمت_ششم

داغ فرزند رشیدم واینکه چه کسی اینگونه بیرحمانه فرزندم را کشته یک طرف،و اینکه به چه جرمی کشته شده هم از طرفی امانم را بریده بود
پسرم که آزارش به مورچه هم نمی رسید. در این روزگاری که والدین اکثرا از گستاخی و پرخاشگری فرزندانشان می نالند،پسر من هر روز به مادر بزرگ پدری و مادریش سر میزد،و بیشتر وقتها پیش مادر شوهرم میخوابید تا احساس تنهایی و دلتنگی نکند.پسرم دانشگاه سراسری یاسوج قبول شدولی دلمون نیومد اونجا بفرستیم مبادا در رفت و آمد دانشگاه بلایی سرش بیاید،اخه عزیز دردونه چندین خانواده بود.دردونه بود اما لوس و ناز پرورده نبود،مطیع بود،احترام سرش میشد،بزرگتر و کوچکتری سرش میشد،وقتی جایی میخواست بره به ده هزار تومن توجیبی اکتفا میکرد و هزار باردستمو میبوسید و تشکر میکرد و میگفت :خدا بخواد و دانشگاهم تموم بشه،سرکار میرم و دیگه نمیذارم تو و باباعلی کار کنید،الهی بمیرم اون روز لعنتی که میخواست بره با حجب و حیای خاص خودش اومد و گفت:مادرجانم،دعوت دوستمم،گودبای پارتی ترتیب داده،اخه میخواد بره خارج،برای همین کدورتها رو کنار گذاشتیم و بعد از سه ماه قهر،اشتی کردیم همه دوستام اونجا دعوتن.میگم اونجا شاید یهو بچه ها خواستن خوراکی چیزی بخرن اگه ده هزار تومنی بدی بهم، لطف میکنی.
چشمان زیبای عسلی شو نگاه کردم و بیست هزار تومنی که ته جیبم جاخوش کرده بود رو بهش دادم.پیشانیم رو بوسید و گفت :بزار دانشگاهم تموم شه و سر کار برم،دیگه نمیذارم چشای خوشکلت با خیاطی ضعیف شه.پسرم همچین بچه دلسوز و مهربانی بود،اخه این فرشته مهربون من به چه جرمی کشته شده ؟انهم با این قسااااوت؟؟؟دادمیزدم،جیغ میکشیدم،خونه ما چون کوچک بود،در منزل پدرشوهرم مراسم داشتیم،از در و دیوار آدم میبارید،همه بودن!دوست و اشنا،همسایه و غریبه،تمام دوستان پسرم همه مشکی پوش و داغدار😭 شیون میکردند!پویا،علیرضا،رضا،کامیار،کمال اصغری ،سید دانیال. ز و همه و همه ...
کامیارو پویا را که لابلای جمعیت دیدم اشکها و فریادم بیشتر و بیشتر شد.فریاد زدم دیدی کامیار جان؟دیدی چه خاکی بسرم شد؟عروسی هفته قبل یادته کامیار با صادقم دست گرفته بودین و چقدر رقصیدین؟؟؟
توضیح نویسنده👈_رقص محلی کوردهاهلپرکه نام دارد و درآن زن و مرد به نشانه برابری حقوق بین زن و مرد،دست هم را میگیرند و در صفی طویل میرقصندو تمام حرکات در آن نشانه ونماد خصوصیتی زیباست و معنی خاصی دارد.کردهاانواع مختلفی هلپرکه دارند که هرکدام معنی خاصی دارد.در قدیم الایام برای مراسمهای عزا و جنگ و شادی و همه چی هلپرکه خاص ان مراسم را بکار میگرفتند👉

.وای کامیار جان چقدر صادقم خوشحال بود،چقدر رقصید،پویا،کامیار بگید که دروغه و صادقم زنده س!بگید که کابوس میبینم...آنقدر داد زدم که از هوش رفتم..
ادامه این
قسمت ماجرا از زبان دایی کاظم:
وقتی که جنازه صادق شناسایی شد،به سرعت به فرهاد، شوهر خواهرم شیرین زنگ زدم،
+الو،فرهاد جان خوبی،کجایین؟
-سلام داداش کاظم،الان ما اربیل هستیم،نمیدونه قیامتیه اینجا،باورت نمیشه همه کردهای ایران هم ریختن اینجا،همه جا شادی و رقصه،میگن رفراندوم میشه!
+فرهاد جان ول کن این حرفا رو،بدرک که چکار میکنن،برو یه جای خلوت کسی نباشه کارمهمی باهات دارم.
_جانم داداش کاظم بگو،تنهام الان.
+ببین فرهاد،نذار مادرم و شیرین بفهمن،هیچکس نفهمه هااا،صادق از جمعه گم شده بود و دنبالش میگشتیم،بعد از چهار روز جنازه شو که کاملا سوزانده شده رو پیدا کردن،اب دستتونه بزارین و برگردین ایران،اگر هم مادر و شیرین پرسیدن الکی بگو صادق تصادف کرده و رفته کما،یه چیزی سرهم کن تا برگردین اینجا.....
فکر کنم که فرهاد اخر حرفهامو اصلا متوجه نشد چرا که با صدای بلند میگریست و میگفت اخه چراصادق،بچه ای به اون نازنینی😔
با زنگ من بلافاصله راه افتاده بودند وغروب روز اول مراسم رسیدند..
وقتی که مادرم و خانواده فرهاد رسیدند،با دیدن جمعیت و ناله و شیون جمعیت شوکه شدند و تازه فهمیدند که چه بلایی سرمون اومده😭
انروز چند بار فریبا از هوش رفت ودر بیمارستان بستری شد.مادرو شیرین با ناله و شیون سراغ فریبا رو میگرفتند،فریبا در بیمارستان که بهوش اومد با داد و فریاد برادرم رو مجبور کرده بود که بیارتش خونه.به محض اینکه فریبا اومد مادرم و شیرین به سمتش دویدند و با گریه و شیون تمام سر و صورت خود را زخمی و خونی کردند....از آنروز و قیامتی که در آن روز بود نگم که نمونه ش تا به حال ندیده بودم😔
در لابلای جمعیت یکدفعه چشمم به علی اقا افتاد.دور از همه جمعیت گوشه ای نشسته بود و عکس صادق در دستش نوازشش میکرد.نزدیکتر شدم دقت که کردم به آرامی به عکس صادق میگفت:به بابا نمیگی کی باهات اینکارو کرده؟
قلبم آتیش گرفت😔

ادامه دارد....
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹

📚 #داستان‌عاشقانه‌واقعی

#دومدافع

#قسمت_ششم
بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکر و بی حوصلہ رفتم خونہ
تارسیدم مامان صدام کرد...
اسماااااا
سلام جانم مامان
سلام دخترم خستہ نباشے
سلامت باشے ایـن و گفتم رفتم طرف اتاقم
مامان دستم و گرفٺ و گفت:
کجا چرا لب و لوچت آویزونہ؟
هیچے خستم
آهان اسماء جان مادر سجادے زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب خب
مامان با تعجب گفت:چیہ چرا انقد هولے
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـن

اخہ مامان ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...
گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطورے نگاه نکن
گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم
إ مامان پس نظر من چے؟
خوب نظرتو رو با همون خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشہ قرار بعدیمون بیرون از خونہ باشه؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبہ والاجوون هاے الان دیگہ حیا و خجالت نمیدونـن چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق
شب ک بابا اومد مامان باهاش حرف زد
مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت
بودو گفت
اسماء بابات اصـن راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون...
از جام بلند شدم و گفتم چے چرااااااا؟
مامان چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ
تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....
مامان خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـن ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود
خلاصہ قرارمون شد پنج شنبہ
کلے ب مامان غر زدم  ک پنجشنبہ مـن باید برم بهشت زهرا ...

اما مامان گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...
خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم...
دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...
ایـن از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید.....

قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم
ساعت ۹/۳۰ بود
وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم
اوووووم خوب چے  بپوشم حالااااااا
از کارم خندم گرفت
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم
داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم
ساعت۹:۵۵دیقہ شد
۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد
از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد
وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد  و در ماشیـݧ و برام باز کرد
اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ
تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم
من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم
سجادے هم مشغول رانندگے
اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره
بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم

نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
بالاخره ب حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم
منتظر بودم خودتوݧ بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم
جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم ..
از گل فروشے اومد بیروݧ...
هل شدم و گوشے از دستم افتاد...

◀️ادامه دارد...
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
#آخرین_عروس
#قسمت_ششم
#دردعشق‌رادرمانی‌نیست!

ملیکا اعتقاد دارد که مسیح، پسر خداست، برای همین او خدا را به حق پسر می خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلی را حل کند.

امشب دل ملیکا خیلی گرفته است. هجران محبوب برای محبوب سخت شده است.
نیمه شب فرا می رسد همه اهل قصر خواب هستند.
او از جایی بر میخیزد و به کنار پنجره می رود و نگاه به ستاره ها می کند. با محبوبش حسن(علیه السلام) سخن می گوید:(توکیستی که این چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی! تو کجا هستی، چرا به سراغم نمی آیی؟ آیا درست که مرا فراموش کنی.)

بعد به یاد مریم مقدس می افتد اشک در چشمان حلقه می زند،از صمیم دل او را به یاری می خواند.

ملیکا به سوی تخت خود می رود. هنوز صورتش خیس اشک است.

او نمی داند گره کار کجاست آنقدر گریه می کند ‌ تا به خواب می رود
او خواب می بیند:
تمام قصر نورانی شده. نگاه میکند هزاران فرشته به دیدارش آمده اند گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند .
او از جای خود بلند میشود و با احترام می ایستد ناگهان دو بانو از آسمان می آیند بوی گل یاس به مشام ملیکا می رسد.
ملیکا نمی داند راز این بوی یاس چیست؟

ملیکا یکی از آنها را می شناسد، او مریم مقدس است، سلام می کند و جواب می شنود؛ اما دیگری را نمی شناسد.

ملیکا نگاه میکند. خدای من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسیار آشناست.

مریم «علیه السلام» رو به او می کند و می گوید : « دخترم! آیا بانو را می شناسی؟ او فاطمه «سلام الله علیها» دختر محمد «صلی الله علیه و آله» است. مادر همان کسی است که تو را با عقد او در آوردند.»

ملیکا تا این سخن را می شنود از خود بی خود می شود. بر روی زمین می نشیند و دامن فاطمه «علیه السلام» را می گیرد و شروع به گریه می کند.

باید شکایت پسر را پیش مادر برد.
مادر! چرا حسن به دیدارم نمی آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟

اگر قرار بود که فراموش کند چرا مرا چنین شیفته خود کرده است؟
مگر من چه گناهی کرده ام که باید این چنین درد هجران بکشم؟

ملیکا همان طور گریه میکند و اشک میریزد. فاطمه «سلام الله علیها» در کنار او نشسته است و با مهربانی به سخنان گوش می دهد.

فاطمه اشک چشمان ملیکا را پاک میکند و می گوید :
_ آرام باش دخترم! آرام باش!
_چگونه آرام باشم. #درد_عشق_را_درمانی_نیست، مادر!
_دخترم! آیا می دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی آید؟
_نه
_تو بر دین مسیحیت هستی. ابن دین تحریف شده است. این دین عیسی را پسر خدا میداند. این کفر است. خدا هیچ پسری ندارد. خود عیسی «علیه السلام» هم از این سخن بیزار است. اگر دوست داری که خدا و عیسی «علیه السلام» از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن به دیدار تو خواهد آمد.
_باشد من چگونه باید مسلمان بشوم.

_با تمام وجودت بگو «اَشْهَدُ ان لا اله الا الله، واشهد ان محمدا رسول‌الله»
یعنی شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست ومحمد بنده او و فرستاده اوست.

آری، حالا ملیکا این کلمات را تکرار می کند ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می کند.

آری حالا ملیکا مسلمان شده و پیرو آخرین دین آسمانی گشته است.

اکنون فاطمه سلام الله علیها او را در آغوش می گیرد، ملیکا احساس می کند گویی در آغوش بهشت است، فاطمه سلام الله علیها در حالی که لبخند می زند رو به او می کند و می گوید : «منتظر فرزندم باش، من به او می گویم به دیدارت بیاید». ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار می شود.

اشک در چشمانش حلقه می زند. کجا رفتند آن عزیزان خدا؟!

@shamimerezvan
@jomalate10rishteri

http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
لینک کانال شمیم رضوان درایتا☝️☝️
🍁🍁🍁🍁

🍒 سرگذشت آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله‌ای‌نیست...🍒

👈 #قسمت_ششم

گریه می‌کرد و می‌گفت پدرت میگه این براش بهتره‌‌‌... گفتم مادر چی براش بهتره... ؟ شکستن غرورش نمیبینی؟همه دارن مسخرش میکنن....

رفتم بیرون پدرم داشت داغون می‌شد ولی چیزی نمیگفت برادرم داشت کشتی 5 میگرفت که عمو کوچکم از عقب پاشو گرفت خورد زمین ولی هر طوری بود نذاشت پشتش به زمین برسه بلند شد گفت جوانمردی خوب چیزیه... هر طوری بود به لطف خدا پنجمین نفر رو هم زمین زد دیگه زوری نداشت رفت یه گوشه نشست همه بهش میخندیدن شادی گفت بسه دیگه مثل حیوان افتادید به جونش برادرم به زور داشت نفس میکشید شادی براش آب برد تا آب برد تو دهنش عموم گفت بخوریش باختی،

هر چی آب تو دهنش بود تف کرد تو لیوان صداش در نمیومد با اشاره گفت نمیخورم... عموم گفت تو باید یه تنه با دونفر همزمان کشتی بگیری وگرنه بگو باختم...
برادرم سرشو تکون داد به همه نگاه میکرد ولی جز ناامیدی چیزی نمیدید ، بلند شد ولی پاهاش طاقت ایستادن رو نداشتن دوباره نشست و.

گریه کردم گفتم بسه تورخدا بسه
عموم کفر میگفت میگفت ترسوی بی غیرت ، برادرم به عموم و پدرم نگاه کرد ولی اونا چیزی نگفتن بعد نا امیدی از همه سجده کرد تو سجده که بود همه داشتن بهش تیکه می‌انداختند بلند شد گفت به امید تو خدایا ولی من با چشمام دیدم که خدا پشتش رو خالی نکرد طوری هم زمان با دونفر کشتی میگرفت که انگار از غیب دارن کمکش میکنن عموی کوچکم عصبانی شد از پشت با عصاش زد به مچ پاش که از شدت درد فریاد زد که مادرم آمد بیرون عموم بهش اشاره کرد که ولش کنه چیزی نیست ،

ولی درجا مچ پاش در آمد شادی بلند شد هرچی از دهنش در اومد به عموم گفت عمو بزرگم گفت بسه دیگه بی ادب گفت من بی ادبم یا شما
تا دیروز از بی
خدایی براتون میگفت چیزی نمی‌گفتید حالا از خدا براتون میگه هار شدید...

با شادی زیر بغلشو گرفتیم بردیمش تو اتاق تا صبح بالا سرش بودیم از شدت درد مثل مار به دور خودش می‌پیچد...

وقتی برادرم رو بردیم بالا گفت برام یخ بیارید روی پاش گذاشتیم همش میگفت خدایا من در مقابل تو خیلی کفر کردم تو ببخش من به خودم رحم نکردم تو بهم رحم کن خدایا از گذشتم درگذر خدایا توبه...

صبح پدر اومد پیشش گفت بسه دیگه نمی‌خواهم نماز بخونی من پسر کومونیست میخوام...

برادرم خندید گفت چی میگی پدر نه بخدا ترکش نمیکنم ( پدرم نماز میخونه روزه میگیره ولی نمیدونستم چرا اینار و داره میگه) گفت آبروم رو بردی تو طایفه همه بهت میگن.........
نمیخوام این طوری باشی پسرم نیستی اگه مثل سابق نشی

گفت نه هرگز برنمیگردم هرچی میگن بزار بگن...
بعد یه هفته یه روز پدرم اومد خونه عصبانی بود به برادرم گیر داد گفت لباسات رو در بیار همشونو...
برادرم گفت عیبه نمیشه بزور درش آورد فقط یک شرت داشت برادرم داشت از خجالت آب میشد ، بعدش پدرم همه لباسها و پتو و چیزای گرم رو از اتاقش آورد بیرون گفت اینجا بمیری از سرما کسی حق نداره باهات حرف بزنه روزی یک وعده غذا ویک دفعه دست شویی...

👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
🍒 #سرنوشت_واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒

👈 #قسمت_ششم

....چنان با سر به قعر بدبختی سقوط می کنی که حتی خودت را هم از یاد می بری!

- بچه ها، سه روز پشت سرهم تعطیله. نظرتون چیه همین امشب حرکت کنیم بریم شمال ویلای آقاجون؟
این پیشنهاد را روزبه- نامزد خواهرم نغمه- داد و ما سه نفر ، من و رامین و نقشین، با خوشحالی کف زدیم واز خدا خواسته با پیشنهادش موافقت کردیم. در عرض کمتر از نیم ساعت وسایلمان را جمع کردیم و در صندوق عقب ماشین روزبه گذاشتیم و حرکت کردیم. روزبه که از رامین شیطان تر و بازیگوش تر بود، پشت فرمان ادا بازی در می آورد و صدای خنده ما گوش آسمان را کر کرده بود...

روزبه برای ترساندن من و خواهرم که در صندلی عقب نشسته بودیم فرمان را برای چند ثانیه رها می کرد و صدای جیغ ما که بلند می شد، دوباره کنترل فرمان را به دست می گرفت. رامین هم که در صندلی جلو نشسته بود، مدام به روزبه تذکر می داد و می گفت: « روزبه جان، آدم موقع رانندگی از این ادا و اصول ها در نمی یاره. اگه می خوای مسخره بازی دربیاری یه جا بزن کنار خودم پشت فرمون بشینم!» و روزبه در جوابش با خنده می گفت: « داداش تو چقدر ترسو هستی، رفتارت درست مثل پیرمردهاست!» روزبه راست می گفت، او و رامین که تنها هشت دقیقه با هم تفاوت سنی داشتند، رفتارهایشان کاملا با هم متفاوت بود. روزبه جوانی شاد و بذله گو بود که از همان بچگی همه را عاصی می کرد. کوچکتر که بودیم خوب به خاطر دارم پدرم همیشه با خنده به روزبه می گفت: « تو بچه نیستی روزبه جان، زلزله ده ریشتری!» رامین اما بر خلاف او، از همان کودکی محجوب و آرام و سربه زیر بود و با کار کسی کار نداشت و به همین خاطر بیشتر از روزبه مورد محبت و علاقه اطرافیان و فامیل قرار می گرفت.

من و نغمه هم همین تفاوت ها را با هم داشتیم. نغمه سرشار از هیجان و شوق بود و من تودار و کم حرف؛ به قول پدر و مادرم من خیلی بیشتر از سنم می فهمیدم و نغمه انگار قرار نبود هیچ وقت بزرگ شود. همه فامیل می گفتند: « راسته که خدا در و تخته رو با هم جور می کنه؛ نغمه و روزبه و نقشین و رامین خیلی بهم می یان!» آن شب هم رامین مدام به روزبه هشدار می داد که حواسش به رانندگی اش باشد و من با مشت به بازوی نغمه می زدم و آرام می گفتم: « شوهر تو آخر ما رو امشب به کشتن میده!» و نغمه می خندید و می گفت: « روزبه جان، با سرعتی معادل سرعت یک لاک پشت حرکت کن. این بیچاره ها خیلی ترسیدن!» و سپس هر دوشان من و رامین را مسخره می کردند که ناگهان.....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

#بزن_رولینک👇
@jomalate10rishteri
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سرگذشت واقعی
اسم داستان : 
#سارا
نویسنده :
#ساغر
#قسمت_ششم

🌸قرارمون سینما ایران بود
معذب بودم
از اینکه کنارش  راه میرفتم خجالت میکشیدم
اون حس بده دست از سرم برنمیداشت
سعی میکرد خیلی نزدیک بهم راه بره از پرروبازیاشم خوشم نمی اومد .
یکی از کنارمون رد شد بهم نگاه کرد و به علی گفت کوفتت بشه .
انگار علی نشنید
یا خودشو به نشنیدن زد
🌸خیلی خجالت کشیدم دوست داشتم زمین دهن باز کنه من غیب شم من دختری بودم که به هر پسری اجازه نمیدادم کنارم راه بره. نمیگم شیطون نبودم.. اما فقط اگر کسی رو واقعا به عنوان یه دوست خوب و موجه یا همکار قبول داشتم باهاش مشکلی نداشتم  و اهل دوست پسر داشتن هم نبودم همیشه پسرهای سیریش رو سرکار میذاشتم و بهشون میخندیدم اما الان داشتم کنار یه پسر راه میرفتم که واقعا نمیدونستم چرا دارم اینکارو میکنم
پسری که ازش بدم میومد .
و در کنارش معذب بودم.. سوار تاکسی شدیم
🌸چسبیدم به در  کل مسیر حرف نزدم و بیرون و نگاه میکردم
لجم در اومده بود که چرا همیشه به خاطر رودروایسی خودمو تو دردسر میندازم؟ چرا باهاش را افتادم تو خیابون
خب خودم تنها میرفتم دم سینما منتظر میموندم
اما دیگه خریت کرده بودم باید تحمل میکردم رسیدیم دم سینما بازم از شروین خبری نبود خونم به جوش اومد
حس کردم دروغ میگه
با عصبانیت گفتم
_پس کوش؟ اگه نیاد من نمیام تو سینما
یکم از در سینما فاصله گرفتم
سه تا بلیط تو دستش بود .اومد سمتم
_ وا شما دخترا چقدر سخت میگیرید بیا اینم بلیطش بیا بریم داخل اونم میاد قبل از شروع شدن فیلم .حتما کار داره  با دیدن بلیط ها یکم اروم شدم  رفتیم داخل
فیلم شروع شد
🌸تو دلم به خودم فحش میدادم بین خودمون یه صندلی واسه شروین خالی گذاشته بودم و  کیفمو روش گذاشته بودم هر چی بهم تعارف میکردم نمی خوردم ،تمام ناخن هامو جویدم  لج کرده بودم
حرص میخوردم
اصلا به فیلم نگاه نمیکردم
چشمم تو اون تاریکی به در ورودی بود
خودش هم فهمید عصبانی هستم اما به روی خودش نمی اورد
فیلم تموم شد اما شروین نیومد… اصلا یادم نیست چه فیلمی بود. چون فکر میکردم سرکارم گذاشتن
حس میکردم دستم انداختن
ازشون خیلی بدم میومد
دلم میخواست شروین و میدیدم تمام عصبانیتمو سرش خالی میکردم
از سینما اومدیم بیرون….
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_ششم بخش چهارم

🌼🌸عمو و زنش بعد از کلی سفارش به هادی و محبت به من رفتن………….
اومدم برم تو اتاقم هادی نگذاشت و یک پتو آورد و انداخت رو من و گفت همین جا بخواب و خودش رفت وبرام شام آورد و نشست پهلوی من تا بخورم …..
🌸🌼رفتار هادی فرق کرده بود ولی نمی دیدم که با اعظم هم بد باشه ظاهرا قهر بودن ولی حرفی بهش نزد و با هم رفتن خوابیدن …. فردا جمعه بود و تعطیل من صبح که نماز خوندم رفتم تو اتاقم و تا نزدیک ظهر خوابیدم و با نوازش هادی بیدار شدم گفت : بلند شو فدات بشم برات چلو کباب گرفتم که خیلی دوست داری پاشو بیا که سرد میشه پاشو …..
🌼🌸نمی دونستم چطور اون کینه ای که تو قلبم کاشته بودن رو فراموش کنم و برم با اونا سر یک سفره بشینم…… هادی تردید منو دید و هی اصرار کرد تا بلند شدم اعظم سفره ی رنگینی انداخته بود و گفت : بفرما ملکه همه چیز حاضره نشستم ولی دستم تو سفره نمی رفت ……
🌸🌼هر طور بود اون روز رو گذروندم و فردا حالم بهتر شده بود و رفتم مدرسه وقتی برگشتم .. اعظم در و باز کرد………. تا وارد حیاط شدم حسین لب حوض با همون خندهی مسخره اش نشسته بود فورا برگشتم بیرون و درو بستم و رفتم سر کوچه تا اون بره ولی نرفت ..من ندیدم که بره وقتی هادی رسید با اون رفتیم تو پرسید چرا اینجا وایسادی گفتم حسین اینجاس ترسیدم اومدم بیرون تا تو بیای …..
🌼🌸هادی عصبانی کلید انداخت و رفت تو و اعظم رو صدا کرد اونم اومد لب پنجره … سرش داد زد باز حسین اومده بود اینجا چیکار کنه؟ …اون همین طور که یک قاشق تو دستش بود اونو رو هوا بلند کرد و گفت : اوووووخدا به خیر کنه حسین کجا بود اینم برنامه ی امروزمون همینو کم داشتیم ….
هادی یک کم باهاش جر و بحث کرد و من مطمئن شدم اعظم هنوز توی نقشه اس که منو از سرش باز کنه ……
🌸🌼یک هفته گذشت حسین سر کوچه ….دم مدرسه…. و بی موقع وقتی هادی خونه نبود میومد و خودشو با نگاهی که انگار می خواد منو بخوره نشون می داد از عمو هم خبری نبود تازه اون چیکار می خواست بکنه حالا بیشتر هراسم از حسین بود و می دونستم با نگاهی که به من می کنه منتظر فرصته …. هر وقت در می زدم فکر می کردم الان دستم رو می کشه تو برای همین صبر می کردم تا هادی برسه ……تا اون روز….
🌼🌸سرم روی پام بود اعظم هنوز داشت دری وری می گفت که صدای زنگ بلند شد …. کی می تونست باشه کنجکاو شدم و اومدم بیرون که دیدم عمه شکوه با عمو دارن میان باورم نمی شد …
عمه برای چی با عمو اومده؟ ….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_ششم بخش سوم

🌼🌸اول فشارم رو گرفتن دکتر گفت بی اندازه پایینه و از من پرسید چند وقته چیزی نخوردی گفتم : یک کم دیشب خورش قیمه خودم ….
هادی پرسید خورش قیمه از کجا ؟ عمو گفت : دیدم گرسنه اس و چیزی نمی خوره من براش آوردم …..
با ناراحتی گفت : ولی اعظم می گفت اون مرتب غذاشو می خوره ….
عمو زد تخت سینه ی هادی و گفت : حرف اون زنتو جلوی من نزن؛؛ تو به حرف اون گوش کردی و این دختر و به این حال و روز انداختی ؟ نمی ببینی چقدر لاغر و ضعیف شده از گشنگی و ناراحتی ضعف کرده خجالت بکش آدم با حیوون هم این کارو نمی کنه رفتی خونه رو کامل به اسم خودت کردی خوب معلومه زنت می خواد اینو از سرش باز کنه …هادی دست و پاش می لرزید پرستار گفت فیش بگیرین تا بهش سرم وصل کنیم اونم از خدا خواسته از دست عمو فرار کرد ..
🌸🌼بهم سرم وصل کردنو و سرم رو بخیه کردن …تا اون موقع زن عمو دستم رو گرفته بود و پیشم بود و عمو هم بالای سرم وایساده بود ولی هادی بیرون اتاق از ترسش تو نمی اومد از همون جا می دیدم که هی بالا و پایین میره …… زن عمو ازم پرسید چی شد که از حال رفتی چیز جدیدی شده ؟ بهش اعتماد کردم و گفتم تو رو خدا به کسی نگین ؟ اعظم برادرشو میاره خونه و یک کارایی می کنه که من می ترسم امروز به من گفت می خوام باهات عروسی کنم و یقه ی منو چسبید ( زن عمو دو دستی زد تو صورتش و گفت وای خاک بر سرم یا حضرت عباس بعد چیکار کرد بهت دست زد ؟ گفتم نه فرار کردم تو کوچه …و اعظم رو دیدم ولی منکر شد و گفت حسین اصلا اینجا نیومده ……
🌼🌸گفت : بزار به عموت بگم رویا جون این مسئله شوخی بر دار نیست تمام آینده ات رو خراب می کنه ….
گفتم : می ترسم عمو عصبانی بشه و کار دست خودش بده دیگه مراقبم اگر بازم چیزی شد بهتون خبر میدم دیگه صبر نمی کنم ……
سرم که تموم شد من حالم بهتر بود اومدیم خونه هادی خیلی تو هم بود و به من نگاه نمی کرد وقتی رسیدیم ….
اعظم جلو نیومد هادی یک بالش گذاشت رو مبل و به من گفت اینجا بخواب….. عمو صدا زد هادی توام بیا بشین باها ت حرف دارم …..یکی یکی جواب بده که دیگه اعصاب ندارم به خدا می زنمت تا زبونت از پس گردنت بیاد بیرون فکر نکن من از رو میرم اگر زن و شوهرکولی بازی در بیارین ……
🌸🌼اعظم اومد جلو که چایی می خورین درست کنم عمو گفت : تو یکی فقط از جلوی چشم من برو کنار که برات بد میشه …..شروع کرد با صدای بلند داد زدن که خوبه والله …تو خونه ی خودم اومدن امر و نهی………
حرفش تموم نشده بود که هادی بلند شد و محکم زد تو صورتش و گفت گمشو برو کثافت می زنم اینجا لَت و پارت می کنم اونم چند تا دری وری گفت و رفت …
عمو از هادی پرسید خوب بگو ببینم جوونمرد چرا همه ی خونه رو به اسم خودت کردی ؟ اینو ول کن بگو کی بر می گردونی ؟
🌼🌸گفت : هر وقت شما بگین در خدمتم ولی به خدا قصد بدی نداشتم اعظم گفت اگر خونه به نامش باشه میره و ددری میشه می گفت هر وقت خواست شوهر کنه براش جهاز می خریم نمی دونم چرا به حرفش گوش می کردم و بعد رو کرد به من و گفت راست گفتی حسین اذیتت کرد ؟ به جای من زن عمو گفت : بله امروز اومده بوده می خواسته ,,زبونم لال بشه الهی؛؛ دختره از بس ناراحت شده غش کرده …خوبه خدا رحم کرده از دستش در رفته و گرنه چه خاکی می خواستیم تو سرمون بریزیم …. هادی بلند شد و خودشو با سرعت رسوند به اعظم و شروع کرد به زدن و فحش دادن که واقعا نمی دونستم بازم فیلمه یا واقعیت داره ….ولی با بلبشویی که درست شد موضوع خونه فراموش شد …..
🌸🌼عمو گفت هادی جان با این وضع صلاح نیست رویا اینجا بمونه من سه تا بچه دارم فکر می کنم چهار تا دارم بزار یک مدت بیاد خونه ی ما هادی که تازه آروم گرفته بود .
گفت : به خدا عمو نوکرشم ازش معذرت می خوام جبران می کنم قول میدم دیگه حرفای اعظم رو باور نمی کنم …..خودم مواظبش میشم برای خونه هم خوب عمو خرج بیمارستان رو کی داد خرج کفن و دفن مراسم عزا داری خوب اینا پول بود من دادم در حالیکه نداشتم قرض کردم و صدام در نیومد خوب من که دو سهم می برم رویا یک سهم دیگه چیزیش نمی مونه …….
🌼🌸عمو عصبانی شد که یعنی میگی هیچی به هیچی بی حقش کردی رفت ؟ مگه تو پسر خونه نبودی؟ خوب وظیفه ات بود ولی حالا خرجی که کردی حساب کتاب کن سهم رویا رو بده من این چیزا حالیم نیست ……

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " رویای من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_ششمبخش دوم

🌼🌸همین طور که می خندید گفت به خود صداش نکن خونه نیست رفته بیرون … من که قصد بدی ندارم می خوام باهات عروسی کنم امشب میام خواستگاری ولی شب زفاف رو یک کم جلو انداختم …
با همون کیف دوباره و دوباره اونو می زدم ولی زور اون بیشتر بود و منو گرفته بود و به شکل وحشتناکی می خواست منو ببوسه داشت حالم بهم می خورد یک لگد زدم وسط پاش تا اومد به خودش بیاد فرار کردم رفتم تو انباری اونم دنبالم اومد ولی من با همون سرعت از در دیگه رفتم تو حیاط خلوت و از اون طرف دویدم به طرف در و باز کردم و رفتم تو کوچه ….و تا اونجایی که می شد دور شدم ..
🌸🌼سر خیابون اعظم رو دیدم که دست فرید رو گرفته و آهسته داره میاد ……….
بدون اینکه چیزی بهش بگم پشت سرش راه افتادم می لرزیدم و صورتم مثل گچ سفید بود و حال روز خوبی نداشتم موهام پریشون و ژولیده شده بود …..لبخند فاتحانه ای زد و از من چیزی نپرسید ….
لجم گرفت گفتم اون برادر وحشی تو چرا تو خونه راه دادی ؟ چشماشو ریز کرد و با افاده به من نگاه کرد که حالا گیر دادی به حسین ؟ ول کن بابا تو داری خل میشی حسین صبح سر کاره مگه می تونه بیاد اینجا تازه کلید نداره منم که نبودم …..
فهمیدم که اینم نقشه ی خودشه و متوجه شدم اوضاع از اونیم که فکر می کردم خراب تره و من دیگه امنیت ندارم …..
🌼🌸به این فکر کردم که اگر حسین می خواست منو بگیره می تونست یا اصلا نزاره از دستش در برم ولی این کارو نکرد شاید می خواست منو از اون خونه فراری بده ..نمی دونم گیج شدم دیگه توان نداشتم رفتم تو اتاقم و یک لحظه چشمم سیاهی رفت و خوردم زمین سرم به لبه ی تخت خورده بود …..
🌸🌼وقتی به هوش اومدم همون جا روی زمین افتاده بودم و خونی که از سرم رفته بود توی صورتم خشک شده بود …..اومدم از جام بلند شم قدرت نداشتم سرم گیج می رفت …
همون موقع صدای در رو شنیدم و هادی که پرسید کیه ؟ و چند دقیقه بعد زن عمو رو دیدم تو چهار چوب در وایساده …..انگار خدا دنیا رو به من داد پشت سرش عمو و هادی و اعظم … زن عمو زیر بغل منو گرفت و از اتاق آورد بیرون یک نگاه خشمگین به هادی انداخت و گفت این بدبخت خواهر تو نیست ؟ اگر نیست آدم که هست تو چطور راضی میشی این کارو باهاش بکنی ( زن عمو فکر کرده بود اونا منو زدن ) اعظم گفت الهی من بمیرم به خدا فکر کردیم داره درس می خونه ما اصلا خبر نداشتیم اون همش سرش تو کتابه …و رفت و پنبه و آب آورد تا خون های صورت منو بشوره سرمو کشیدم و پنبه رو از دستش گرفتم ….زن عمو اونو گرفت و گفت عزیزم چی شدی ؟ کسی تو رو زده ؟ هادی گفت : چه حرفیه می زنی زن عمو شما با خودت چی فکر کردی ؟ آفرین به شما ……چرا از خودش نمی پرسین چی شده …..اعظم هم عصبانی شده بود که کاسه ی داغ تر از آش که میگن شماین ول کنین بابا بزارین زندگی مونو بکنیم مگه ما به کار شما کار داریم ؟
🌼🌸عمو بلند شد و یک نعره کشید بسه دیگه خفه خون بگیر یک کلمه ی دیگه حرف بزنی مراعات نمی کنم ، مواظب خودت باش و برو گمشو برو از جلوی چشمم زنیکه ….
اعظم ترسید و ساکت شد عمو از من پرسید چی شده بابا به من بگو هر چی شده نترس …….زن عمو گفت فکر کنم سرش شکسته ولی الان خون نمیاد ممکنه باز بشه دوباره باید بخیه بخوره ….
🌸🌼من مثل بدبخت ها گریه می کردم ..و توان حرف زدن نداشتم ..
سرم گیج می رفت و چشمم سیاه میشد ..فقط گفتم خودم خوردم زمین… زن عمو رفت ژاکت منو آورد و تنم کرد و با عمو منو بردن درمونگاه … هادی هم دنبال ما اومد…

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆

○°●○°•♡◇♡°°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_ششم بخش اول

🌼🌸پشتمو دادم به در و با دست دیگم در حیاط خلوتو باز کردم ، تا اگر اومد تو از اون طرف فرار کنم ولی اون زیاد فشار نداد در حالیکه بلند می خندید گفت : می بینمت خوشگله ….می لرزیدم وعصبانی بودم یک سئوال برام پیش اومد مگه اعظم خونه نبود پس چرا اجازه داد حسین همچین کاری بکنه ….
🌸🌼تازه متوجه شده بودم که انباری از تو اتاق قفل داره و من نمی تونم اونو از تو ببندم باید فکری می کردم دیگه احساس امنیت نداشتم همون جا روی زمین نشستم فقط لبهامو گاز می گرفتم و به خودم می پیچیدم یک دفعه یه چیزی دوباره خورد به در از جا پریدم صدای عمه …عمه ی فرید که بلند شد خیالم راحت شد و درو باز کردم خودشو انداخت تو بغل من دستهای کوچولوش حلقه کرد دور گردنم مثل اینکه دلش برام تنگ شده بود …
🌼🌸بردمش روی تخت و کمی باهاش حرف زدم ولی چشمم به در بود بعد اونو گذاشتم دم در تا بره صدای حسین و اعظم رو شنیدم که داشتن خدا حافظی می کردن ….
سر شب هادی اومد ولی سراغمو نگرفت خیلی منتظرش شدم ولی نیومد کیفم رو باز کردم تازه چشمم به غذاهایی که زن عمو فرستاده بود افتاد .
🌸🌼بازش کردم یک ظرف خورشت قیمه بود و زیرش یک ظرف پلو, سبزی خوردن و نون هم گذاشته بود …زیاد اشتها نداشتم ولی یه کم خوردم و بقیه اش رو گذاشتم برای فردا و تا دیر وقت تکلیف هامو انجام دادم و درس خوندم …
خیلی برام جالب بود که وقتی درس می خوندم همه چیز فراموشم می شد شاید اونشب من به اندازه ی دو ماه ریاضی و فیزیک حل کردم …..
🌼🌸ولی موقع خواب دوباره یاد حسین افتادم و حرکت بدی که کرد و با خودم گفتم نترس برو به هادی بگو این دیگه شوخی بر دار نیست تا چیزی نشده بهش بگو با این فکر خوابیدم و صبح قبل از هادی رفتم بیرون و منتظرش شدم …..
🌸🌼رفتم جلو و سلام کردم ..گفت : به به رویا خانم یاد داداشت افتادی ؟ گفتم : من یاد تو افتادم ؟ ببین با من داری چیکار می کنی …..آخه چرا هادی من که جز تو کسی رو ندارم ….زد پشت دستش که اِی بابا تو رفتی غریبه ها رو آوردی تو به خاطر یک اتاق و چندر قاز پول منو به اونا فروختی و سکه ی یک پول کردی بعد من مقصرم ؟چیکارت کردم مگه غیر از اینه که دارم خرج تو رو میدم و ازت نگه داری می کنم ؟
🌼🌸وظیفه م ولی تو نباید چشم رو داشته باشی ….
گفتم : تو از حال من بی خبری می دونی دیروز حسین با من چیکار کرد ؟ گفت بله اونم می دونم اعظم گفت بدبخت اومده باهات سلام و احوالپرسی کنه توم درو زدی بهم و بهش فحش دادی و آبروی منو پیش برادر زنم بردی ….گفتم هادی به خدا این طوری نبود به من حرفای بدی زد منم ترسیدم اگر دوباره بیاد چیکار کنم ؟ گفت نمیاد مگه مرض داره بیاد به تو حرف بد بزنه و بره …خواهر جون اگر می خوای تو این خونه زندگی کنی با ما بساز ما که دشمن تو نیستیم اینو بفهم …….
🌼🌸گفتم تو که دشمن من نیستی می دونی من هر روز چطوری میرم مدرسه و چی می خورم ….سرشو به علامت بی حوصلگی چند بار تکون داد و گفت : بله یواشی میری تو آشپزخونه و غذایی که اعظم برات گذاشته می خوری …..اونوقت یه چیزی چرا دست می کنی تو کیف اعظم چرا پول لازم داری از خودم نمی گیری ……چهار تا انگشتم رو گذاشتم لای دندونام و فشار دادم و اشکهام ریخت ……
🌸🌼چی دیگه می خواستم بگم هادی تا اونجایی که میشد پر بود و حرف من دیگه فایده ای نداشت اگر می خواستم ادامه بدم دهنم باز می شد که تو و زنت دزدین یا من و ماجرای خونه رو می گفتم این بود که همین طور که گریه می کردم و دستم زیر دندونام بود دویدم و تا سر خیابون یک نفس رفتم ……
🌼🌸باز وقتی مدرسه تعطیل شد جایی رو نداشتم که برم مجبور شدم برگردم هممون جا در زدم …در باز شد ولی کسی رو ندیدم رفتم تو یک مرتبه حسین رو دیدم که پشت در قایم شده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود با سرعت رفتم بطرف ساختمون پرید از پشت یقه ی منو گرفت کشید طرف خودش داشتم سکته می کردم برگشتم و با کیف کوبیدم تو صورتش و داد زدم اعظم … اعظم بیا این بردار وحشی تو بگیر ….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست

رمان #فنجانی_چای_باخدا
 #قسمت_ششم:

❤️همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی..
بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟
پس مسلمانها دو دسته اند.. ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس..
دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم.. بدون ریش.. با موهای طلایی و کوتاهش..
پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود..
از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم .گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم.. اما دریغ…
پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه..
روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..

هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که…

 #ادامه دارد…
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجم میخواهم درس بخوانم

🦋اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم … بی حال افتاده بودم کف خونه … مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت … نعره می کشید و من رو می زد … اصلا یادم نمیاد چی می گفت …
🌷چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت … اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم … دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه … مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود … شرمنده، نظر دخترم عوض شده
🦋چند روز بعد دوباره زنگ زد … من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم … علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه … تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره … بالاخره مادرم کم آورد …
🌷اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت … اون هم عین همیشه عصبانی شد …
– بیخود کردن … چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ … بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی … ادب؟ احترام؟ …
🦋تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم … به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال … .
– یه شرط دارم … باید بزاری برگردم مدرسه
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_ششم داماد طلبه

🌷با شنیدن این جمله چشماش پرید … می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود … اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم … یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم … اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم …
🦋بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم … به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه … از طرفی این جمله اش درست بود … من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم … حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود …
🌷 و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود … با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره … اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ … چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم … .
🦋یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم … و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت … – وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ … ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه است …
🌷 خیلی پسر خوبیه … کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد … وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم … اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد … البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد …

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}

🔥 #فرار_از_جهنم🔥

#قسمت_ششم : این تازه اولش بود

🌹یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … .
🌹برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم … پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … .
.🌹همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم … جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .
.🌹اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .
.بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …
🌹 یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود …
🌹ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …
ادامه دارد ....

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_پنجم روزهای من

🌹برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ...
🌹مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ...
🌹رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود ... .
🌹تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ...
🌹پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ...
🌹هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ...
🌹سرسختی، تلاش و نمراتم .کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد .علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد .اما رفتار، هوش و استعدادم .اهرم برتری من محسوب می شد ...
🌹بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن .
🌹قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ...
🌹و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ...
پ.ن: ویزل یعنی راسو....

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
📝 #سرزمین_زیبای_من📝

#قسمت_ششم آزمایشگاه

🌹خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... .
🌹توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... .
🌹سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ...
🌹ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ...
🌹کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... نمیای سالن غذاخوری؟ ...
🌹مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... .
همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشونبلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ...
🌹سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ...
یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... حتما ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... .
🌹آنچه در آینده خواهید دید ... با عصبانیت گفت ... اون دست های کثیفت رو به غذای ما نزن ... و حمله کرد سمت من ...
@jomalate10rishteri
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄

ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_ششم راهبه شدی؟

🌷من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد …
🌷هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود …
در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم …
🌷با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم …
هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو …
به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد …
🌷– تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ …
لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه …
– کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه
🌷مسلمان ها …
و دوباره لبخند زدم …
رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد …
🌷– یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی
و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون …
ادامه دارد‌......
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°

📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نســل_ســوختـه
#قسمت_پنجم📝(( اولین پله های تنهایی))
🌹مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
🍃همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...

🌹دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
🍃مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
🚌اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
🌹به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...

🍃توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...

🌹چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
💔دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_ششم 📝(( نمک زخم ))

🍃نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...
🌹با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...
🍃چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
🌹اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...
🍃مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...
🌹نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده ...
🍃اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
🌹- سلام بابا ... خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...
🍃- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...
🌹چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...
🍃- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
ادامه دارد......

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°

#قسمت_پنجم 📖داستان واقعی و دنباله دار 👈 #عاشقانه_ای_برای_تو: مرگ یا غرور؟؟؟
😔غرورم له شده بود … همه از این ماجرا خبردار شده بودن … سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم … .
🌹بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت:

🍃اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ … .
🌹تا مرز جنون عصبانی بودم … حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت … .

🍃رفتم دانشگاه سراغش … هیچ جا نبود … بالاخره یکی ازش خبر داشت … گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن … .
🌹رفتم خونه … تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم … مرگ یا غرور؟ … زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود … اما غرورم خورد شده بود … .

🍃پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن … .

🌹عین همیشه لباس پوشیدم … بلوز و شلوار … بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان …در رو باز کردم … و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم …
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
#داستان_شب
#قسمت_ششم داستان دنباله دار جذاب مذهبی
📝عاشقانه ای برای تو:
این قسمت ((معامله))

🌹خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ...
😞بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .
🍃اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .

🌹تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ...

🍃با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ...

🌹فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .

🍃سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ...

🌹تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ...
🍃من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... .

🌹برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ...
🍃 ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .
🌹خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.

🍃 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... .

🌹اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...

ادامـه دارد....

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
#داستان_آموزنده
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 #مونس 🍒

👈 #قسمت_ششم

می خواستم هر طور شده یک زندگی جدید را بسازم و مریم و مادرم را از دست آن کفتار نجات دهم.

آن شب بی آنکه حتی لب به غذا بزنم به بهانه سردرد به اتاقم رفتم. کیا هم سرمیز نشسته بود و با مریم گل می گفت و گل می شنفت، انگار نه انگار اتفاقی افتاده! آن شب از شب اول قبر هم برایم بدتر بود. با یادآوری بلایی که کیا بر سرم آورده بود تمام بدنم گر می گرفت و سپس حس می کردم که انگار پنجه ایی قوی هر آن است که قلبم را از سینه ام بیرون بکشد. همان شب بود که عزمم را برای فرار از خانه جزم کردم.

هر چند وجودم پر از هراس بود اما دیگر در آن خانه احساس امنیت نمی کردم. باید دست از آرزوهایم می شستم و از همه بدتر اینکه معلوم نبود زندگی ام چطور باید اداره شود. نیمه های شب طلاهای مادرم و پول نقدی که داخل گاوصندوق بود را برداشتم و سپیده که سرزد، از خانه گریختم.

همان روزها طلاهای مادرم که کاغذ خریدشان همراهم بود را فروختم و تا پیدا کردن جایی برای زندگی به هتل رفتم. با تلاش فراوان توانستم اتاقکی اجاره ایی بیابم. صاحبخانه که پیرزنی مهربانی بود به تصور اینکه در این شهر غریب و دانشجو هستم حسابی هوایم را داشت و برایم دل می سوزاند.

بدون منبع درآمد نمی توانستم مخارج زندگی ام را تامین و کرایه خانه ام را بدهم. باید کار مناسبی می یافتم. هر روز، نیازمندیهای روزنامه همشهری را می گرفتم و در ستون آگهی های استخدام دنبال کار می گشتم. چند جایی سرزدم اما مناسب با شرایطشان نبودم تااینکه توانستم در یک شرکت خصوصی و بزرگ از آنجائیکه مسلط به زبان انگلیسی و کامپیوتر بودم به عنوان منشی مشغول به کار شوم.

مدتی که گذشت متوجه نگاههای خاص پسر مدیرعامل شرکت شدم. هیچ تصور نمی کردم که پسر مرد سرشناس و ثروتمندی چون رئیس آن شرکت بخواهد به من دل ببازد. ای کاش می توانستم به خواستگاری او جواب مثبت بدهم اما او تصورش را هم نمی کرد که مونس دختر منزهی که می خواهد نیست. وقتی آقای مدیرعامل تحت فشارم گذاشت که تکلیف پسرش را روشن کنم، سادگی کردم و به تصور اینکه آن پیرمرد جای پدرم است، هرآنچه برایم اتفاق افتاده بود را به امید اینکه کمکم کند برایش بازگو کردم و همان جا بود که آن پیرمرد حریص پیشنهاد داد که مرا برای خودش صیغه کند به شرط اینکه پسرش و هیچ کس بویی از قضیه نبرد و من حق ماندن و کارکردن در آنجا را داشته باشم.

نمی دانم سستی از خودم بود و یا از ترس اینکه کارم را از دست بدهم اما هرچه بود پیشنهاد آن تاجر پیر را پذیرفتم و به عقد موقتش درآمدم. او هم در عوض برایم خانه ایی لوکس و مبله اجاره کرد و ماشین مدل بالایی زیرپایم انداخت. یکسال از کارکردنم در آن شرکت می گذشت و حالا دیگر موقعیتم تثبیت شده بود. دیگر وقت عمل کردن به تصمیمم رسیده بود؛ اینکه به خانه مان بازگردم و آبروی کیا را ببرم و مادر و مریم را نزد خودم بیاورم. دلم نمی خواست دیگر مجبور به ادامه زندگی با آن حیوان باشند...

************************
- به به، خانم خانما، ظاهرا فرار و دربدری حسابی بهت ساخته؛ ماشین مدل بالا، لباسای مارک دار...

این حرف را کیا به محض اینکه مرا جلوی در خانه دید تحویلم داد. آب دهانم را با غیظ به صورتش انداختم و گفتم: «تو یه حیوونی، یه آشغالی!»....

👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_ششم

دوماه ازبه دنیا امدن بچه 👶خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،،😔

مابچهارو پیش پدرشوهرم 👴گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم🏥

حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن😭

با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم
بادیدن چهرمادرم 😞مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد.

مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشارمیداد🤝 نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من میسپرد

غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا🙏🏻 برای خوب شدن مادرم ،،،

مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان🏥 داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری😭 که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه....

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در👇👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒

👈 #قسمت_ششم

....چنان با سر به قعر بدبختی سقوط می کنی که حتی خودت را هم از یاد می بری!

- بچه ها، سه روز پشت سرهم تعطیله. نظرتون چیه همین امشب حرکت کنیم بریم شمال ویلای آقاجون؟
این پیشنهاد را روزبه- نامزد خواهرم نغمه- داد و ما سه نفر ، من و رامین و نقشین، با خوشحالی کف زدیم واز خدا خواسته با پیشنهادش موافقت کردیم. در عرض کمتر از نیم ساعت وسایلمان را جمع کردیم و در صندوق عقب ماشین روزبه گذاشتیم و حرکت کردیم. روزبه که از رامین شیطان تر و بازیگوش تر بود، پشت فرمان ادا بازی در می آورد و صدای خنده ما گوش آسمان را کر کرده بود...

روزبه برای ترساندن من و خواهرم که در صندلی عقب نشسته بودیم فرمان را برای چند ثانیه رها می کرد و صدای جیغ ما که بلند می شد، دوباره کنترل فرمان را به دست می گرفت. رامین هم که در صندلی جلو نشسته بود، مدام به روزبه تذکر می داد و می گفت: « روزبه جان، آدم موقع رانندگی از این ادا و اصول ها در نمی یاره. اگه می خوای مسخره بازی دربیاری یه جا بزن کنار خودم پشت فرمون بشینم!» و روزبه در جوابش با خنده می گفت: « داداش تو چقدر ترسو هستی، رفتارت درست مثل پیرمردهاست!» روزبه راست می گفت، او و رامین که تنها هشت دقیقه با هم تفاوت سنی داشتند، رفتارهایشان کاملا با هم متفاوت بود. روزبه جوانی شاد و بذله گو بود که از همان بچگی همه را عاصی می کرد. کوچکتر که بودیم خوب به خاطر دارم پدرم همیشه با خنده به روزبه می گفت: « تو بچه نیستی روزبه جان، زلزله ده ریشتری!» رامین اما بر خلاف او، از همان کودکی محجوب و آرام و سربه زیر بود و با کار کسی کار نداشت و به همین خاطر بیشتر از روزبه مورد محبت و علاقه اطرافیان و فامیل قرار می گرفت.

من و نغمه هم همین تفاوت ها را با هم داشتیم. نغمه سرشار از هیجان و شوق بود و من تودار و کم حرف؛ به قول پدر و مادرم من خیلی بیشتر از سنم می فهمیدم و نغمه انگار قرار نبود هیچ وقت بزرگ شود. همه فامیل می گفتند: « راسته که خدا در و تخته رو با هم جور می کنه؛ نغمه و روزبه و نقشین و رامین خیلی بهم می یان!» آن شب هم رامین مدام به روزبه هشدار می داد که حواسش به رانندگی اش باشد و من با مشت به بازوی نغمه می زدم و آرام می گفتم: « شوهر تو آخر ما رو امشب به کشتن میده!» و نغمه می خندید و می گفت: « روزبه جان، با سرعتی معادل سرعت یک لاک پشت حرکت کن. این بیچاره ها خیلی ترسیدن!» و سپس هر دوشان من و رامین را مسخره می کردند که ناگهان.....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

#بزن_رولینک👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
Ещё