رنگت روخدااااایی‌ کن

#ادامه_دارد
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
رنگت روخدااااایی‌ کن
ادامه درس 👆 💠🔶💠🔶💠 🔶💠🔶💠 💠🔶💠 🔶💠 💠 #تفسیر_سوره_نور #لطفا_توجه_بفرمایید 👇👇👇 💠برای جمع آوری و نوشتن مطالب و #درس ها وقت گذاشته می شود لطفاً با دقت مطالعه بفرمایید 👇 درس #سی_و_سوم 💠نکته : 👇 اشکال وسوالی که از مفهوم قسمت اول آیه پیش می آید که👇 💠آیا لازم است…
ادامه درس 👆
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
#تفسیر_سوره_نور

#لطفا_توجه_بفرمایید
👇👇👇
💐برای جمع آوری و نوشتن
مطالب و
#درس ها وقت گذاشته می شود لطفاً با دقت مطالعه بفرمایید 👌

درس
#سی_و_چهارم

💐در آیات قبل سوره
#نور به طور مفصل در باره #حفظ عفت عمومی ومنع نسبت فحشا به این وآن ، احکامی را مقرر داشت

💐و عظمت
#گناه زنا وعظمت نسبت دادن آن را به مردم خاطر نشان ساخت
پس طبعا هر چیزی که می تواند زمینه فحشا را فراهم سازد و عفت و آبروی مردم را به خطر اندازد جزو محرمات خواهد بود.

💐از این رو احکام روابط عمومی
و ورود و خروج به خانه های مردم را که با عفت عمومی ارتباط
دارد در این آیات بیان می کند.

💐اسلام از چند راه با پیدایش گناه مبارزه می‌کند راههای متعددی وجود دارند 👇

1⃣ موعظه، امر به معروف،نهی از منکر،
و خود تربیت که اصلًا مردم را این طور باید تربیت کرد، در جای خود[مؤثر] است

2⃣ یکی دیگر این است که اصول زندگی را بر اساسی قرار می‌دهد که موجبات گمراهی وموجبات تشویق و تهییج به گناه پیدا نشود.

💐 این آیات ۲۷_۲۸_۲۹ سوره نور بطور کلی 👇

مربوط به «اذْن» است که اگر کسی می‌خواهد وارد خانه کسی شود، بدون اعلام و اذن قبلی حق ورود ندارد.

💐آیه ۲۷سوره نور
" یا ایهَا الَّذینَ امَنوا لا تَدْخُلوا
بُیوتاً غَیرَ بُیوتِکمْ حَتّی‏ تَسْتَأْنِسوا وَ تُسَلِّموا عَلی‏ اهْلِها"

💐ای کسانی که ایمان آورده اید
به خانه هایی که خانه های شما نیست (سر زده) داخل نشوید تا آشنایی دهید واجازه خواهید وبر اهل آن سلام کنید .
این برای شما بهتر است باشد که پند گیرید

💐ای اهل ایمان! هرگز به خانه‌ای غیر از خانه شخصی خودتان (خانه خودتان مستثنی‏ است) و حتی به خانه پدر و مادر و خواهرتان- و به خانه برادرتان به طریق اولی‏- سرزده وارد نشوید مگر
"آن که قبلًا
#استیناس کنید و بر اهل آن خانه سلام کنید.

💐ابو ایّوب انصاری عرض کرد یا رسول الله« استیناس» چیست؟

💐پیامبر (ص) فرمود : 👇
اینکه با تسبیح وکلماتی اهل منزل را
از وجود خود آگاه سازی مثل گفتن. یا الله.
( در زدن نیز نوعی اذن گرفتن است)
(مجمع البیان ج ۷ / ص ۱۳۵
نسیم حیاط/ ابوالفضل بهرام پور)

💐 «استیناس کنید» یعنی انس و الفت و آرامش اهل آن خانه را جلب کنید .

💐در این آیه به جای اذن بگیرید ؛
فرمود: ( تَستَأ نِسُوا)
یعنی رضایتمندی ومیل آنها را برای ورود به منزل آنها به دست آورید.

💐نتیجه اینکه : مبادا در رامحکم بزنید

💐 یا با صدای بلند وخشن از آنها اذن ورود بگیرید بلکه کمال ملاطفت وادب را رعایت کنید

💐این یک نکته بسیار روشنی است
که زندگی داخلی و خانوادگی هرکس مخصوص خودش است و هرکسی از هر کس دیگر برای داخل زندگی خود رودربایستی
دارد

💐و لهذا اگر کسی سرزده داخل زندگی انسان شود، انسان یک حالت فزع و دستپاچگی پیدا می‌کند.

💐
#قرآن می‌گوید:
این کار را نکنید، سرزده به خانه کسی وارد نشوید،قبلًا استیناس کنید، (یعنی کاری کنید که فزع آنها از بین برود، یعنی خبر و اطلاع بدهید.)

💐 اسلام این دستور را آورد که هیچ وقت به خانه کسی سرزده وارد نشوید.
(حالا ما که وارد نمی‌شویم چون اصلًا در بسته است، اگر در باز هم باشد وارد نشوید)

💐
ادامه آیه ۲۷👇

وَ تُسَلِّموا عَلی‏ اهْلِها ؛
وبر اهل آن سلام هم بکنید، بدون سلام وارد خانه کسی نشوید.

💐وظیفه هر واردی است که بر مورود
#سلام کند و هرکس که به خانه کسی وارد می‌شود باید بر اهل خانه سلام کند.

💐پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله
این سنت را برقرار کرد،فرمود: 👇

هرطور هست وقتی داخل خانه کسی می‌شوید قبلًا خبر بدهید که آنهاخودشان را جمع و جور کنند و تا اجازه نداده و نگفته‌اند «بفرمایید» داخل خانه نشوید.

( این درس
#ادامه_دارد 👆)

@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخدایی‌کن 👆
╰═⊰🍃🍃⊱━╯
رنگت روخدااااایی‌ کن
ادامه درس 👆 💖♦️💖♦️💖 ♦️💖♦️💖 💖♦️💖 ♦️💖 💖 #تفسیر_سوره_نور #لطفا_توجه_بفرمایید 👇👇👇 💖برای جمع آوری و نوشتن مطالب و #درس ها وقت گذاشته می شود درس #سی_و_دوم 💖الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ ۖ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ…
ادامه درس 👆
💠🔶💠🔶💠
🔶💠🔶💠
💠🔶💠
🔶💠
💠
#تفسیر_سوره_نور

#لطفا_توجه_بفرمایید
👇👇👇
💠برای جمع آوری و نوشتن مطالب و
#درس ها وقت گذاشته می شود لطفاً با دقت مطالعه بفرمایید 👇

درس
#سی_و_سوم

💠نکته : 👇

اشکال وسوالی که از مفهوم قسمت اول آیه پیش می آید که👇

💠آیا لازم است خداوند بگوید:
مردان خبیث با زنان خبیثه ازدواج کنند در واقع
#خدا راضی است که آنها همچنان در خبائث خود باقی بمانند تا آنجا که حکمی برای ازدواجشان صادر می کند؟

💠در صورتی که خداوند از همه بندگان خود خواسته است که حتما از
#گناهان خود برگردند وتا مرگشان نرسیده خود را از پلیدی ها پاک سازند.

💠
#جواب :

پاسخ تحلیلی به این سوال آن است که بگوییم این آیه کریمه برای ایجاد تنفر از اهل فحشا بیان شده...

تا اینکه هم مردم از
#فحشا دوری کنند و هم اهل آن نسبت به این عمل تنفر پیدا نمایند و دریابند که در صورت ارتکاب به این عمل در جامعه منفور ومنزوی خواهند شد تابه فکر #اصلاح خود بیفتند

💠در واقع سنگینی این قسمت آیه به بخش پایانی آن است.

💠یعنی
#زنان‌ومردان‌پاک در انتخاب همسر مواظب باشند که سراغ افراد لاابالی وبی عقیده نروند.

💠زیرا که افراد بی اعتنا به احکام دین در مورد رعایت حلال وحرام برای آنها مشکل ساز می شوند ودر شأن آنها نیستند.

💠واز طرفی می بینیم افرادی
هم هستند که خود بی اعتقاد واهل معصیت هستند و ازدواج با افراد مثل خودشان ابایی ندارند

💠و این یک امر طبیعی شده است که گفته اند کلاغان سیاهی را می پسندند

💠آیه ۲۷سوره نور :👇

❤️يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتًا غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّىٰ تَسْتَأْنِسُوا وَتُسَلِّمُوا عَلَىٰ أَهْلِهَا ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ﴿٢٧﴾

💠ای اهل ایمان!
به خانه هایی غیر از خانه های خودتان وارد نشوید تا آنکه اجازه بگیرید، و بر اهل آنها سلام کنید، [رعایت] این [امور اخلاقی] برای شما بهتر است، باشد که متذکّر شوید. (۲۷)

💠آیه ۲۸سوره نور : 👇

فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فِيهَا أَحَدًا فَلَا تَدْخُلُوهَا حَتَّىٰ يُؤْذَنَ لَكُمْ ۖ وَإِنْ قِيلَ لَكُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا ۖ هُوَ أَزْكَىٰ لَكُمْ ۚ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ ﴿٢٨﴾

💠نهایتاً اگر کسی را در آنها نیافتید،
پس وارد آن نشوید تا به شما اجازه دهند، و اگر به شما گویند: برگردید، پس برگردید که این برای شما پاکیزه تر است،
و خدا به آنچه انجام می دهید، داناست. (۲۸)


💠آیه ۲۹سوره نور : 👇

💠لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَدْخُلُوا بُيُوتًا غَيْرَ مَسْكُونَةٍ فِيهَا مَتَاعٌ لَكُمْ ۚ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا تَكْتُمُونَ ﴿٢٩﴾

💠و بر شما
#گناهی نیست که به خانه های غیر مسکونی که در آنها کالا و متاع و سودی دارید وارد شوید، و خدا آنچه را آشکار می کنید و آنچه را پنهان می دارید، می داند. (۲۹)


💠در این آیات👆
#احکام رفت و آمد به خانه های دیگران و مبادی معاشرت که با عفت عمومی رابطه دارد بیان شده است.

( این درس
#ادامه_دارد 👆)


↪️
@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخدایی‌کن 👆
رنگت روخدااااایی‌ کن
ادامه درس 👆 🔵🔷🔵🔷🔵 🔷🔵🔷🔵 🔵🔷🔵 🔷🔵 🔵 #تفسیر_سوره_نور #لطفا_توجه_بفرمایید 👇👇👇 🛑برای جمع آوری و نوشتن مطالب و #درس‌ها وقت گذاشته می شود. درس #سی_ام 🔵إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَلَهُمْ…
ادامه درس 👆
🌴🌸🌴🌸🌴
🌸🌴🌸🌴
🌴🌸🌴
🌸🌴
🌴
#تفسیر_سوره_نور

#لطفا_توجه_بفرمایید
👇👇👇
🌴برای جمع آوری و نوشتن
مطالب و
#درس ها وقت گذاشته می شود

درس
#سی_و_یکم


🌴يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَأَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿٢٤﴾

🌴[در] روزی که زبان ها و دست ها و پاهایشان بر ضد آنان به گناهانی که همواره انجام می دادند، شهادت دهند. (سوره نور آیه ۲۴)

🌴
#سوره_نور صرف نظر از مجازات حدّ وآبرو ریزی آنها مجازات کلی آنها را در آخرت خاطرنشان می سازد.

🌴عالَم آخرت ، عالَم‌زنده است‏

🌴 همه چیز عالم آخرت زنده است
و در آن دنیا هر چیزی و هر
#عضوی بر هر عملی که مرتکب شده است گواهی می‌دهد...

🌴
#دست گواهی می‌دهد من چه کردم...

🌴
#پا گواهی می‌دهد من چه کردم...

🌴
#چشم و #گوش هریک گواهی
می‌دهند من چه کردم...

🌴
#پوست بدن
(حدیث است که کنایه از عورت است)
گواهی می‌دهد من چه کردم؛

🌴حتی به
#زبان مُهر می‏زنند: 😔
ای زبان! تو ساکت باش،
بگذار خود اعضا و جوارح حرف بزنند؛

🌴
#زبان هم [فقط]به گناهانی که خودش مرتکب شده است گواهی می‌دهد.

❤️
#قرآن می‌فرماید: 👇
در روزی که زبانهای این افراد
(چون گناه اینها گناه زبان بوده)
و دستها و پاهایشان علیه ایشان
به همان اعمالی که مرتکب شده‌اند
گواهی بدهند.

🌴یوْمَئِذٍ یوَفّیهِمُ اللهُ دینَهُمُ الْحَقَ‏
در چنین روزی است که#خدا آن جزای حقی را که باید به اینها برسد، به طور کامل به آنها می دهد👇

🌴يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَيَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ 
آیه ۲۵/نور

🌴در آن روز خدا کیفر به حق آنان را به طور کامل می دهد،
و خواهند دانست که خدا همان حقّ آشکار است.

🌴 و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین باسمک العظیم الاعظم الاجلّ الاکرم یا الله..

🌴
#خدایا
دلهای ما را به نور قرآن منوّر بفرما،
نیتهای ما را خالص کن،
ما را با حقایق
#قرآن آشنا بگردان." 🤲

( این درس
#ادامه_دارد 👆)



@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخدایی‌کن 👆
#داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دومدافع
#قسمت_پنجاه‌وپنج
باذوق سلیقہ ے خاصے یسرے ازوسایل وخریدم
ازجلوے مزوݧ هاے لباس عروس ردمیشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم.اما لباس عروسودیگہ بای باعلے میگرفتم .
اوݧ۱۵‌روزخیلے دیرمیگذشت
واسہ دیدنش روزشمارے میکردم...
هرروز کہ میگذشت ذوق وشوقم بیشترمیشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ .
احساس میکردم هیچ کسے تودنیاعاشق ترازمنو علے نیست اصلاعشق مازمینے نبود.بہ قول علے خداعشق ماروازقبل توآسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء مااوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم
همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے توازحورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟
ازدستم ناراحت میشد واخم میکرد
اخم کردناشم دوست داشتم
واے کہ چقدردلتنگش بودم
باخودم میگفتم:ایندفعہ کہ بیاددیگہ نمیزارم بره
مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم
چندوقتے کہ نبود،خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست ودلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم .
حالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم .میدونستم کہ اگہ بیادوبفهمہ ازدرسام عقب افتادم ناراحت میشہ
شروع کردم بہ درس خوندݧ وبہ خورد وخوراکم هم خیلے اهمیت میدادم.
توایـݧ مدت چندبارزنگ زد
یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود.قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم وشایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم
ازدانشگاه برگشتم خونہ.
بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمودر آوردم وبہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم
باباداشت اخبارنگاه میکرد
بے توجہ بہ اخبارسرم رو بہ مبل تکیہ دادم وچشمامو بستم .خستگے روتوتمام تنم احساس میکرد .
باشنیدݧ صداے مجرے اخبارچشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش درمرزحلب..
یادحرف علے افتادم وسعے کردم خودموباچیز دیگہ اے سر گرم کنم
امانمیشد کہ نمیشد .قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت .یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم امادرست متوجہ نشدم .
چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
بہ علے قول داده بودم تاقبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت،با هموݧ لباس هاے نظامیش وبکشم
ایـݧ یہ هفتہ رومیتونستم با ایـݧ کارخودمو مشغول کنم
هر روزعلاوه بربقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے روهم میکشیدم
یک روز بہ اومدنش مونده بود .آخریـݧ بارے کہ زنگ زد۶روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم
نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز ومرتب کردم وبامریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.
خریدام روکردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.
وقتے رسیدم خونہ هواتقریبا تاریک شده بود .گل هاروگذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم
فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود .پنجره ے اتاقو بازکردم نسیم خنکے وارداتاق شدوعطر گلهاروبیشتر توفضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم.گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میده .
لبخند عمیقے روے لبام نشست
ساعت ۱۰بود ودیدار آخر مـݧ ماه وآخریـݧ شب نبودݧ علے
روبروے پنجره نشستم.هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه روببینم.
باوخودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم.
باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ .نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم
پنجره روبستم وروتختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم.نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم .
تو فکر فرداو اومدݧ علے،و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم ،چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد

نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق
ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم .
بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود

ماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم .
صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد.
بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود
چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم.
بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم
باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر
دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم
یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ
گوشیم زنگ خورد. اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟
حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم...

#ادامه_دارد..
#داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دومدافع
#قسمت_پنجاه‌وچهار

حالاامروز چطورے باهم رفتیدخرید؟
واے بسختے
اسماء ازخوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید وسرش همش پاییـݧ بود، همہ چیم خودش حساب کرد .

اخے الهے .
گوشے وبرداشتم و بهش زنگ زدم .
۵دقیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد .
اے بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شمارو نداره آبجے
مریم بلند شدو گفت :
خوب مـݧ دیگہ برم ،دیرم شده
محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتوݧ.
ݧه اخہ زحمت میشہ
ݧه چه زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ
خندم گرفتہ بود.
سرمو تکوݧ دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم..
مریم و اول رسوندیم
بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ...
اولش یکم تتہ پتہ کرد
إم چطوری بگم...
راستش...
یکم سختہ..!
حرفشو قطع کردم،خوب بزارید مـݧ کمکتوݧ کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید؟؟؟
إ بلہ .از کجا فهمیدید؟؟
خوب دیگہ...
راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم.
دم علے آقا هم گرم .راستش آبجے ،خانم سعادتے یا هموݧ مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـݧ جواب منفے دادݧ .دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید؟؟
بلہ حتما .دیگہ چے؟؟
دیگہ ایـݧ کہ مـݧ کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید،مـݧ...مـݧ... واقا بہ ایشوݧ علاقہ دارم.اگر هم تاحالا نرفتم جلوبخاطر کارهام بود .
خندیدم وگفتم:باشہ چشم،هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ...
واقعا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم.عروسیتوݧ حتما جبراݧ میکنم.
ممنوݧ شما لطف دارید ،بابت امروز هم باز ممنوݧ .
هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیروݧ .
جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد.
با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم
راهروتاریک بودپله هارو رفتم بالا و درخونہ رو باز کردم ،چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگراݧ شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلاݧ .
کلید چراغو زدم .
باصداے اردلاݧ ازترس جیغے زدم وجعبہ ها از دستم افتاد
￿واااااے ݧ یہ تولد دیگہ
همہ بودݧ حتے خوانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ
تولد ،تولد تولدت مبارک ...
باتعجب بہ جمعشوݧ نگاه میکردم کہ اردلاݧ هولم داد سمت مبل ونشوند
همہ اومدݧ بغلم کردݧ وتولدمو تبریک گفتـݧ.
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم وازشوݧ تشکر کردم.
راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ درنبود علے خوشحالم کـنـن اما نمیدونستـن با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتراحساس میکنم.
واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعدازازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو خیلے بیشتراحساس کردم
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تابرم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم.
زماݧ خیلے دیر میگذشت .بالاخره بعدازبریدݧ کیک وباز کردݧ کادو ها ،خستگیرو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم .
نفس راحتے کشیدم ولباسامو عوض کردم
پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم ،چیزے تا ساعت ۱۰نمونده بود .
جعبہ رو بادقت واحتیاط گذاشتم جلوم .انگار داشتم جعبہ ے مهمات و جابہ جا میکردم
آروم درشوباز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.
آرامش خاصے بهم دست داد ناخداگاه لبخندے رو صورتم نشست .
گل هارو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود
درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا
کہ پلاکش اسم خودم بود و روش بانگیـن هاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود
خیلے خوشگل بود
گردبند وانداختم توگردنم خیلے احساس خوبے داشتم .
چندتا گل یاس ازداخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ
برش داشتم وبازش کردم .یہ نامہ بود

"به نام خدا"
سلام اسماء عزیزم ،منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ،ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم .مطمئـن باش هرلحظہ بیادتم .
مواظب خودت باش
"قربانت علے"
بغضم گرفت واشکام جارے شد .
ساعت ۱۰بود طبق معمول هرشب،بہ ماه خیره شده بودم چهره ےوعلے وواسہ خودم تجسم میکردم ،اینکہ داره چیکار میکنہ و ب چے فکر میکنہ ولے مطمئـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.
انقدر خستہ بودم کہ توهموݧ حالت خوابم برد.
چند وقت گذشت ،مشکل محسنے و مریم هم حل شد وخیلے زود باهم ازدواج کردند.

یک ماه ازرفتـݧ علے میگذشت .اردلاݧ هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود.قرار بود بلافاصلہ بعدازبرگشتـݧ علے تدارکات عروسے روبچینیم
دوره ے علے ۴۵روزه بود۱۵روزتااومدنش مونده بود.خیلے خوشحال بودم براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام وخریدݧ جهیزیہ

دوست داشتم علے هم باشہ وتوانتخاب وسایل خونموݧ نظر بده."خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدݧ.حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے
اصلاهرچیزے کہ اسم علے همراهش بود وبا تمام وجودم دوست داشتم...
#ادامه_دارد
#داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دومدافع ❤️
#قسمت_پنجاه‌وسه

.
مریم همراه با محسنے،در حالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدݧ...
باتعجب بلند شدم و نگاهشوݧ کردم ،مریم سریع پرید تو بغلم و گفت:تولدت مبارک اسماءوجونم
آخ امروز تولدم بود و مـݧ کاملا فراموش کرده بودم .یک لحظہ یاد علے افتادم ،اولیـݧ سال تولدم بود و علے پیشم نبود .اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت.بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.
لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.
خنده رو لبهاے مریم ماسید .
محسنے اومد جلو سریع گفت :سلام آبجے ،علے بہ مـݧ زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چوݧ خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم
مات و مبهوت نگاهشوݧ میکردم.
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے
مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت:چتہ تو ،آدم ندیدے؟؟؟دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے
خندیدم و گفتم؛خوب آخہ شوکہ شدم،خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ .واقعا نمیدونم چے باید بگم .
چیزے نمیخواد بگے .بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ

روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع۲۲سالگیم نگاه گردم از نبودݧ علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟؟کیکو میمالید رو صورتم؟در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره ،فقط لطفا منم توش باشم .اذیتم میکردو نمیزاشت شمع و فوت کنم؟؟؟آهے کشیدم و بغضمو قورت داد .
زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم"
شمع و فوت کردم و کیکو بریدم.
مریم مث ایـݧ بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پاییـݧ میپرید .
محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشوݧ نکنم.
مریم اومد کنارم نشست:خوووووب حالا دیگہ نوبت کادوهاست .
إ وا مریم جاݧ همیـنم کافے بود کادو دیگہ چرا
وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها.چشماتو ببند
حالا باز کـݧ .یہ اد کلـݧ تو جعبہ کہ با پاپیوݧ قرمز تزئیـݧ شده بود
￿گونشو بوسیدم گفتم واااااے مرسے مریم جاݧ .
محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت:ببخشید دیگہ آبجے مـݧ بلد نیستم کادو بگیرم ،سلیقہ ے مریم خانومہ ،امیدوارم خوشتوݧ بیاد .
کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقعا قشنگ بود.
از محسنے تشکر کردم. کیک و خوردیم و آماده ے رفتـݧ شدیم . از جام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم:بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتوݧ قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتوݧ
از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم
اصلا دلم نمیخواست بازش کنم .
توراه مریم زد بہ بازومو گفت:نمیخواے بازش کنے ندید پدید؟؟؟
ابروهامو بہ نشونہ ے ن دادم بالا و گفتم:ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید.:ݧ بابا اسماء جدیہ

خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟
هر چے صب گفتم :واقعیت بود
خوب؟؟؟؟
میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟؟
محسنے و چیکار کنیم؟؟
نمیدونم وایسا .
رو کردم بہ محسنے و گفتم :آقاے محسنے خیلے ممنوݧ بابت امروز واقعا خوشحالم کردید .شما دیگہ تشریف ببرید ما خودموݧ میریم .
پسر چشم و دل پاکے بود ولے او نقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الاݧومظلوم شده بود .
سرشو آورد بالا و گفت:
ݧه خواهش میکنم وظیفم بود ،ماشیـݧ هست میرسونمتوݧ
ݧ دیگہ مزاحمتوݧ نمیشیم
ݧ چہ مزاحمتے مسیرمہ،خودم هم باهاتوݧ کار دارم
آخہ مـݧ با مریم کار دارم .
آهاݧ خوب ایرادے نداره مـݧ اینجا ها کار دارم شما کارتوݧ تموم شد بہ مـݧ زنگ بزنید بیام

بعد هم ازموݧ دور شد.
بہ نیمکتے کہ نزدیکموݧ بود اشاره کردم ،مریم بیا بریم اونجا بشینیم.
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟
إم ...إم چطورے بگم؟؟میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ.
مـݧ وحید و دوست دارم.
خندیدم و گفتم: منظورت محسنے دیگہ؟؟؟؟
خب پس مبارکہ
آره. اما یہ مشکلے هست ایـݧ وسط
چہ مشکلے؟؟؟
خوانوادم.
چطور ؟؟؟اونا مخالفـݧ؟؟؟
ݧ ݧ اونا بہ نظر مـݧ احترام میزارݧ اما...
اما چے؟؟؟
اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ از،بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و ساماݧ مال همـݧ. اما ݧ مـݧ ساماݧ و میخوام ݧ اوݧ منو روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد
اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت ایـݧ حرفایے کہ زدے و بهش بگید .
نمیشہ
میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ
اوووم .اسماء یہ چیز دیگہ ام هست
دیگہ چے؟؟
بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟؟ݧ ظاهرموݧ شبیہ همہ ݧ اعتقاداتموݧ،اوݧ خیلے اعتقاداتش قویہ
مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده ،بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟؟؟خیلیم خوبے
مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـݧ ،چے بگم .
هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اوݧ بنده خدا زنگ بزنم بیاد .
زنگ بزݧ!!!

#ادامه_دارد
#داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دومدافع
#قسمت_پنجاه‌ودوم

واردکهف شدم هیچ کسے نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ ے قبل باعلے نشستہ بودیم ،نشستم.
قلبم کمے آروم شد.اصلا مگہ میشہ بہ شهدا پناه ببرے وکمکت نکنـݧ؟؟
دیگہ اشک نمیریختم،احساس خوبے داشتم
چشماموبستم وزیرلب گفتم:خدایا هرچے صلاحہ هموݧ بشہ .بہ مـݧ کمک کـݧ وصبر بده
حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود
مـݧ،اسماء اے کہ انقد علے ودوست داشت خودش بادست هاے خودش راهیش کردو الاݧ ازخداصبر وصلاحشو میخواد!
روزهاهمینطورے پشت سرهم میگذشت .
حوصلہ ے هیچ کارے ونداشتم اکثراخونہ بودم .حتے پنج شنبہ هاهم نمیرفتم بهشت زهرا
هرچند روز یکبار علے زنگ میزد بهم اماخیلے کوتاه حرف میزد وقطع میکرد .
روز هایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود امابعدش دوباره بےوحوصلہ بودم.
هرشب راس ساعت ۱۰روبروے پنجره میشستم و بہ ماه نگاه میکردم.
مطمئـݧ بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ ودلش برام تنگ شده
باصداے گوشیم ازخواب بیدار شدم .
دستم روازپتو آوردم بیروݧ ودنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشے قطع شد .
ازترس اینکہ نکنہ علے بوده ازجام بلند شدم و گوشیمو پیداکردم
باچشماے نیمہ بازم قفل گوشے وبازکردم.مریم بود .
پوفےکردم ودوباره روے تخت ولوشدم وپتو روکشیدم روسرم گوشیم دوباره زنگ خورد
بابےحوصلگے برش داشتم وجواب دادم.
الو؟
الوسلام دخترکجایے تو؟چرادانشگاه نمیاے؟
علیک سلام.حال وحوصلہ ندارم مریم
واینے چے .مثل ایـن افسرده ها نشستے توخونہ
خوب حالا..کارم داشتے؟
آره اسماء میخوام ببینمت ،باهات حرف بزنم
راجب چے .
راجب محسنے ،ازم خواستگارےکرده
خندیدم وگفتم:محسنے؟خوب توچے گفتے؟
هیچے ،چپ چپ بهش نگاه کردم وگفتم وا کہ بعدشم سریع ازش دورشدم.
علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ.
خاک توسرت مریم بعداز۱۰۰سال یہ خواستگار برات اومده اونم پروندیش
خندیدوگفت:واقعا کہ ...حالا کے ببینمت ؟؟
دیگہ واسہ چے میخواے ببینمت؟تو کہ پروندیش
ݧ یہ کار دیگہ اے دارم .حالا اگہ مزاحمم بگو .
مـݧکہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے
إ اسماء
شوخے کردم بابا ،بعدازظهربیاخونموݧ دیگہ هم زنگ نزݧ میخوام بخوابم
پررو.باشہ ،پس فعلا
فعلا.
گوشے روپرت کردم اونورودوباره خوابیدم.چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد.
فکرکردم مریم ،کلے فوشش دادم
بدوݧ اینکہ بہ صفحہ ے گوشے نگاه کنم جواب دادم.
بلہ؟مگہ نگفتم دیگہ زنگ نزݧ؟
صداے یہ مرد بود ،روصفحہ ے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم.
خدابگم چیکارت نکنہ مریم.

دوباره زنگ زد.صداموصاف کردمو جواب دادم.بلہ بفرمایید؟
سلام خوب هستیدآبجے
بعدازازدواجم باعلے بهم میگفت آبجے،از لحـݧ آبجے گفتنش خندم گرفت.
ممنوݧ شماخوب هستید ؟؟
الحمدوللہ،ببخشیدمیخواستم راجب یہ موضوعے باهاتوݧ حرف بزنم.
خواهش میکنم بفرمایید؟
ݧ اینطور ے کہ نمیشہ.شماکے وقت دارید ببینمتوݧ
آخہ...حرفمو قطع کردوگفت:علے بهم گفت بیام وازتوݧ کمک بگیرم
اسم علے روکہ آوردلبخندرولبم نشست
بهتون اطلاع میدم .فعلاخدافط
خدافظ
چنددیقہ بعدگوشیم بازم زنگ خوردایندفعہ با دقت بہ صفحہ ے گوشے نگاه کردم.بادیدݧ صفر هاے زیادے کہ توشماره بودفهمیدم علے سریع جواب دادم.
الوسلام
الوسلام اسماء جاݧ خواب بودے؟
ݧ عزیزم بیداربودم
چہ خبر؟
سلامتے .توچہ خبر کے میاے؟؟
إ اسماءتوبازاینو گفتے؟دوهفتہ هم نیست کہ اومدم
إخوب دلم تنگ شده .
منم دلم تنگ شده،حالا بزارچیزیو کہ میخوام بگم بایدزودقطع کنم.
باناراحتے گفتم:خوب بگو
محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟
آره
ازت کمک میخواداسماء هرکارے ازدستت بر میادبراش بکــن
باشہ چشم
مـن دیگہ بایدبرم کارے ندارے؟؟
ݧ مواظب خودت باش
چشم .خداحافظ
خداحافظ
باحرص گوشے وقطع کردم زیرلب غرمیزدم‌(یه دوست دارم هم نگفت)ازحرفم پشیموݧ شدم.
حتماجلوے بقیہ نمیتونست بگہ
دیگہ خوابم پرید.لبخندے زدم وازجام بلند شدم.اوضاع خونہ زیادخوب نبودچوݧ اردلاݧ فردابازمیخواست بره سوریہ
براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ بامحسنے ومریم بیروݧ حرف بزنم
یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرارمیزارم بعدش به محسنے هم میگم بیادوباهم روبروشوݧ میکنم .
کارهاے عقب افتادمویکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم وهموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار باعلے براے حرف زدݧ قرارگذاشتیم ،براے ساعت۴قرار گذاشتم .
بہ محسنے هم پیام دادم وآدرس پارک و فرستادم وگفتم ساعت۵اونجا باشہ
لباساموپوشیدم و ازخونہ اومدم بیروݧ.

ماشیـݧ علے دستم بود امادست ودلم بہ رانندگے نمیرفت
سوار تاکسے شدم وروبروے پارک پیاده شدم
روے نیمکت نشستم ومنتظر موندم
مریم دیرکرده بود ساعت ونگاه کردم۴:۳۵دیقہ بود.شمارشو گرفتم جواب نمیداد
ساعت نزدیک۵بود اگہ بامحسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد
ساعت۵شد دیگه ازاومدݧ مریم ناامید شدم و منتظرمحسنے شدم
سرم توگوشیم بود کہ با صداے مریم سرموآوردم بالا
مریم همراه محسنے،درحالے کہ چند شاخہ گل وکیک دستشوݧ بوداومدن .
#ادامه_دارد
#داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه‌ویک

آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم...
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ .ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ .
همہ چشم ها سمت مـݧ بود .همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم .
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده
بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم.
روپاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم .تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد .همہ ے نگاه ها سمت مـا بود .
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد .
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم وقلبم بہ تپش افتاد.
چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلاݧ سوار ماشیـݧ شد
کاسہ ے آب دستم بود .علے براے خداحافظےاومد جلو .
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد .
لبخندے زد و گفت :اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش
بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم .
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے؟؟
کار داشتم ،کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد .
چیزے نگفتم .
دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت :دوست دارم اسماء خانم.
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت.
با هر سختے کہ بود صداش کردم .
علے؟؟
بہ سرعت برگشت.جان علے؟؟
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام.
چند دیقہ سکوت کرد و گفت:باشہ عزیزم .
کاسہ رو دادم دستش ،بہ سرعت چادرمشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم .
زهرا هم با ما اومد .
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم.
از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم .
نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم:علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کردو گفت :مگہ نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم:ݧ شبیہ علے مـݧ بودے
بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت :ایـݧ دیگہ چرا آوردے؟؟؟
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے
سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟
یکمے فکر کردو گفت:بہ ماه نگاه کـݧ .
سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم.
علےوتند تند زنگ بزنیا
چشم

چشمت بے بلا .
بقیہ راه بہ سکوت گذشت .
بالاخره وقت خداحافظے بود .
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کردݧ و رفتـݧ داخل ماشیـݧ .
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے برگردیا مـݧ منتظرم
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
دلم ریخت .
دستشو گرفتم:علے ،جوݧ اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت :چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود .
اسماء جاݧ مـݧ برم؟؟؟
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم :برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم ،عقب عقب رفت .دستشو گذاشتم رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم
مـݧ هم زیر لب گفتم:مـݧ بیشتر
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد.با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم.

"در رفتن جان از بدن، گویند هرنوعی سخن
من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود"

وارد فرودگاه شد . در پشت سرش بستہ شد .
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد
سعے کردم خودمو کنترل کنم. کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـݧ ،کاسہ هم ازدستم افتاد و شکست
بغضم ترکید و اشکهام جارے شد .زهراو اردلاݧ بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شدݧ و اومدݧ سمتم.

اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے داد میزد خوبے؟؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــݧ و سوار ماشیـنم کردݧ.
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم ـ
اومدنے با علے اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلاݧ و زهرا باهام حرف میزدݧ جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد . سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلاݧ؟؟؟
هیچے میگم میخواے بریم کهف؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم

قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد.
ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم ....

#ادامه_دارد

╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗

╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
#داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دومدافع
#قسمت_چهل‌وپنجم


مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے؟؟؟
چیزے نگفت
زدم بہ شونش و گفتم :علے با توام .
اشک تو چشماش حلقہ زده و گفت:وقتےکہ دل تو راضے باشہ
برگشتم،پشتمو بهش کردم و گفتم:إ جدے؟؟پس هیچوقت نمیخواے برے
دستشو گذاشت رو شونم ومنو چرخوند سمت خودش .
اومد چیزے بگہ کہ انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ،هیچے نگو علے
تو کہ میخواستے برے چرا اصلا زن گرفتے؟؟؟
چرا موقع خواستگارے بهم نگفتے؟؟
اصلا چرا مـݧ؟؟؟
علے چرا؟؟؟
دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم؟؟
اولا کہ هر مردے باید یروزے زݧ بگیره
دوما کہ اسماء تو کہ خودت میدونے مـݧ عاشقت شدم و هستم باز میپرسے چرا مـݧ؟
اوݧ موقع خبرے از رفتـݧ نبود کہ بخوام بهت بگم.الانش هم اگہ تو راضے نباشے مـݧ جایے نمیرم
آره مـݧ راضے نباشم نمیرے.اما همش باید ببینم ناراحتے.??
بادیدݧ عکس یہ شهید بغضت میگیره??
ینے مـݧ مانع رسیدݧ بہ آرزوت بشم؟
مـݧ خودخواهم علے؟؟
ݧ ݧ اسماء چرا اینطورے میکنے؟
نمیدونم علے ،نمیدونم
بس کـݧ اسماء
دستم گذاشتم رو سرمو بہ دیوار تکیہ دادم
علے از جاش بلند شد رفت سمت در،یکدفعہ وایساد و برگشت سمت مـݧ
بہ حرکاتش نگاه میکردم
اومد پیشم نشست و با ناراحتے گفت:!اسماء ینے اگہ موقع خواستگارے بهت میگفتم کہ احتمال داره برم سوریہ قبول نمیکردے؟؟
نگاهم و ازش دزدیدم و بہ دستام دوختم
قلبم بہ تپش افتاده بود ،نمیدونستم چہ جوابے باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقہ زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعہ یہ بغضے تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علے مثل الاݧ کہ...
کہ چے؟؟؟؟
بغضم ترکید،توهموݧ حالت گفتم،مثل الاݧ کہ راضے شدم برے...
باورم نمیشد ایـݧ حرفو مـݧ زدم ؟؟
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زماݧ فقط یکدیقہ بہ عقب برمیگشت
علے اشکامو پاک کردوسرمو چسبوند بہ سینش
دوباره صداے قلبش میشنیدم پشیموݧ شدم از حرفے کہ زدم
تو دلم گفتم:الاݧ وقت درآغوش گرفتنم نبود علے،دارے پشیمونم میکنے،چطورے ازت دل بکنم چطورے؟؟؟
باصداش بہ خودم اومدم.
اسماء اینطورے راضے شدے؟؟؟با گریہ واشک؟؟؟با چشماے غمگیـݧ؟؟؟
فایده اے نداشت مـݧ حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم.
ازش جدا شدم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:مـݧ تصمیممو گرفتم...
فقط بگو کے میخواے برے؟؟؟
بگو بہ جوݧ علے راضیم برے؟؟
إ علے گفتم راضیم دیگہ ایـݧ حرفا ینے چے؟؟؟
ݧ بگو بہ جوݧ علے
علے دارے پشیمونم میکنیا
دیگہ چیزے نگفت ...
علے نمیخواے بگے کے میخواے برے؟؟
آهے کشید و آروم گفت:جمعہ شب
پس واقعیت داشت رفتنش تو ایـݧ یکے دوماه دنبال کاراش بود...
بہ من چیزی نگفته بود
چرا؟؟؟؟؟
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلے و چشمامو بستم
زماݧ از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصداے آروم کہ کمے هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علے امروز چند شنبست
چهارشنبہ
فقط سہ روز تا رفتنش زماݧ داشتم.باید چیکار میکردم؟؟ما هنوز عروسے هم نکرده بودیم .قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم وماه عسل بریم پابوس آقا.

جلوے چشمام سیاه شداز رو صندلے افتادم دیگہ چیزے نفهمیدم..

چشمامو باز کردم همہ جا سفید بود یادم نمیومد چہ اتفاقے افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسے نبود
تازه متوجہ شدم کہ بیمارستانم...
با سرعت از تخت اومدم پاییـݧ و سمت در اتاق حرکت کردم، متوجہ سرم تو دستم نشده بودم ،سرم کشیده شد،سوزنش دستم و پاره کردواز دستم خارج شد
سوزش شدیدے و تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندے گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمیـݧ
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمیـݧ افتاده بودم .
لباسم و کف اتاق خونے شده بود
ترسید و باصداے بلند بقیہ پرستارها،رو و صدا کرد
از زمیـݧ بلندم کردݧ و لباسامو عوض کردݧ و یہ سرم دیگہ وصل کردݧ
از پرستار سراغ علے و گرفتم
گفت رفتـݧ دارو هاتونو بگیرݧ الاݧ میاݧ
مگہ چم شده ؟؟؟
افت فشار شدیدو لرزش بدݧ
اگہ یکم دیرتر میاوردنتوݧ میرفتیـݧ تو کما خدا رحم کرده.
لبم و گاز گرفتم و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے بالش بیمارستاݧ چکید.
علے با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریہ کرده هم نخوابیده
بغضم گرفت.خستہ شده بودم از بغض و اشک کہ ایـݧ روزا دست از سرم بر نمیداشت .خودمو کنترل کردم کہ اشک نریزم
اومد سمتم رو بہ پرستار پرسید:چیشده خانم???
چیزے نشده
پس همکاراتوݧ...
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلے جدے گفت از خودشوݧ بپرسید
آمپول آرام بخشے روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیروݧ

علے صندلے آورد و کنارم نشست
لبخندے بهم زدو گفت:خوبے اسماء؟؟میدونے چقد منو ترسوندے؟؟
حالا بگو ببینم چیشده بود مـݧ نبودم؟؟
لبخند تلخے زدم و گفتم:‌مـݧ چرا اینجام علے؟؟ازکے؟؟؟الاݧ ساعت چنده؟؟

#ادامه_دارد
💐🍃🌼🍃🌸🍃💐🍃🌼🍃

#داستان‌عاشقانه‌واقعی

❤️
#دومدافع ❤️

#قسمت_چهل‌وچهارم

وارد حرم شدیم...
حس عجیبے داشتم سرگردوݧ تو بیـݧ الحرمیـݧ۶ وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسیـݧ یا حرم حضرت عباس
بہ اصرار اردلاݧ اول رفتیم حرم اما حسیـݧ
دست در دست علے وارد شدیم چشمم کہ بہ گبند افتاد بے اختیار اشک از چشمام جارے شد و روزمیـݧ نشستم
علے هم کنار مـݧ نشست و تو اوݧ شلوغے شروع کرد بہ روضہ خوندݧ
چادرمو کشیدم روصورتمو و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا تمام صحنہ هاے اوݧ ۴سال،مث چادرے شدنم
اوݧ خوابے کہ دیدم پیرزنے کہ منتظر پسرش بود
،نامہ اے کہ پسرش نوشتہ بود،
خواستگارے علے
شهادت مصطفے ،خانومش و ...حتے رفتـݧ علے بہ سوریہ میومد جلوے چشمم و باعث شدت گریہ ام شده بود.
واے اماݧ از روضہ اے کہ علے داشت میخوند
روضہ ے بے تابے حضرت زینب بعد از شهادت امام حسیـݧ
قلبم داشت از سینم میزد بیروݧگریہ آرومم نمیکرد داشتم گریہ میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو هموݧ حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک میخواستم
چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم

مردم دور تا دور ما جمع شده بودݧ با روضہ ے علے اشک میریختـݧ
اشکام و پاک کردم کہ واضح تر اطرافمو ببینم
بہ علے نگاه کردم توجهے بہ اطرافش نداشت روضہ میخوندو با روضہ ے خودش اشک میریخت یاد غریبے حضرت زینب و روضہ اے کہ خودش براے خودش میخوندو اشک میریخت افتادم
بغضم بیشتر شد ونفسم تنگ تر
بہ زهرا کہ کنارم نشستہ بود با اشاره گفتم کہ حالم بده
زهرا نگراݧ بطرے آب و از کیفش درآورد و داد بہ مـݧ و بعد شونہ هامو ماساژ داد
روضہ ے علے تموم شد
اطرافموݧ تقریبا خلوت شده بود علے کہ تازه متوجہ حال مـݧ شده بود با سرعت اومد سمتم و با نگرانے دستم و گرفت:چیشده اسماء حالت خوبہ؟
هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسے اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و براے بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندے زدم و گفتم:چیزے نیست علے جاݧ یکم فشارم افتاده بود
دستات یخہ اسماء مطمعنے خوبے؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادمو
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علے چہ صدایے دارے تو ،ببیـݧ منو بہ چہ روزے انداخت
با تعجب بهم نگاه کردواز خجالت سرشو انداخت پاییـݧ
چند روزے گذشت ،سخت هم گذشت از طرفے حرم آقا و روضہ هاش از طرف دیگہ اشکهاے علے کہ دلیلش و میدونستم
میدونستم کہ بعد از شهادت مصطفے یکے از دوستاش براے ردیف کردݧ کارهاے علے اومده بود پیشش
میدونستم کہ بخاطر مـݧ تا حالا نرفتہ الاݧ هم اومده بود از آقا بخواد کہ دل منو راضے کنہ
با خودم نمیتونستم کنار بیام،مـݧ علے و عاشقانہ دوست داشتم ،دورے و نداشتـنشو مرگ خودم میدونستم ،علے تمام امید و انگیزه ے مـݧ بود

اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتے علے و میخوام باید بہ خواستہ هاشم احترام بزارم
تصمیم گیرےخیلے سخت بود
تو هموݧ حرم بہ خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم تصمیم درست بگیرمـ
نمیدونم چرا احساس میکردم آخریـݧ کربلایی کہ با علے اومدم .
همہ جا دستشو محکم میگرفتم و ،ول نمیکردم
دل کندݧ از آقا سخت بود .
ما برگشتیم اما دلموݧ هنوز تو بیـݧ الحرمیـݧ مونده بود .
اشک چشماموݧ خشک نشده بود و دلموݧ غم داشت
رسیدیم خونہ
بہ همیـݧ زودے دلتنگ حرم شدیم.
حال غریب و بدے بود انگار مارو از مادرموݧ بہ زور جدا کرده بودݧ

علے بے حوصلہ وناراحت یہ گوشہ ے اتاق نشستہ بود و با تسبیح بازے میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح و ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتے؟
آهے کشیدو گفت:اسماء خدا کنہ زیارتموݧ قبول شده باشہ و حاجتامونو بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چیہ
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے؟
جانم اسماء؟
چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیہ؟
باتعجب بهم نگاه کرد.
بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگہ نگفتم دوست ندارم چشماتو خیس ببینم ؟؟
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
ازم فاصلہ گرفت و گفت:خوب مـݧ خیلے حاجت دارم قابل گفتـݧ نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آهاݧ قابل گفتـݧ نیست دیگہ باشہ
بلند شدم برم کہ دستم و گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند .
بینموݧ سکوت بود
سرمو گذاشتم رو سینش و بہ صداے قلب مهربونش گوش دادم.
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد .
چطورے میتونستم بزارم علے بره ،چطورے در نبودش زندگے میکرم.
اگہ میرفت کے اشکام و پاک میکردو عاشقانہ تو چشمام زل میزد .کے منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟

پنج شنبہ ها باید باکے میرفتم بهشت زهرا؟
.دیگہ کے برام گل یاس میخرید .
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید .تو چشمام زل زدو گفت :اسماء چیشده ؟چرا چند وقتہ اینطورے بہ علےنمیخواے بگے؟
میخواے با اشکات قلبمو آتیش بزنی؟

#ادامه_دارد
#داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دومدافع
#قسمت‌چهل‌ودوم

و گفت:جدے؟؟با چہ کاروانے؟؟
علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادو گفت :با کارواݧ یکے از دوستام
إ خوب یہ زنگ بزݧ ببیـݧ دوتا جاے خالے ندارݧ؟؟؟
براے کے میخواے؟؟
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد
باشہ بزار زنگ بزنم .
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـݧ
قرار شد کہ اردلاݧو زهرا هم با ما بیاݧ
داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم :یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو
خندیدو گفت :نترس وقت زیاد هست.
بعد از رفتنشوݧ دست علے وگرفتم و رفتم تو اتاقم
علے بشیـݧ اونجا رو تخت
براے چے اسماء
تو بشیـݧ
رو بروش نشستم چادرو باز کردم .یہ جعبہ داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علے عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء ایـݧ چیہ ؟؟؟
اینارو اردلاݧ آورده براموݧ...
یکے از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علے
واے چقد قشنگہ علے .بدستت میاد
علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ے دستم بود
دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم ...

اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت .
ساک هاموݧ دستموݧ بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم ...

دیر شده بود واتوبوس میخواست حرکت کنہ.
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بودݧ
هرچقدر هم بهشوݧ زنگ میزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم
نگاهے بہ ساعتم انداختم .اے واے چرا نیومدݧ؟؟؟؟
هوا ابرے بود .بعد از چند دیقہ باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ
علے اومد سمتم ،ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایـݧ طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ
علے اومد سمتم و گفت :نیومدݧ بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خوب چیکار کنم خانوم نیومدݧ دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزوݧ بود کہ باصداے اردلاݧ کہ ۲۰متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتـݧ میومدݧ و داد میزدݧ ما اومدیم
لبخند رو لبم نشست ،دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ.
کجایید پس شماهاااا؟؟؟بدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم .
سوار اتوبوس شدیم.اردلاݧ از همہ بخاطر تاخیري کہ داشت از همهہ حلالیت طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم
لبخندے زدمو گفتم :سلام داداش
با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جاے خانوم مـݧ نشستے؟؟
کارت دارم اخہ
اهاݧ هموݧ فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی
إ داداش فوضولے ݧ کنجکاوے.اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا...
بیخیال اسماء الاݧ وقتش نیست

#ادامه_دارد
🍃🌸🍂🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺

♥️
#داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دومدافع
#قسمت_چهل‌ویکم

بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
اردلاݧ تعجب زده نگاهموݧ میکردو سرشو میخاروند.
بعد هم دستشو انداخت گردݧ ماماݧ و گفت :ماماݧ جاݧ مارو اوݧ جلو ملو ها کہ راه نمیدݧ کہ ما از پشت بچہ هارو پشتیبانے میکنیم
لبخند پررنگے رو لب ماماݧ نشست ودست اردلاݧ و فشار داد.
یواشکے بہ دستش اشاره کردم وبلند گفتم:پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد ،طورے کہ کسے متوجہ نشہ ، دستش و گذاشت رو دماغش،اخم کردو آروم گفت: هیس
بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تهدید واسم تکوݧ داد.
خندیدم و بحث و عوض کردم:خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟؟؟
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت :بابا ایـݧ خانومتو جمع کـݧ امشب کار دستموݧ میده ها...
زدم بہ بازوشو گفتم .چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال و پشتیبانے وایـݧ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟؟؟
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیار
❤️❤️❤️🌹🕊
ݧ داداش بشیـݧ مـݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہ ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیـݧ بود از گوشہ یکے از جیب هاش یہ قسمت ازیہ پارچہ ے مشکے زده بود بیروݧ
کولہ رو گذاشتم زمیـݧ گوشہ ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہ ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ ے زرد روش بود
چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب "کہ روے ایـݧ نوشتہ ها لکه هاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ هاے خونہ
لرزه اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود

صداے قلبم و میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مـݧ دیر کردم.
رو زمیـݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء؟؟؟
بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستے ؟؟مگہ قرار نبود کولہ رو بیارے؟؟؟
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم.
کولہ رو برداشت و گفت :نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد

یہ نگاه بہ مـݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ
اسماء باز دوباره فوضولے کردے ؟؟؟
سرنو انداختم پاییـݧ و با صداے آرومے گفتم:ببخشید داداش ایـݧ چیہ؟؟؟؟؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشیدو گفت :
بازوبند رفیقمہ شهید شد سپرده بدم بہ خانومش
داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم
خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم

داداش میشہ بگے؟خیلے مشتاقم بدونم درموردش،
ݧ الاݧ مامانینا منتظرݧ باید بریم ...
باحالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم
إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میـکنـݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ.
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همہ ے نگاه ها چرخید سمت ما لبخندے نمایشےزدم و کنار علے نشستم
علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزے شده؟؟؟اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم و گفتم :ݧ چیزے مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مـݧ حالا بعدا بهت میگم
لبخندے زدو گفت:همیشہ بخند،با خنده خوشگلترے اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییـݧ .هنوزهم وقتے ایـݧ حرفارو میزد خجالت میکشیدم
اردلاݧ کولشو باز کرده بودو داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ
همہ چشمشوݧ بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت:خب حالاوقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ هاے پشتیبانے میتونـݧ .
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست :بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما .بعدش هم دست ماماݧ بوسید
ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مـݧ بهتریـݧ سوغاتے
یہ قواره چادرے هم بہ مـݧ دادو صورتمو بوسید ،در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کردو گفت :اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت ،ایـݧ شیرینیا رواینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم.
همگے زدیم زیرخنده
چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم:إداداش سوغاتے خانومت چے؟؟؟
دوباره اخمے بهم کردوگفت:اسماء جاݧ دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشالا
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:خوب بگو میخوام توخونہ بدم بهش چرا بہ مـݧ گیر میدے؟؟؟سوالہ دیگہ پیش میاد...
ماماݧ بابا کہ حواسشوݧ نبود
اما علے وزهرا زدݧ زیر خنده .
علے رو بہ اردلاݧ گفت :
اردلاݧ جاݧ مـݧ واسماء انشااللہ آخر هفتہ راهے کربلاییم
اردلاݧ ابروهاشوداد بالا...
#ادامه_دارد...
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼

#داستان‌عاشقانه‌واقعی

#دومدافع

#قسمت_بیست_ونهم

.
علے دستمو محکم گرفتہ بود.
حاج آقا اومدݧ خطبہ رو خوندݧ
ایـݧ خطبہ کجا ،خطبہ اے کہ تو محضر خوندیم کجا.
حالا دستم تو دست علے ،تو حرم آقا باید بلہ رو میدادم.
ایـݧ بلہ کجا و اوݧ کجا
آقا مهمونموݧ بودݧ یعنے برعکس ما مهموݧ آقا بودیم .
بعد از خطبہ چوݧ حاج آقا آشنا بودݧ رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم
حالا دیگہ هم رسما هم شرعا همسر علے شده بودم.

مـݧ وعلے دوتایے برگشتیم حرم و بقیہ براے استراحت رفتـݧ هتل.
همہ جا شلوغ بود جاے سوزݧ انداختـݧ نبود
بخاطر همیـݧ نتونستیم بریم داخل براے زیارت
تہ حیاط روبروے گنبد نشستہ بودیم
سرمو گذاشتم رو شونہ ے علے
علے؟؟؟
جاݧ علے؟؟؟
یہ چیزے بخوݧ
چشم.
"خادما گریہ کنوݧ صحنتو جارو میزنـن
همہ نقاره ے یا ضامـݧ آهو میزنـݧ.
یکے بیـݧ ازدحام میگہ کربلا میخوام
یکے میبنده دخیل بچم مریضہ
بخدا برام عزیزه بخدا
دلاموݧ همہ آباد رسیده شام میلاد
بازم خیلے شلوغہ پاے پنجره فولاد"
باز دلمو برد با صداش .یہ قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رودستش
سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد.
چرا دارے گریہ میکنے ؟؟
آخہ صدات خیلے غم داره .صدات خیلے خوبہ علے مثل خودت بهم آرامش میده
إ حالا کہ اینطوره همیشہ برات میخونم
اسماء چند وقتہ میخوام یہ چیزے بهت بگم .بنظرم الاݧ بهتریـݧ فرصتہ
سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم
با تسبیحش بازے میکرد و سرشو انداختہ بود پاییـݧ

چطورے بگم..إم..إم
علے چطورے نداره بگو دیگہ دارے نگرانم میکنے ها
چند وقت پیش اردلاݧ راجع به یہ موضوعے باهام صحبت کرد و ازم خواست بہ تو بگم کہ با پدر مادرت صحبت کنے.
چہ موضوعے؟؟؟
اردلاݧ در حال حاضر تو سپاه براے اعزام بہ سوریہ داره دوره میبینہ وچند ماه دیگہ یعنے بعد از عروسے میخواد بره
باتعجب پرسیدم .چے؟؟؟سوریہ؟؟زهرا میدونہ؟؟؟؟
آرہ
قبول کرده؟؟؟
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
علے یعنے چے اول زندگیشوݧ کجا میخواد بره اگہ خدایے نکرده یہ اتفاقے...ادامہ ےحرفمو خوردم
خوب حالا از مـݧ میخواد بہ مامانینا بگم ؟؟؟
هم بگے هم راضیشوݧ کنے چوݧ بدوݧ رضایت اونا نمیره
آهےکشیدم و گفتم باشہ
خوشبحالش
خوشبحال کے علے؟؟؟
اردلاݧ
چیزے نگفتم ،میدونستم اگہ ادامہ بدم بہ رفتـݧ خودش میرسیم
بارها دیده بودم با شنیدݧ مداحے درمورد مدافعاݧ حرم اشک توچشماش جمع میشہ
همیشہ تو مراسم تشییع شهداے مدافع شرکت میکرد و....
براے شام برگشتیم هتل
تو رستوراݧ هتل نشستیم چند دقیقہ بعد زهرا و اردلاݧ هم اومدݧ
بہ بہ عروس دوماد روتونو ببینیم .بابا کجایید شما؟؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم :علیک السلام آقا اردلاݧ
إ وا ببخشید سلام
علے با ایما اشاره بہ اردلاݧ گفت کہ بہ مـݧ گفتہ
اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جاݧ ببینم چیکار میکنے دیگہ
زدم بہ بازوش وگفتم و چرا همہ ے کارهاے تورو مـݧ باید انجام بدم ؟؟
خندید و گفت: چوݧ بلدے
برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضے اردلاݧ بره
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دستم گرفتم جلوے دهنمو گفتم :جلل الخالق
باشہ مـݧ با مامانینا میگم ولے عمرا قبول نمیـکنـݧ
مامانینا وارد سالـݧ شدݧ
اردلاݧ تکونم دادو گفت :هیس مامانینا اومدݧ فعلا چیزے نگیا...
خیلہ خوب..
.
موقع برگشتـݧ بہ تهراݧ شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلے سخت بود اما چاره اے نبود...

بعد از یک هفتہ قضیہ ے رفتـݧ اردلاݧ و بہ مامانینا گفتم
ماماݧ از حرفم شوکہ شده بود زهرا روصدا کرد
زهرا؟؟؟؟تو قبول کردے اردلاݧ بره؟؟؟؟
زهرا سرشو انداخت پاییـݧ و گفت بلہ ماماݧ جاݧ
یعنے چے کہ بلہ واے خدایا ایـݧ جا چہ خبره؟؟؟حتما تنها کسے کہ مخالفہ منم در هر صورت مـݧ راضے نیستم بہ اردلاݧ بگو اگہ رضایت مـݧ براش مهم نیست میتونہ بره بعدشم شروع کرد بہ گریہ کردݧ
دستشو گرفتم و گفتم:ماماݧ جاݧ چرا خودتو اذیت میکنے حالا فعلا کہ نمیخواد بده اووووو کو تا دوماه دیگہ.
چہ فرقے میکنہ؟؟؟بره ی بلایے سرش بیاد مـݧ چہ خاکے بریزم تو سرم .الاݧ وضعیت ایـݧ پسر فرق میکنہ زݧ داره ،اول زندگیشہ.
مادر مـݧ اولاکہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره...


#ادامه_دارد....
📚📖📚📖📚📖📚📖
#سرگذشت_واقعی

داستانی از زندگی دختران فریب خورده

#نازنین

#قسمت_دوم

گفت..
برو با بابات صحبت کن بگو اگر راضی بشه آزادش میکنم،، وگرنه انقدر اون تو میمونه تابمیره...
فرداش با خالم رفتم ملاقات تا بابام رو ببینم
باپدرم صحبت کردم وگفتم: میخوام با آرمین ازدواج کنم قبول نمیکرد گفت: بدبخت میشی گفتم :الان که تو زندانی من خیلی خوشبختم؟....
اخر سر راضیش کردم بابام دو روز بعدش بارضایت آرمین آزاد شد ...
ومن وآرمین عقدکردیم..💍 نصف بدهی های بابام روهم طبق قراربخشید بقیه ش روهم قرارشد بابام ماه به ماه بده...
همون روزی که عقدکردیم آرمین اصرار داشت که به خونه ش برم ، اما من به بهونه اینکه خسته ام نرفتم 🙄

یک هفته ازعقدمون گذشت آرمین ازم میخواست که برم خونه ش اما من طفره میرفتم وازش میترسیدم 😨
تااینکه یه روز زنگ زد و
گفت: بیاشام بریم بیرون
شب اومد دنبالم ورفتیم رستوران وباهم شام خوردیم من خیلی باهاش سردبودم ونمیتونستم دوستش داشته باشم😞 بعدازشام سوارماشین شدیم گفت: امشب دیگه نمیتونی بهانه بیاری
گفتم نه باید برگردم خونمون به بابام گفتم که زودبرمیگردم
گفت :اون مشکلی نداره گوشیم وازم گرفت وبه مامانم پیام دادکه من امشب میرم خونه آرمین مامانم👩 هم جواب دادباشه مراقب خودت باش...
گفتم :چرا پیام دادی من نمیخوام بیام گفت :مگه دست خودته؟توالان زنمی اختیارتودارم هرچی من میگم همون میشه...
باسرعت به سمت خونش میرفت ومن هرلحظه بیشترمیترسیدم درسته همسرم بود اما من از اون از نگاه های بدش از اینکه پست بود به پدرم رحم نکرد میترسیدم وازش بدم می اومد و نمیخواستم حتی لحظه ای با اون تنها باشم😔 به خونه که رسیدیم ،،آرمین به اجبار میخواست بامن رابطه برقرار کنه....
دربرابر این اجبار
من گریه میکردم
اما اون میخندید...
اونشب حس جوجه ای روداشتم که توچنگال یه شیر اسیره😔
حتی دویدم سمت در تا فرار کنم.اما نتونستم😞 فرارکنم دراتاق قفل کردوکلیدشم🗝 برادشت...نمیدونم باچه عقلی گفتم:اگه بیای جلو میزنمت یه پوزخندزد
و اومد روبه روم وایساد گفت: بزن ببینم چجوری میخوای بزنی؟یه حرفی بزن که به هیکلتم بخوره کوچولو!!!دستام ومشت کردم ومیزدم به بدن باشگاهی آرمین اما دست من بیشتردرد میگرفت تابدن اون.... همینجوری داشت نگام میکرد گفت :کل زورت همینه؟حالامیخوای من بزنمت تابفهمی کتک یعنی چی؟باخشم نگام میکرد دستشوآوردبالاگفت: بزنم ناکارت کنم؟گریه م دیگه به هق هق تبدیل شده بود😭گفتم :نه خواهش میکنم ببخشید!!!گفت پس دفعه آخرت باشه ...
انقدرقوی بودکه نمیتونستم حتی مقاومت کنم....اونشب بدترین شب زندگیم بودهیچ وقت ازذهنم پاک نمیشه😔...

#ادامه_دارد....
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#داستان_آموزنده_واقعی

داستانی پندآموزازدختران فریب خورده

#نازنین

#قسمت_اول

سلام خدمت اعضای کانال

داستان تلخ زندگیمو نوشتم،و امیدوارم برای کسی چنین اتفاقی نیفته

من نازنین هستم22ساله... داستان تلخ زندگیم برمیگرده به 3ساله پیش19سالم بود..دخترشادوشیطونی بودم وزندگی خوبی درکنارخانوادم داشتم باپدرومادرم وبرادرکوچکترم که10سالشه زندگی میکردم 👨‍👩‍👧‍👦
ماهیچ مشکلی توزندگی نداشتیم، ازلحاظ مالی هم سطح بالایی داشتیم وخیلی مرفه بودیم بعدازاینکه دیپلم گرفتم وارد دانشگاه🎓 شدم..
دخترچشم وگوش بسته ای بودم ودلم نمیخواست باپسری رابطه داشته باشم دوست داشتم درآینده که ازدواج کردم همسرم اولین مردزندگیم باشه تودانشگاه چندین بار بهم پیشنهاد شد اماقبول نکردم من حتی اعتقاد به دوست پسراجتماعی هم نداشتم وندارم چون ازنظرمن یک جورگول زدن انسانه.. ازلحاظ چهره صورت زیبایی داشتم👩‍💼 واطرافیان هم میگفتن
وهمین زیبایی کاردستم داد

یک روز که از دانشگاه به خونه برگشتم دیدم بابام بامردی توخونه هستن کلی برگه جلوشون بود ومشغول حساب کتاب بودن،،فهمیدم که بایدازهمکارای بابام باشه رفتم توسلام دادم مردی حدودا32_33ساله بودلباس های فاخروشیکی پوشیده بودچهری جذابی هم داشت به احترام من ازجابلندشدوخیلی مؤدب احوالپرسی کرد....رفتم تواتاقم لباسام روعوض کنم که بابام اومدوگفت: نازنین اگرزحمتی نیست برامون کیک وشربت بیارمادرت نیست پذیرایی کنه!!!گفتم :چشم بابا؛راستی این 👨‍💼آقاکیه؟بابام گفت: صاحب کارخونه ای که شرکت ماباهاش قرارداد داره، میخواستیم بریم شرکت حساب وکتاب که دیدم نزدیک خونه ایم گفتم بیاداینجا....باورم نمیشدمردی به این جوونی صاحب کارخونه باشه...
ازاتاق رفتم سمت آشپزخونه تابراشون وسیله پذیرایی روآماده کنم رفتم توسالن اون آقاتنهانشسته بود وبابام رفته بود طبقه بالا ازاتاقش مدارک بیاره،،سینی شربت روگذاشتم🍹 رومیزورفتم میوه وکیک رو هم آوردم گذاشتم رومیز...
سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکردم میخواستم برگردم تواتاقم که گفت: شمادانشجوهستید؟گفتم بله گفت چندسالتونه؟گفتم19
گفت من آرمین هستم وازآشناییتون خوشوقتم شمااسمتون چیه؟
گفتم ممنون من هم نازنین هستم خواستم برم تواتاقم تانگاه سنگینش روحس نکنم که گفت:نازنین میدونی توخیلی خوشگلی؟داشتم ازخجالت آب میشدم
همینطوری که داشت منو برانداز میکرد حرف های زشتی به زبون می اورد!!!!😕بانفرت بهش نگاه کردم وبدون هیچ حرفی باسرعت رفتم سمت اتاقم...باورم نمیشد مردی که تاچندلحظه پیش فکرمیکردم خیلی متشخصه انقدر هیز باشه...
تودلم بابام وسرزنش کردم که چرااین آدم رواورده خونمون دیگه ازاتاق بیرون نرفتم تااینکه رفت .چندروزی ذهنم درگیرش بودچون ازلحن صحبتش ترسیده بودم امابعدش کلا فراموشش کردم .چندماهی گذشت تااینکه یکشب بابام باچهره ای ناراحت اومدخونه وگفت:
که تویه شرکت مشکلی پیش اومده و مبلغ خیلی زیادی بدهی بالاآورده که همه ی بدهی هاش مربوط به کارخونه ی آرمین میشد وطلبکارش آرمین بود..مدتی بابام خیلی درگیر بود ومیگفت:اگه کل زندگیمون روهم بفروشیم اندازه بدهیمون نمیشه
گفت: میرم باآرمین صحبت میکنم ومهلت میگیرم.. اماوقتی رفت وبرگشت خیلی عصبانی بود😡
گفت: آرمین بهش گفته فقط در یک صورت مهلت میدم اونم اینکه نازنین روبه عقد من دربیاری و باهم ازدواج کنیم ،اونوقت نصف بدهیت رو بهت می بخشم و نصف دیگه ش روهم میتونی ماه به ماه بهم برگردونی!!
بابام اعصبانی بودو داد میزد:مرتیکه ی چشم سفیدخجالتم نمیکشه تا دوسال پیش زن داشت که باهم اختلاف داشتن وطلاقش داد حالا این آدم دختر من رو میخواد که 13سال هم ازش بزرگتره32سالشه دخترمن 19سالشه....من ومامانم باسختی آرومش کردیم...
بابام چندین بار رفت پیش آرمین تاراضیش کنه کوتاه بیاد ولی آرمین کوتاه نیومد وقتی دیدبابام شرطشوقبول نکرد حکم جلب بابام رو گرفت وانداختش زندان 😔
من ومامانم به هر دری زدیم نتونستیم پول جورکنیم، مبلغش خیلی بالابوداگرخونه روهم میفروختیم هم بی سر پناه میشدیم هم درمقابل اون بدهی چیزی نبود
دو ماه بود که بابام زندان بود وماخیلی سختی کشیدیم مامانم مدام گریه میکرد
ومن عذاب وجدان داشتم که بابام بخاطرمن افتاده زندان تااینکه تصمیمم روگرفتم رفتم آدرس محل کارآرمین وپیداکردم ورفتم کارخونه ش.. خیلی جای بزرگ ومدرنی بود،اسمم وبه منشی گفتم تابه آرمین گفت :نازنین باهاتون کارداره سریع آرمین گفت : بفرستش بیاد تو.. رفتم تواتاقش خیلی استرس داشتم گفت: به به نازنین خانم ! چه عجب یادی ازماکردی!!گفتم :اومدم باهات صحبت کنم!!گفت باشه میشنوم
گفتم :من قبول میکنم باهات ازدواج کنم،،اماقول بده بابامواز زندان آزادکنی.. گفت :چشم عزیزم قول میدم اومد کنارم با فاصله نزدیک نشست ،کشیدم کنار گفت:
نترس کاری باهات ندارم،گفت...

❤️ #ادامه_دارد
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_دوم

🌸 دو روز بعد تولد ؛ علی رفت یزد.
همدیگرو ندیدیم تا  اواسط مرداد بود
هوا به شدت گرم بود ؛
شرکت ما تصمیم گرفت ۱۰روز برای تعطیلات تابستونی مرخصی بده.
علی برگشته بود تهران
اومد دنبالم تا از شرکت برگردم اداره
دست همدیگرو گرفته بودیم و تو خیابون قدم میزدیم
ماجرای مرخصیمو گفتم
_حالا کجا میرید؟ .
_میریم ماسوله  _ اوکی ما هم میریم خونه خالم؛ محمودآباد.
🌸فرداش از تهران راه افتادیم
من و خالم( سیما )که از خودم دو سال کوچکتر بود و مامانم حرکت کردیم به سمت رشت .
تازه منجیل رو رد کرده بودیم که علی  زنگ زد
_کجایی عزیزم؟ – ما منجیل رو رد کردیم شما کجایید؟
با پچ پچ گفت دارم میام سمتت عشقم.
با تعجب گفتم
_ با کیا هستید؟
گفت با مامان و مرجان و بابابزرگ و مامان بزرگ.
چون مامانشو خوب میشناختم گفتم به مامانت گفتی که داری میای سمت ما؟
من من کرد گفت ن ن نه ولی میگم.
دلشوره داشتم.اونطور که علی حرف میزد میترسیدم اتفاق بدی بیافته
ما دیگه رسیده بودیم فومن که مامانش به موبایل من زنگ زد.
🌸وقتی جواب دادم  فقط صدای جیغ میشنیدم و هر چند تا جیغ وسطش یک کلمه اسم علی رو.
دست و پام شل شد.
تمام خون تو بدنم منجمد شده بود
گوشی و محکم به گوشم گرفته بودم ببینم چی شده

#ادامه_دارد

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر بخش هفتم


🌸خیلی آهسته شروع کردم …..و گفتم : هر سه تای شما از بهترین های دانشگاه هستید و من بهتون افتخار می کنم امیدوارم روزی برسه که بهترین پزشک باشین یک دکتر با وجدان و دلسوز برای مریض …..
همون طور که می بینید من بغض دارم و چه بسا همین الان اشکهام بریزه ….
می خوام با شما کمی درد دل کنم ,, یک درددل ساده ولی شما بهش فکر کنین ……
🌸زمانی که من اینجا اومدم درست مثل شما بودم … بعد جنگ شد …. بیمارستان پر شد از مجروح و زخمی و خیلی ها هم شهید شدن …. من اونا را دیدم و باهاشون زندگی کردم و حالا می تونم قضاوت کنم که من و شما خیلی کوچکتر از اونی هستیم که در مورد شون قضاوت کنیم ….
من نمی تونم عقیده ی شما رو عوض کنم باید می بودید تا می فهمیدید من چی میگم ….من حتی نتونستم دخترا ی خودم رو قانع کنم ولی نمی تونم از کنار حرف شما بی تفاوت بگذرم … یک کم فکر کنین …
🌸اگر از اسم اونا و شرف اونا کسان دیگه سوءاستفاده می کنن مقصر اونا نبودن به نظر من مظلوم تر از حسین ، شهدای ما هستن چون هم نسل شما و هم نسل های آینده در مورد اونا خوب قضاوتی نخواهند کرد طوری که شایسته ی اونا باشه …
بهتون بگم اونا اونقدر خوب و پاک و بی توقع بودن که فکر می کنم همون طور که در حیات شون بی ادعا بودن الان هم توقعی از ما ندارن …..
🌸ولی این منم که دلم می سوزه برای اونایی که به اون پاکی و خلوص جلوی دشمن وایستادن و جونشون رو در این راه دادن دلم می سوزه ……. قصه های واقعی زیادی هست ولی متاسفانه نسل شما حتی منتفر از شنیدن اون هستین هر جا حرفی از اونا میشه فورا حوصله شون سر میره و گوش نمی کنن ….
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر بخش ششم

🌸از حال من کسی خبر نداشت …
به کی می گفتم که این من نبودم که اومدم اینجا ، چه کسی باور می کرد که یک دستی نیرومند منو تا اونجا کشونده بود …
توی دعاهام از خدا می خواستم که تورج رو به ما برگردونه …. ولی این معجزه رو خودم هم باور نداشتم ولی واقعیت داشت …..
🌸ساعت چهار صبح ایرج و رحمان رسیدن اونجا من کنار تخت تورج خوابم برده بود …..ایرج دستشو گذاشته بود روی صورتم و من با لمس دست اون بیدار شدم و بی اختیار خودمو انداختم توی بغلش ….
اون با دیدن تورج و وضع بدی که داشت خیلی ناراحت شد؛؛ ولی همین قدر که اون زنده بود راضی شدیم ….. دو روز ایرج و رحمان اونجا موندن تا یکی به جای من رسید … و تورج رو اعزام کردیم تهران و خودمون هم با همون هواپیما برگشتیم …..
🌸یکراست اونو بردیم بیمارستان و بستری کردیم …
قبل از ما عمه و مینا و بچه ها و حتی علیرضا خان دم بیمارستان بودن ……..
مثل اینکه عمه از همه بهتر موضوع رو درک کرده بود تا چشمش به من افتاد گریه کنان منو بغل کرد و گفت : حالا فهمیدم تو چرا اونطوری رفتی غیر از این نمی تونست باشه چرا من نفهمیدم ……….
عمه و مینا مرتب کنار تورج ، موندن و ازش پرستاری کردن ……
🌸اون روز بروز بهتر می شد آثار سوختگی روی قسمتی از گردن و یک کم از صورتش و پا و دستش که زیاد صدمه دیده بود به جا موند … ولی قلب مهربونش هنوز می تپید و چیزی که مهم بود همین بود ……
بالاخره تورج با همه ی صدماتی که خورده بود اومد خونه ….
🌸اون زمان برای ما تعریف کرد که: وقتی هواپیما مورد اصابت قرار گرفت من با چتر پریدم بیرون تازه فهمیدم که آتیش گرفتم چون تو هوا بودم کاری ازم ساخته نبود و هر لحظه شعله های آتیش بیشتر می شد تا به زمین رسیدم فورا خودمو خاموش کردم ولی به شدت جای سوختگی ها می سوخت و چون من از هولم چادر رو به بدنم کشیده بودم پوستم کنده شده بود…… با بدن سوخته و زخمی نزدیک بیست کیلومتر رو پیاده راه رفتم چون می دونستم که موندن یعنی مرگ اونقدر رفتم تا بیهوش شدم …… و دیگه نمی دونم چطوری از اونجا سر در آوردم …. تو حالت اغماء صدای رویا رو شنیدم … فکر کردم خواب می بیبنم ….ولی حواسم رو جمع کردم …. و متوجه شدم که خودشه …..
🌸حالا سالها از اون زمان گذشته ….جنگ تموم شد ……
تورج و مینا دارن با عشق زندگی می کنن و علی و مریم هم بزرگ شدن درست مثل ترانه و تبسم ….
درست مثل همه ی دخترا و پسرایی که هم دوره ی اونا بودن و تمام بچگی و جوونیشونو توی دغدغه های جنگ و عواقب بعد از اون گذروندن……
🌸چیزی که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرد نظری بود که همه ی جوون های ما نسبت به اون رزمنده ها داشتن …..و من چون با تمام وجودم با اونا زندگی کرده بودم نمی تونستم این بی مهری رو تحمل کنم ….
مدتی بود من توی دانشگاه هم درس می دادم و اونجا چند نفری رو انتخاب کردم تا برای دستیاری بیان بیمارستان ، بین اونا دوتا پسر و یک دختر بودن که از نظر من شایستگی این کارو داشتن ….
درست مثل موقعی که خودم به عنوان انترن وارد این بیمارستان شده بودم ….و یک روز بعد از عمل وقتی خیلی خسته شده بودم رفتم و گوشه ای نشستم تا دستیار هام مریض رو برای ریکاوری آماده کنن یک پرده بین ما بود و اونا منو ندیدن …..
🌸داشتن با هم حرف می زدن و من بدون اختیار گوش می کردم ….
یکی گفت : دکتر معجزه کرد اگر دیر جنبیده بود شهید می شد…یکی دیگه جواب داد نگو شهید حالم بهم می خوره …بیچاره آدم خوبیه ….باز همون اولی گفت : نه بابا همین طوری گفتم شهید منظورم اون غربتی ها نبود ……
🌸سومی که داشت تخت رو میاورد بیرون گفت : حالم از هر چی شهیده بهم می خوره …..و تو این موقع منو دید و گفت ببخشید خانم دکتر شما اینجا بودین (و اینو طوری گفت که اون دوتای دیگه هم از وجود من با خبر بشن )….الان میبریمش ….
🌸گفتم : عزیزای من لطفا کارتون که تموم شد بیاین تو اتاق من با شما کار دارم ……و بلند شدم و رفتم …..به اتاقم که رسیدم ، بغض گلومو گرفته بود … نشستم تا اومدن ….دستور دادم برامون چایی بیارن ….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر بخش پنجم

🌸هر کدوم از اون جوون ها رو نجات می دادم با خودم می گفتم … باید میومدم … آره کارم درست بود زندگی من در مقابل جون اینا اصلا ارزشی نداره ……..
بین اونا چند تا جوون بستری بودن که وضع شون خیلی بد بود و نمی تونستن تکونشون بدن یکی از اونا …
شکمش پاره شده بود و خیلی حالش بد بود، ولی من اونو عمل کردم و خوشبختانه امید داشتم که بهتر بشه و یکی دو سه نفر دیگه بودن که به خاطر وخامت حالشون همون جا مونده بودن و من نگذاشتم اونا رو ببرن می خواستم خودم ازشون مراقبت کنم ….
🌸یکی دیگه هم بود که بشدت سوخته بود و صورتش و بدنش بسته بود می گفتن حالش خوب نیست و ممکنه تو راه تموم کنه من هر روز بهش سر می زدم و پانسمانشو عوض می کردم تا پانزده روز اون تو اغما ء بود یک روز دیدم دستش تکون می خوره خوشحال شدم بهش گفتم صدای منو میشنوی ؟
با سر انگشتش زد روی تخت ….
گفتم : نگران نباش حالت خوب میشه من اینجام مواظبت هستم ….حالا که به هوش اومدی دیگه خوب میشی ……
به پرستار گفتم زود براش یک آبمیوه بیارین کم کم بدین بخوره یک قطره یک قطره …..رفتم کارمو کردم دوباره اومدم بالای سرش خودم پانسمان اونو عوض کردم و کنارش نشستم ….و شب بهش سوپ دادم چند قاشق رو با میل خورد ، انگار خیلی گرسنه بود چون بازم می خواست ولی چون مدت ها بود چیزی نخورده بود گفتم صبر کن یکساعت دیگه بازم بهت میدم ……
🌸اونشب اونقدر زخمیها زیاد بودن و من تا نزدیک صبح عمل داشتم ….
با اینکه از شدت خستگی نمی تونستم روی پام وایسم رفتم به بالینش ….
گفتم دیشب بهت سوپ دادن با سر اشاره کرد نه ….
گفتم : الان سوپی در کار نیست می خوای چایی بخوری بازم با سر گفت آره ….
🌸از کنار لبش چیزی گفت که من نفهمیدم …..
گفتم یک چایی براش شیرین کنن و بعد خودم با قاشق بهش دادم و گفتم قول میدم خودم ظهر بهت غذا بدم …..
چایی رو با میل خورد و دستشو بلند کرد و می خواست چیزی به من بگه ولی نفهمیدم …….
ظهر اونو یادم نرفته بود غذای خودمم بر داشتم و یک کاسه سوپ برای اون برداشتم و رفتم کنارش نشستم …. و قاشق قاشق سوپ رو به دهنش ریختم چنان با میل می خورد که دلم براش سوخت …..وقتی تموم شد با زحمت دستشو دراز کرد و زد روی دست من …..و کلمه ی نامفهمی از دهنش در اومد : فهمیدم که می خواد چیزی رو به من بفهمونه …
🌸پرسیدم : می خوای با من حرفی بزنی ؟ با سر گفت آره ….
گفتم مداد می خوای بهت بدم گفت آره ….(دست راستش سوخته بود و هنوز باند پیچی بود پرسیدم با دست چپ می تونی بنویسی ؟ باز اشاره کرد آره ……
اومدم که برم گفت رویا ….
در جا خشک شدم کسی اونجا اسم منو نمی دونست برگشتم نگاهش کردم در حالیکه موهای تنم راست شده بود پرسیدم چی گفتی ؟ دوباره با زحمت گفت رویا منم …..گفتم تو کی هستی ؟ اشکهام بدون اختیار صورتم رو خیس کرد … نگاهش کردم چشمش بسته بود ونمی تونست حرف بزنه با بغض گفتم تورج ؟
🌸با سر گفت آره …..دوباره ؛؛؛؛ تورج ؟ بازم با سر اشاره کرد دستمو گذاشتم روی دهنم تا فریاد نکشم …
گفتم عزیزم تو اینجا بودی؟ ای خدا شکرت … پس من برای همین تا اینجا اومدم غیر ممکنه ، باورم نمیشه….مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم و می گفتم : باورم نمیشه امکان نداره …
پرستار ها متعجب دور من جمع شده بودن …. دوباره ازش پرسیدم تو تورجی ؟ گفت :آره …….گفتم خدا رو شکر صد هزار مرتبه شکر خدا دوباره تو رو به ما داد …. صبر کن اول خبر بدم میام پیشت ……
🌸حالا مثل بید می لرزیدم …داد می زدم برادرم زنده اس برادرم اینجاس کمکم کنین یک تلفن می خوام خبر بدم کمکم کنین برادرم اینجاس اون زنده اس …..
از سر و صدای من و حرفام همه متوجه شده بودن که چه اتفاقی افتاده توی بیمارستان انگار زلزله شده بود همه داشتن از این معجزه حرف می زدن یکی از دکترا شماره رو ازم گرفت و به خونه زنگ زد …. و گوشی رو داد به من …. مرضیه گوشی رو برداشت داد زدم بگو عمه بیاد بهش بگو تورج رو پیدا کردم زود باش ….
ایرج گوشی رو گرفت ….
🌸گفت چی شده رویا حرف بزن ببینم راست میگه مرضیه ؟
گفتم تورج اینجاس پیش من زنده اس تورج زنده اس …. با گریه و بغض ازم پرسید حالش چطوره ؟ گفتم تو فقط بیا چیزی نپرس ….. صدای مینا و عمه میومد بازم اونا از خوشحالی گریه می کردن …..
ایرج گفت : بگو کجایی من الان میام ….
🌸گفتم توی بیمارستان اهواز خودتو برسون …….. هنوز با عمه و مینا حرف می زدم که اونا گفتن ایرج راه افتاده داره میاد اهواز ……
و من از ذوقم نمی دونستم چیکار کنم ….
برگشتم کنارش و تا صبح همون جا موندم ….
آخه دیگه نمی تونستم کار کنم …….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

" #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر بخش چهارم

🌸من یک ساک برداشتم و مقداری لباس و رفع احتیاجم رو گذاشتم توش… و ایرج همین طور فریاد می زد و همه ی اهل خونه بهش حق می
دادن .
ولی من در شرایطی نبودم که بتونم منصرف بشم تازه رفتار ایرج اونقدر بد و بی رحمانه بود که نمی تونستم دیگه تو اون خونه بمونم این بود که حاضر شدم یک چادر مشکی داشتم سرم انداختم…..
🌸به تبسم و ترانه نگاه کردم که ازشون خداحافظی کنم ازم رو برگردوندن و با گریه رفتن تو اتاقشون عمه هم گفت به خدا اگر بری نه من نه تو …..
به مینا گفتم جون تو جون بچه های من وقتی برگشتم یک فکری برای اونا می کنم ……و در میون فریاد های دلخراش ایرج که به من بد و بیراه می گفت از پله ها اومدم پایین ….
مینا دوید دنبالم و گفت : رویا تو رو خدا نرو زندگیتو بهم نزن …..
🌸گفتم نمی تونم متاسفانه نمی تونم باید برم …….
شب رو توی بیمارستان تا صبح گریه کردم و صبح با نیروی اعزامی رفتیم فرودگاه و من برای اولین بار سوار هواپیما شدم …..تمام اون زمان رو فکر می کردم آیا کارم درست بود که شوهر و بچه هام رو فدای خواسته ی خودم که اونم نجات جوون ها بود بکنم ؟
با خودم می گفتم : نه رویا کارت که غلط نیست ولی اینکه این طوری داری میری بد شد با این همه ناراحتی …..
🌸این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم و دست از سرم بر نمی داشت …..
توی هواپیما هم چادرم رو کشیدم روی صورتم و های های گریه کردم ….
نمی دونستم وقتی برگردم چی می خواد پیش بیاد ولی رفتم ……
خیلی زود اونجا مستقر شدیم و من مشغول کار شدم …..
🌸حالا می فهمیدم که اون همه ازدحام زخمی برای دکتر های اونجا چه بار سنگینی بود …مجبور بودن تند و تند اونا رو آماده کنن تا فرستاده بشن به بیمارستانهای شهرهای بزرگ و جا برای زخمی هایی که پشت سر هم می رسید باز کنن ….
به یک باره دیدم منم دارم همون کاری رو می کنم که انتظار داشتم دیگران نکنن چون چاره ای نبود ، در بیمارستان باز می شد و چهل تا زخمی یک جا میومد تو …….
اونجا دیگه کارمون شبانه روزی بود گاهی من از حال می رفتم .

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
Ещё