رنگت روخدااااایی‌ کن

#آقا
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌🌺دختر که باشی مهربون پدر میشوی
دختر که باشی آینه مادر میشوی
🌺دختر که باشی با
#چادر  شبیه فرشته ها میشوی
دختر که باشی دلسوز برادر میشوی
🌺دختر که باشی الگوی نجابت میشوی
دختر که باشی رنگ خدا میگیری
🌺مادر میشوی ، مقدس میشوی ...
قدر خودمونو بدونیم
🌺با حجاب ارزشمون بیشتره ...


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخدایی‌کن 👆
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgZjvqwol-p_Q
حجاب فاطمی
#آقا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده
تقدیر ماهنوز به دنیا نیامده

فرقی نکرده ایم زاحیای سال پیش
توبه چرا سراغ دل ما نیامده

گویی به گوش عده ای از ما هنوز هم
هل من معین غربت
#آقا (عج)نیامده

آری برای بنده شدن وقتمان کم است
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده

ای که دستت میرسد بر زلف یار
درحضورش نام ماراهم بیار

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺دختر که باشی مهربون پدر میشوی
دختر که باشی آینه مادر میشوی
🌺دختر که باشی با
#چادر  شبیه فرشته ها میشوی
دختر که باشی دلسوز برادر میشوی
🌺دختر که باشی الگوی نجابت میشوی
دختر که باشی رنگ خدا میگیری
🌺مادر میشوی ، مقدس میشوی ...
قدر خودمونو بدونیم
🌺با حجاب ارزشمون بیشتره ...



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
@jomalate10rishteri
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgZjvqwol-p_Q
حجاب فاطمی #آقا
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#داستان_واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
رمان #فنجانی_چای_باخدا
 #قسمت_۸۸
❤️چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم.
خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود.. تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی..
راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟
اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟
بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد.
و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله ( جان علی به فدایت) صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم.
اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد.
حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت.
اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با پوشیدگیه تنِ زن.
و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود..
حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد.
حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه.
شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد.
خودش بود.. حجاب یعنی همین.. زیبا باش.. اما محجوب و دست نیافتنی..
حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود.
از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد.
و حالا ، من روسری را دوست داشتم..
تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد.
آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد.
با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم.
وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید. و من سراسر نبض شدم.
رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت. انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود.
لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفر..
سفری از جنس ماموریت..
نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم..
سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت..
نفسی برایِ کشدن نمانده بود. کاش میشد که نرود..
با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت. ( ناقابله.. امیداورم خوشتون بیاد.. البته زیاد خوش سلیقه نیستم.. ببخشید..)
ماتِ متانتش بودم. نباید میرفت.. من اینجا تنهایِ تنهایم..
مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد ( چیزی شده؟؟ حالتون خوب نیست؟؟ )
سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم.
به طرف در قدم برداشت ( مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید. اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.. یا علی..) .
ابرویی در هم کشیدم (چرا دیگه نبینمتون؟؟ )
لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد ( سوریه ست دیگه.. میدون جنگ..)
جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد. (اصلا سوریه به شما چه ربطی داره.. از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟؟ مگه اونجا خودش سرباز نداره؟؟ مرد نداره؟؟
ادامه دارد..

☕️☕️☕️☕️
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
@jomalate10rishteri
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgZjvqwol-p_Q
حجاب فاطمی #آقا
༻﷽༺

🦋 #آقا_مبارڪ اسٺ رَداے امامتٺ
🌈اے #غایب از نظر بہ فداے امامٺ

🦋مےخواستند حق تورا هم قضاڪنند
🌈ڪَذاّبها ڪجـا و #عباے_اماٺ

🦋ما #زنده_ایم از برڪاٺ ولایتٺ
🌈ما #عهد بستہ ایم بہ پاے امامتٺ

🦋از روز اولے ڪه رسیدیم درجهان
🌈گشتیم آشنا بہ صداے امامتٺ

🦋این روزها هواے تو را ڪرده ام #بیا
🌈ماییم #یاڪریمِ هواے امامتٺ

🦋آقا بیا تقاصِ #شهیدان بہ‌پاے توسٺ
🌈آقا فداے #ڪرببـلاے امامتٺ

🦋تا روزِ بازگشٺِ تو #سیدعلے شده
🌈پرچم بہ دوش، زیرِ #لواے امامتٺ

#آغازامامٺ_و_ولایٺٺ_آقا💜
#مبارڪ_باد💛🎊
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
@jomalate10rishteri
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان
#نامادری

💜 #قسمت_سوم

وازاین جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهرمادرم مردی بود خوش قلب ومهربان ❤️که هرموقع منو میدید بااحترام باهام رفتارمیکرد

سالها گذشت وپسردوم پدرم به دنیا اومد واخلاق نامادریم 😠بدوبدترشد،،اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیدادنزدیک من بشن ،،

وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جزدعوا وناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیزدیگه ای نصیب من نمیشد

چندسالی گذشته بود ومن بزرگترشده بودم💁 وبا وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهراروبا زنی قدبلند توبازارمشغول خرید کردن بودن دیدن ونقطه ضعف پدرمنو تودستش گرفته بود ،،

پدرمهربان👱🏻 منو تبدیل به پدری بیرحم وسنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چراباید پیش مادرت بری اون تو رونخواست ورفت ،
یاددارم شبی برف زیادی🌨 بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون ازخانه پناه بردم😞 وتا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم وفردای ان روز به شدت تب🌡 کردمو مریض شدم
عمه ام مرابه خونه خودش برد وازم مراقبت کرد
پدرمادرم نزد پدرم اومد وباخواهش وتمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،،

با اصرارعمه ام وعموم 👨‍👩‍👧که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد ومن به اسم خونه پدرمادرم ،،راهی خونه مادرم شدم😍

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #ذڪرهاےگرـღـگشا👉

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_دوم

اون ساعت تواون شرایط بهترین روززندگی من بود
منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفترتنها موندیم مادرم فقط گریه😭 میکردو منو بوس میکرد
برام کلی خوراکی خریده بود وبهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد.

دیگه دخترشاد🙎قبل نبودم توخونه فقط فکررفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به درحیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم
وخدایی مادرم 👩یکروزدرمیان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنارمن بود .

درهمان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد 👶،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،،

باهماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد وتمام مسیر وسوارشدن اتوبوس🚌 روبه خونشون بهم یاد داد
وروزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم .

واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت👩‍👩‍👦‍👦 یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ،
مادرم به بچه ها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند.

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #ذڪرهاےگرـღگشا
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری

#قسمت_دوم

اون ساعت تواون شرایط بهترین روززندگی من بود
منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفترتنها موندیم مادرم فقط گریه😭 میکردو منو بوس میکرد
برام کلی خوراکی خریده بود وبهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد.

دیگه دخترشاد🙎قبل نبودم توخونه فقط فکررفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به درحیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم
وخدایی مادرم 👩یکروزدرمیان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنارمن بود .

درهمان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد 👶،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،،

باهماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد وتمام مسیر وسوارشدن اتوبوس🚌 روبه خونشون بهم یاد داد
وروزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم .

واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت👩‍👩‍👦‍👦 یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ،
مادرم به بچه ها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند.

💜 ادامه دارد⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #ذڪرهاےگرـღگشا
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
Forwarded from درج زیرنویس
#نشونی
💠امام علی(ع)

♦️حیاپوششی برای ایمان است
💠 هيچ ايمانى مانندحياوصبر نيست.
#نشونی_نهج_البلاغه
📚حکمت١١٣
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده

🍒داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 سرنوشت بی رحم 🍒

👈 قسمت یازدهم

بهتره از هم جدا بشیم و هر کدوم بریم دنبال سرنوشتمون.
همان شبی که روزبه این حرف ها را زد، چمدانم را بی معطلی جمع کردم و به خانه پدرم رفتم و از او خواستم کارهای مربوط به طلاق را انجام دهد تا هر چه زودتر توافقی از هم جدا شویم. دو، سه روز بعد بود که به اصرار پدر و مادرم برای مداوای حال بدی که داشتم نزد پزشک رفتم. شاید هر کس دیگری جای من بود شنیدن نتیجه آزمایش خوشحالش می کرد، شاید اگر رامین زنده بود با شنیدن آن خبر جشن می گرفتیم اما من آن لحظه کاری جز با حرص کندن پوست لبم انجام ندادم. دلم نمی خواست این اتفاق بیفتد. دلم نمی خواست حالا که قرار است به آن زندگی یخ زده خاتمه دهیم، ریسمانی هر چند باریک و پوسیده دوباره ما را به هم پیوند بزند.

- روزبه جان، نقشین حامله ست. به جای اینکه مثل دو تا بچه آدم بشینید سر خونه و زندگی تون، می خوایید طلاق بگیرید و خودتونو مضحکه خاص و عام بکنید که چی؟ اگه قرار بود جدا بشید اصلا چرا با هم ازدواج کردید؟! خوش به حال داداشم که مرد و راحت شد و این روزا رو ندید، ندید که این دوتا بچه چه جوری آبروی طایفه مونو می برن. اونم طایفه ای که حتی یه طلاق هم نداشته!.

پدر این حرفها را با عصبانیت خطاب به من و روزبه زد.
روزبه عینکش را روی چشمانش جابه جا کرد و نگاهی به من انداخت و گفت:
«من نمی دونستم نقشین بارداره عموجان، حالا که قرار بچه دار بشیم به خاطر اونم که شده یه بار دیگه برای نجات زندگی مون تلاش می کنیم!» و من آن شب با روزبه به خانه مان برگشتم تا به قول او برای نجات زندگی مان تلاش کنیم. هم من و هم روزبه به هم قول دادیم که یاد و خاطره رامین و نغمه را در قلبمان نگه داریم و خود واقعی مان را بپذیریم و از زندگی در کنار هم لذت ببریم. دخترمان ساینا که به دنیا آمد بهم قول دادیم که برای به ثمر رساندن او از هیچ تلاشی فرو گذار نکنیم و در کنار هم خوشبخت زندگی کنیم. با وجود تلاشی که برای قبول کردن روزبه در قلبم می کردم اما اول این من بودم که زدوم زیر قولم....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#بزن_رولینک👇
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!

💕 قسمت دهم و آخر

او که اصلا فکرش را هم نمی کرد کیان چنین حیوانی باشد با ناباوری به حرف هایم گوش می داد. سایه که پیاده شد، من هم گوشه خلوتی پیدا کردم و گریستم.

آن حس غریب همچنان قلب و روحم را تسخیر کرده بود.
دلم آغوش گرم و مادر را می خواست. هیچ جایی همچون آغوش او نمی توانست پناهگاهم باشد.

ساعت از دو بامداد گذشته بود که به خانه رفتم. می دانستم مادر تا بازگشتن من بیدار می ماند. مرا با آن چشمان سرخ و بارانی که دید با نگرانی پرسید: «چی شده پسرم؟»

خودم را درآغوش مادر انداختم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. دیگر نمی توانستم آن همه گناه و پلیدی را تاب بیاورم. هرآنچه در این سالها اتفاق افتاده بود را برایش گفتم. گفتم که پشیمانم و دنبال راه نجات می گردم. من حرف می زدم و از جفاهایی که در حق جوانهای مردم کرده بودم می گفتم وصدای ضربان قلب مادر را می شنیدم که هر لحظه تندتر از قبل می شد. اشک هایش روی صورتم می افتاد و آرام می گفت:

«کاش می ذاشتی من میمردم اما هیچ وقت دست به چنین کاری نمی زدی!» مادر حرفهایم را شنید و در حالیکه بدنش به وضوح می لرزید گفت:

«حق الناس به گردنته پسرم؛ اونم چه حق الناسی! هرچند باید تاوان سنگینی برای بخشوده شدن گناهات بدی اما هیچ وقت از رحمت خدا غافل نشو و بدون خداوند به اون بنده ش می نازه که از صمیم قلب توبه کنه و دیگه سمت گناه نره!»

و من آن شب صدای اذان صبح را که شنیدم، در آغوش مادر توبه کردم!

الان که سرگذشتم را از زندان برایتان می نویسم شش ماه از دوره محکومیت را گذارنده ام
فردای همان شب، تشکیلاتی که برایشان کار می کردم را لو دادم و همه مان توسط ماموران پلیس دستگیر شدیم.

باید بهترین سال های عمرم را در زندان بگذرانم و این همان تاوانی ست که مادر می گفت. مادر مرتب به ملاقاتم می آید.

خیلی شکسته و پیر شده اما با این وجود هر بار که می آید برایم آیه الکرسی می خواند و می گوید:

«از رحمت خدا ناامید نشو پسرم. حتم دارم عاقبت بخیر می شی چون از صمیم قلب توبه کردی!»

دلم برای روزهای با مادر بودن لک زده. هر روز و هر شب دعا می کنم تا وقتی از زندان بیرون می آیم قلب مهربانش از تپیدن بازنایستد. هیچ کس جز او نمی تواند به روح من آرامش بدهد. او همیشه می گوید:

«تو عاقبت بخیر میشی پسرم چون اون شب سایه رو نجات دادی و هم اینکه توبه کردی!» و من حتم دارم عاقبت بخیر خواهم شد چون دعای مادر پشتیبان من است؛ همان دعایی که مرا از قعر دوزخ نجات داد...

💕 پایان

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇 #ذڪرهاےگرـღگشا

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!

#قسمت_نهم

بیچاره باخودش فکر کرده بود که قرار است با کیان ازدواج کند و خبر نداشت از اینکه کیان چه خوابی برایش دیده!.

سایه بعد از دقایقی صحبت با مادر کیان! رو کرد به سمت کیان و بسته کادوپیچ شده ای را به سمت او گرفت و گفت:

«این رو برای تو گرفتم. همیشه ازت محافظت می کنه!»

کیان که در فیلم بازی کردن جانوری بود برای خودش، بسته را باز کرد و با دیدن تابلو لب به تحسین گشود. کیان به به و چه چه می کرد و من اما با دیدن نوشته های روی تابلو خشکم زد.

آیه منبت کاری شده روی تابلو، آیه الکرسی بود. همان که مادرم هرروز صبح قبل از بیرون آمدن از خانه برایم می خواند. برای یک لحظه حس کردم تمام بدنم گرگرفته. حس و حال غریبی پیدا کرده بودم و در همان حال صدای سایه را می شنیدم که خطاب به کیان می گفت:

«مادرم بعد از فوت بابام منو با سختی بزرگ کرد. همیشه برام آیه الکرسی می خونه تا ازم محافظت کنه. منم این تابلو رو برات خریدم تا خداوند همیشه پشتیبان و محافظت باشه!»

نمی دانم تا به حال حسی که من در آن لحظه داشتم را تجربه کرده اید؟ انگار داشتم در خلاء محض دست و پا می زدم! حس می کردم کاملا بی وزن شده ام و در اوج سبکی انگار وزنه هایی سنگین به پاهایم آویزان شده بود!

صدای مادر وقتی آیه الکرسی برایم می خواند توی گوشم بود و در همان حال می دیدم سایه دارد لیوان شربت را به دهانش نزدیک می کند.

با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفتم:

«اون شربت رو نخور سایه خانم!» و سپس به سمت کیان که هاج و واج داشت مرا نگاه می کرد هجوم بردم.

آن زن وقتی دید هوا پس است فوری گورش را گم کرد و سایه گوشه ایی ایستاده بود و با تحیر من و کیان را تماشا می کرد که داشتیم کتک کاری می کردیم.

آن شب سایه را از آن خانه جهنمی و بلایی که قرار بود سرش بیاید نجات دادم. او را به خانه شان رساندم و حقیقت ماجرا را برایش گفتم.

او که اصلا فکرش را هم نمی کرد کیان چنین حیوانی باشد با ناباوری به حرف هایم گوش می داد. سایه که پیاده شد، من هم گوشه خلوتی پیدا کردم و گریستم.....

💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #ذڪرهاےگرـღـگشا

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!

#قسمت_هشتم

خانه پر بود از دوربین های مدار بسته و کیان دختران فریب خورده را تهدید می کرد و می گفت: «اگه به فکر شکایت و این جور حرفا باشین در عرض سه ثانیه این فیلم ها رو تو کل شهر پخش می کنم!»

و اینگونه بود که دختران بینوا از ترس آبرویشان راهشان را می کشیدند و می رفتند و کیان گاهی که از اوضاع و احوالشان با خبر می شد،
با غرور و افتخار می گفت:

«فلان دختر از عشق من خودکشی کرد!» و یا «فلانی از ترس اینکه آبروش نره از خونه فرار کرده!»

هر بار که کیان دختری را به خانه می آورد بلافاصله با من تماس می گرفت و از من می خواست در این خوشگذرانی کثیف همراهش باشم و من هر بار با قاطعیت می گفتم:

«من اهل این جور برنامه ها نیستم آقا کیان!» اما نمی دانم چرا آن روز بعدازظهر نتوانستم در برابر دعوت کیان مقاومت کنم. وقتی زنگ زد و گفت:

«خر نشو پسر، زود خودت رو برسون. یه تیکه الماس با خودم اوردم!» چند ثانیه ای مکث کردم و گفتم: «باشه، میام!»

برای خودم عجیب بود که چرا این بار نتوانستم در برابر نفسم مقاومت کنم و با سرعت داشتم به سمت خانه شیطان می راندم تا به قول کیان ساعتی خوش بگذرانم!

آن دختر جوان که نامش «سایه» بود واقعا از زیبایی همچون یک تک الماس می درخشید.
کیان مرا به عنوان برادرش به سایه معرفی کرد و سپس از مادرش- همان زن که همکارمان بود و کیان با دادن پول از او می خواست نقش مادرش را بازی کند- خواست تا برایمان شربت بیاورد.

خوب می دانستم نقشه کیان چیست. شربتی که قرار بود سایه بخورد حاوی قرص های خواب آور بود. مادر کیان!

شربت ها را آورد و لیوان مدنظر را برای سایه روی میز عسلی گذاشت و با حالتی که حتی به عقل جن هم نمی رسید ممکن است فیلم باشد، با سایه شروع به صحبت کرد که:

«کیان جان خیلی ازت تعریف کرده بود دخترم. تو این دو هفته ای که با هم آشنا شدین یه دل که نه صد دل عاشقت شده.

پیری و هزار درد، دوست داشتم خودم بیام دیدنت اما به خاطر پا درد نمی تونم از خونه بیرون برم. واسه همین از کیان خواستم تو رو بیاره تا عروس گلم رو ببینم!» صورت سایه از شنیدن این حرفها گل انداخت.

بیچاره باخودش فکر کرده بود که قرار است با کیان ازدواج کند و خبر نداشت از اینکه کیان چه خوابی برایش دیده!....

💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #ذڪرهاےگرـღگشا
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!

💕 #قسمت_هفتم

با خودم عهد کرده بودم بعد از خوب شدن مادر قید آن کار را بزنم اما نتوانستم. پول حرام به دهانم مزه کرده بود.

مخصوصا حالا که شده بودم دست راست رئیس تشکیلات باند و حسابی پول و پله ایی۸ بهم زده بودم و ترسم ریخته بود،

دیگر دلم نمی خواست موقعیتی که داشتم را از دست بدهم. اوایل از تصور اینکه آه و ناله هزاران مادر پشت سرم باشد واهمه داشتم اما حالا با خودم می گفتم:
« به قول کیان ما که به زور معتادشون نمی کنیم. خودشون میان سراغ من و امثال من!»
ظرف سه سال آنقدر وضع مالی ام خوب شده بود که همه فامیل مخصوصا عمو که حالا ورشکست شده و تمام دارایی اش را از دست داده بود، انگشت حیرت بردهان می گزیدند.

باز هم رفت و آمدهای فامیل که خوب می دانستم فقط به خاطر پول است از سرگرفته شد و مادر هر بار که کسی به خانه مان می آمد به مدرک جعلی لیسانس من که آن را قاب کرده و به دیوار زده بود( برای اینکه مادر را خوشحال کنم و تصور کند درسم به پایان رسیده با پول مدرک خریده بودم) اشاره می کرد و می گفت:

«خدا رو شکر که پسرم عاقل و سربه راهه. خدا رو شکر که مثل پدرش یه مرد بار اومده نه مثل عموش یه نامرد!»

وقتی مادر این حرفها را می زد دلم برایش می سوخت. او که نمی دانست من طی این سالها به چه خونخواری تبدیل شده ام تصور می کرد مهندس یک شرکت بزرگ هستم و هر روز صبح با آیه الکرسی خواندن و از زیرقرآن رد کردنم، مرا راهی شرکت کذایی می کرد و همین دعاهای مادر بود که مرا از قعر دوزخ بیرون کشید..

کیان همیشه مرا مسخره می کرد و می گفت:
«تو خیلی بی عرضه و پخمه هستی!

یه کم از من یاد بگیر، نصف زیبایی چهره تو رو ندارم اما در عوض ده تا دوست دختر دارم و مخ هر کدومشون رو به نوعی زدم!»

او به قول خودش از این تفریحات سالم! زیاد داشت و هر چند وقت یکبار دختری را به قصد از دواج فریب می داد و بعد هم استدلال همیشگی اش را می آورد که: «مگه من مجبورشون می کنم؟

خودشون حواسشون رو جمع کنن و خام حرفای من نشن!» من هر چند در باتلاق غرق شده بودم ولی هرگز به خودم اجازه نمی دادم که دختری را بی آبرو کنم.

کیان را دیده بودم که چطور با دختران جوان و زیبا دوست می شد و بعد از اینکه اعتمادشان را جلب می کرد آنها را به قصد اینکه مادرش می خواهد عروس آینده اش را ببیند، به خانه می آورد و سپس زن مسن تشکیلاتمان نقش مادر کیان را بازی می کرد و کیان با خوراندن داروی بیهوشی که در شربت وشیرکاکائو و... می ریخت به دختران بخت برگشته، آنها را بیهوش و سپس ازشان سوء استفاده می کرد.

خانه پر بود از دوربین های مدار بسته و کیان دختران فریب خورده را تهدید می کرد و می گفت: «اگه به فکر شکایت و این جور حرفا باشین در عرض سه ثانیه این فیلم ها رو تو کل شهر پخش می کنم!»....

💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #ذڪرهاےگرـღگشا
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!

💕 #قسمت_ششم

این همه معتاد، مگه من و تو مجبورشون کردیم معتاد بشن؟

مگه زورشون می کنیم مواد بخرن؟

اگه ما نباشیم می رن سراغ کس دیگه! تازه تو مستقیم مواد فروشی نمی کنی که، با ماشینی که رئیس تشکیلات در اختیارت گذاشته مواد قابل تجهی رو جابه جا می کنی و هر جا که بهت دستور بدن می بری.

اصلا هم نگران گیر افتادن نباش چون خود رئیس اگه کارت رو خوب انجام بدی هوات رو داره و پول خوبی بهت می ده. اون موقع ست که جنابعالی با خیال راحت میری سراغ درمون مادرت و دیگه نیازی به اینکه به نامردی مثل عموت التماس کنی نداری!»

همانطور که گفتم اوایل عذاب وجدان داشتم اما این عذاب وجدان با پول قلنبه ایی که در ازای چند بار جابه جا کردن مواد به دست آوردم و توانستم مادر را در بیمارستانی خصوصی بستری کنم، از بین رفت و تبدیل به خوشحالی شد. مادر مدام می پرسید:

«پسرم تو که درست تموم نشده و تو یه شرکت پاره وقت کار می کنی این همه پول رو از کجا میاری؟»
دروغ گفتن به مادر برایم سخت بود.

بی آنکه به چشمانش نگاه کنم می گفتم:

«رئیس شرکتی که اونجا کار می کنم مرد خوبیه. وقتی جریان بیماری شما رو بهش گفتم قبول کرد بهم وام بده و قسطش رو هر ماه از حقوقم کم کنه. در ضمن شما نگران این جور چیزا نباش و تلاش کن زودتر خوب بشی!»

به لطف خدا عمل جراحی مادر با موفقیت انجام شد و تومور سرطانی را طی دو مرحله از بدنش خارج کردند و با چند جلسه شیمی درمانی سلول های سرطانی ریشه کن شد.

هر چند مادر دوران سختی را گذارند اما توانست پیروز میدان باشد. او که به خاطر شیمی درمانی خیلی ضعیف شده بود می گفت:

«خدا خیرت بده پسرم، به عشق تو من زنده موندم. همه زحماتی که برات کشیده بودم رو تو این مدت جبران کردی. من رو شرمنده خودت کردی و من در قبال محبت های تو فقط می تونم برات دعا کنم؛ الهی عاقبت بخیر بشی پسرم!»

و من صورت مادر را می بوسیدم و می گفتم: «همین دعا برای من کافیه مادر. تو باش، فقط باش مادر!»

با خودم عهد کرده بودم بعد از خوب شدن مادر قید آن کار را بزنم اما نتوانستم. پول حرام به دهانم مزه کرده بود.....

💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
#ذڪرهاےگرـღگشا
#داستان_آموزنده
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...

💕 #قسمت_پنجم

مادر روز به روز ضعیف تر از قبل می شد. باید هرچه زودتر تحت مداوا قرار می گرفت و من هیچ چاره ای پیش رویم نبود.

اگر خانه را که تنها سرمایه زندگی مان بود می فروختم روحیه مادر داغان می شد.
با بلایی که عمو سالها قبل بر سرمان آورده بود می دانستم کمک خواستن از او بی فایده ست با این حال اما چند بار به شرکتش رفتم و وضع مادر را برایش شرح دادم.
عمو با بی چشم و رویی تمام گفت:

«مادرت سرطان داره که داره، به من چه مربوطه؟! مگه من بنگاه خیریه باز کردم؟ اگرقرار بود هزینه دارو و درمان هرکس و ناکسی رو بدم که دیگه پولی برام نمی موند! تو هم برو و دیگه این طرفاپیدات نشه.

تو یه زمانی بچه برادر من بودی اما حالا دیگه چه صنمی با هم داریم که وقت و بی وقت راه می افتی میای اینجا و وقت منو می گیری؟!»

عمو مرا با خفت و خواری از شرکت بیرون انداخت و اصلا نخواست به خاطر بیاورد که اگر به جایی رسیده از دولتی سر پدر بیچاره من بوده! دیگر نمی دانستم چه کنم؟

حال مادر روز به روز بدتر می شد و من روز به روز مستاصل و درمانده!
در اوج بیچارگی و بی کسی آن هم در حالیکه چشم امید مادرم تنها به من بود، مانده بودم که «کیان» به دادم رسید.

او یکی از دوستان قدیمی ام بود که بر حسب اتفاق در پارک دانشجو دیدمش. او مادرم را می شناخت و وقتی حالش را پرسید سر درددلم باز شد. کیان حرفهایم را شنید و سپس با خنده ای تمسخرآمیز گفت:

«به... اسم خودت رو گذاشتی مرد و اونوقت داری مثل بچه ها گریه می کنی؟ مگه کیان مرده؟

خودم برات یه کار نون و آب دار سراغ دارم فقط به شرط اینکه جنم داشته باشی!»
اگر در بدترین شرایط قرار می گرفتم محال بود پیشنهاد کیان را برای کاری که می گفت قبول کنم اما این بار پای جان مادرم در میان بود. دکتر می گفت:

« سرطان هنوز توی بدنش پخش نشده. اگه جراحی بشه و بعد هم چند جلسه شیمی درمانی، زنده می مونه. هر چقدر جراحی دیرتر انجام بشه سلول های سرطانی توی کل بدنش پخش می شه!»

دلم نمی خواست مادرم را از دست بدهم. باید برای زنده ماندنش از جانم مایه می گذاشتم. اینگونه شد که پیشنهاد کیان را قبول کردم. اوایل خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم و بیشتر از همه نقش بازی کردن برای مادر آزارم می داد اما کیان می گفت:

«اینکه در عرض دو هفته بتونی به اندازه سه چهار ماه حقوق یه مهندس پول در بیاری ناراحتی داره؟

این همه معتاد، مگه من و تو مجبورشون کردیم معتاد بشن؟

مگه زورشون می کنیم مواد بخرن؟....


💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇
#ذڪرهاےگرـღگشا

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!

💕 #قسمت_چهارم

تو باید درس بخونی و به جایی برسی. اگه می خوای به من کمک کنی فقط به فکر دانشگاه رفتن و مهندس شدن باش.

وقتی برای خودت کاره ای شدی و اولین حقوقت رو گرفتی، منم دیگه سرکار نمی رم و می شینم تو خونه و از دولتی سر پسرم خانمی می کنم؛ فهمیدی چی گفتم؟»

سرم را پائین می انداختم و می گفتم: «چشم مادر، کاری می کنم که عمو حسرت زندگی مون رو بخوره. می شم تکیه گاه تو!»

روزها و ماهها و سالها پشت سرهم می گذشتند و من با تلاش و پشتکار فراوان به آرزوی مادر جامه عمل پوشاندم و در رشته مهندسی دانشگاه سراسری آن هم در شهر خودمان قبول شدم.

مادر از خوشحالی سر به آسمان می سائید و می گفت:

«خدا رو شکر می کنم و ازت ممنونم که جواب زحمات من رو دادی. پسرم، این چهار سال دانشگاه رو هم بی هیچ دغدغه ای درس بخون و به چیزی فکر نکن.

من هنوز می تونم و اونقدر جون دارم که کار کنم پس تو با خیال راحت درس بخون. بعد از اینکه به جایی رسیدی نوبت استراحت من می رسه!»

مادر این حرفها را می زد تا دل مرا آرام کند اما من خوب می فهمیدم که از غصه روز به روز آب می شود.

فوت پدر و نامردی عمو و پدربزرگم قلب او را به درد آورده بود. هر چند سعی می کرد خودش را بی خیال نشان دهد اما من کاملا حس می کردم تمام غصه های عالم در دلش تلنبار شده. بارها او را دیده بودم که با عکس پدر حرف می زد و درددل می کرد و اشک می ریخت.

سال سوم دانشگاه بودم که بالاخره سنگینی فشارهای روحی کار دست مادر داد.
توموری سرطانی در بدنش در حال رشد کردن و بزرگ شدن بود.

مادر به شدت لاغر شده بود و دیگر توان کار کردن نداشت. هزینه عمل جراحی و شیمی درمانی مادر خیلی بالا بود و من نمی دانستم چه باید بکنم؟

بی آنکه مادر مطلع شود ترک تحصیل کردم و در یک شرکت به عنوان آبدارچی مشغول به کار شدم اما مگر با چندغاز پولی که می گرفتم می توانستم هزینه درمان مادر را جور کنم!

مادر روز به روز ضعیف تر از قبل می شد. باید هرچه زودتر تحت مداوا قرار می گرفت و من هیچ چاره ای پیش رویم نبود.....

💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
Ещё