رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_نود_و_نهم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_هشتم((خفه شو روانی))
🌷زمان ثبت نام مدارس بود و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد.
من، سوم دبیرستان، سعید، اول. اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن. برام چندان هم عجیب نبود، پا گذاشته بود جای پای پدر و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد. تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده. اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد.
🌷اون زمان، ترم ۳ ماهه، ۴۰۰ هزار تومن. با سعید، فقط ۶ نفر سر کلاس بودن.
یه دبیرستان غیرانتفاعی، با شهریه ی چند میلیونی. همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون #اسکی کردن بود و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای، پرواز مستقیم #اروپا.
🌷سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره، اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد. هر بار که برمی گشت، سعی می کرد به هر طریقی که شده فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه. الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت. و من، همچنان هم اتاقیش بودم.
🌷شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و #علوم_اجتماعی ، تخصصی و حرفه ای نبود، اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد و داشت تبدیل به عقده می شد، چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه.
🌷بیشتر از اینکه رفتارهاش و خالی کردن فشار روحیش سر من، اذیتم کنه و ناراحت بشم، دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد.
هر چند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه، اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت، مانع از رسیدنم به هدف بشه.
🌷این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ یه لیست #کتاب انگلیسی در آوردم با یه دیکشنری، و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده. کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد. اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم، رفتم یه روزنامه به زبان #انگلیسی خریدم.
🌷از هر جمله ۱۰ کلمه ایش، شیش تاش رو بلد نبودم. پر از لغات سخت، با جمله بندی های سخت تر از اون، پیدا کردن تک تک کلمات، خوندن و فهمیدن یک صفحه اش، یک ماه و نیم طول کشید. پوستم کنده شده بود. ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم.
ـ جانم، بالاخره تموم شد.
🌷خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی هم خراب نشد.

ادامه دارد......

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺

📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_نهم((داشتیم ؟؟؟))

🌷مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد. اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار، انگار ظرف وجودش پر شده بود. زود خسته می شد. گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد.
🌷هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده، اما من بهتر از هر شخص دیگه ای مادرم رو می شناختم و خوب می دونستم این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست. و این مشغله جدید ذهنی من بود. چراهای جدید و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم.
🌷دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید، پدرم بلافاصله فرداش برای سعید، یه لب تاپ خرید و در خواست #اینترنت داد. امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من، اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد و من حق دست زدن بهش رو نداشتم.
🌷نشسته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن، با صدای بلند. تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم.
– حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟
– مشکل داری بیرون بخواب.
🌷آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم. هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود، اما کو گوش شنوا؟ تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره، اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می گرفت.
🌷پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال. به قول یکی از علما، وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی، مصداق “قالوا سلاما” باش.
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد.
🌷مبل، برای قد من کوتاه بود، جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت. برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود.
🌷شاید، من توی ۲۴ ساعت، فقط ۳ یا ۴ ساعت می خوابیدم. اما انصافا همون رو باید می خوابیدم.
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم. هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد. اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود.
🌷پام رو که گذاشتم داخل حیاط، یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد.
ـ خیلی نامردی مهران، داشتیم؟ نه جان ما، انصافا داشتیم؟
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
‍ ‌ ✹﷽✹
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
═════ ೋღ🕊ღೋ════
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نود_و_نهم


وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.
سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.
_رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت.
پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.
گفت: خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..
تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:خوبم.
فاطمه از پرستارپرسید: الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته!
اونها از چی حرف میزدند؟؟؟ تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟!
پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:چه اتفاقی افتاده برام؟
فاطمه دستم و گرفت.
_یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.جیغ میکشیدی..من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن ..کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده.
با صدایی گرفته گفتم:یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟
_چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن.من اینجا هستم.
پرسیدم:ساعت چنده؟
_نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه.
_نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پراز اشک شد.
کمی خودم رو بالا کشیدم.
_معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.
پرسیدم:الان آقا حامد کجاست؟
_بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.
گفتم:حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت.سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم.تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود:هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم.با بغص گفتم:
چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:نمیدونم.
گفتم:من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:خب نگاهشون نکن.
همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت.
من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم.
حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
_میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
_خب الحمدالله.او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد.اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا.خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی!
و..نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ادامه دارد...
════ೋღ🕊ღೋ════
آیدی نویسنده👈 @Roheraha
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️