رنگت روخدااااایی‌ کن

#سروین
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_پانزدهم

»سروین« یکی از همان دختران فراری هاست که با شنیدن حرف هایش غمی جانکاه بر قلبم نشست.
در آن غروب پائیزی من و سروین چند ساعت روی نیمکت سرد و فلزی ایستگاه تهرانسر کنار هم نشستیم و او از زندگی اش برایم گفت.
گرفتن مچ دخترک لاغر و قدبلند جیب بر که به خودش تابلو شدن چهره اش را زیر ابری از کرم پودر پوشانده بود، غمی افزود مرا بر غم ها! دلم از شنیدن زجرها و شکنجه هایی که سروین متحمل شده بود به
درد می آمد.💔
حرف هایش که تمام شد خودش را که به پرستویی زخمی می ماند، در آغوشم انداخت.😞
او می گفت:
»صبا، ازت خواهش می کنم اگه خواستی داستان زندگی م رو بنویسی، ماجرا رو طوری جلوه نده که همه من رو محکوم کنن و بگن چرا کانون گرم خانواده رو رهاکرده و به غریبه ها پناه برده تا این سرنوشت تلخ و اندوهبار در انتظارش باشه؟ آخه همیشه که دخترای فراری مقصر نیستن. بعضی مواقع شرایطی پیش میاد که یه دختر جونش به لبش می رسه و با وجود اینکه
می دونه قدم تو بیراه می ذاره اما از خونه و خونواده اش فرار میکنه!

👈💕باور کن من هم دلم می خواست مثل خیلی از دخترای دیگه خوب و پاک زندگی کنم. کنار خانواده باشم. درس بخونم و به وقتش با مرد ایده آلم ازدواج کنم نه اینکه تنها وبی تکیه گاه به منجلاب و پرتگاه بی آبرویی بیفتم...«

نمی دانستم در جواب سروین چه بگویم و روح زخمی اش را چگونه مرهم باشم؟ باز هم ناتوان و عاجز بودم؛ ناتوان تر از همیشه! سروین اما نظر دیگری داشت:
او می گفت: »هیچ وقت نتونستم با کسی درد دل کنم. ازت ممنونم که به حرفام گوش دادی. بابت اینکه کتکت زدم هم ازت عذر می خوام، امیدوارم منو ببخشی!« سروین در میان گریه خندید؛
من هم! نمی دانم از ترمینال تا تهرانسر را چگونه رفتم؟ حس می کردم در عالمی قدمی زدم که هیچ اراده ایی از خود ندارم.
اشک هایم بی محاباروی صورتم جاری بودند. یکی دو نفر از زنانی که کنارم روی صندلی های ردیف آخر اتوبوس نشسته بودند، با تعجب نگاهم می کردند.
سرم گیج می رفت و شقیقه هایم از درد تیر
می کشید. صدای آدم ها و اتومبیل ها و هوای سنگین و آلوده این شهر بی در و پیکر بر وجودم سنگینی می کرد. دلم برای سروین می سوخت...

هر چند او با گفتن گفتنی هایش سبک شد و من با شنیدن رنج نامه او سنگین تر از همیشه..

👈 پایان👉

منتظر داستانهای جالب و واقعی در کانال خودتان باشید.

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_چهاردهم

می دونی صبا، اعتراف می کنم فرار از خونه نه تنها مشکلم رو حل نکرد، بلکه زندگی و آینده م رو تباه کرد.
الان سه ساله که سرگردونم و با دختر فراریای دیگه زندگی می کنم.
ما یه گروه تشکیل دادیم که برای گذران زندگی دست به هر خلافی می زنیم. رئیس مون»اسمال تیغ زن« که دوست نداره کسی رو حرفش حرف بزنه، همون روزای اول بهم گفت:
»اگه می خوای تو گروه باشی باید کار کنی.
ما پول مفت به کسی نمی دیم!« خب، به ناچار قبول کردم چون در غیر اینصورت باید گوشه خیابون می خوابیدم. ما، دخترایی که تو گروه اسمال تیغ زن هستیم هم سیگار و مواد
می کشیم و هم مشروب می خوریم.😔
سرراه مردا سبز می شیم و اونا رو فریب
می دیم و تیغ شون می زنیم.
البته من ترجیح می دم برای تامین مخارج موادم تو جاهای شلوغ کیف و جیب مردم رو خالی کنم. به نظرم این کار شرافتمندانه تر از تن فروشیه...😔
من حالا دیگه تبدیل به یه موجود خلافکار و بی خاصیت شدم. نمی دونم کی رو مقصر بدونم پدرم یا مادرم رو؟ تو این سه سال انقدر رنگ عوض کردم که دیگه حتی خودم رو هم
نمی شناسم...😢

درون خیلی از ما آدم ها با بیرون مان تفاوت زیادی دارد.
همیشه خوشحال بودم و افتخار می کردم به اینکه سینه ام صندوقچه اسرار انسان های دردمند است اما حال از تعهد سنگینی که این مسئولیت به همراه دارد، خیلی می ترسم. تا به امروز با دختران فراری زیادی همکلام و همصحبت بودم، به درونشان راه یافته ام اما جز همدلی هیچ کار دیگری نتوانستم برایشان انجام بدهم...
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@karbalaye_moala
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_سیزدهم

یک روز حرف هایش را با کسی که پشت خط بود شنیدم،
ناگهان از آسمان به زمین سقوط کردم!

فرزان داشت با یکی ، چیزی رو‌معامله میکرد
کنجکاو شدم وجلوتر رفتم وبه حرف هاش گوش کردم.فرزان می گفت به طرف

این دختره تازه کاره.
جز خودم با کس دیگه یی نبوده. از خونه فرار کرده.
منم با هزار تا وعده وعید راضی ش کردم اینجا بمونه.قرار ازدواج باهاش گذاشتم اصلا نمیشه گفتم که، کمتر از ده تومن نمی دمش.
تازه کم هم گفتم خودت هم میدونی که
با این قیمت از من می خری و می بریش اون ور اما مطمئنم حداقل چهار پنج میلیونی بالاش سود می کنی چون از اون ترگ ورگلاست لامصب...

ابتدا فکر کردم اشتباه می شنوم اما وقتی خوب گوش دادم مطمئن شدم که فرزان درباره فروش من حرف می زنه.

هیچ گمان نمی کردم آنقدر بی شرف و حیوان باشد!
واقعا افسوس خوردم‌ برای خودم که چقد ساده م وچطوری گوله حرف های این گرگ درنده رو خوردم.
وخدا چطور به من رحم کرد وبهم فرصت دوباره داد تا بیدار بشم..از خودم کم کم بدم میومد..که من به چه چیزهایی فکر می کردم وچه نقشهایی که برای آینده م نمی کشیدم.

تازه فهمیدم خانه فرزان لانه فساد و خلاف است. وباید هر چه زودتر خودمو از اونجا خلاص میکردم.

صبر کردم تا هوا تاریک شد.
شب بی آنکه فرزان وبه قول خودش دوستاش متوجه بشن از خانه اش فرار کردم.

اما نمی دونستم اون وقت شب کجا برم خانه پدرم که نمی شد مادر بزرگم هم که تا وقتی اونجا بود اگه یک ساعت دیر برمی گشتم پیشش کلی سوال وجواب می کرد وای به حالا الان که چندماهی ازم بی خبره.
ومیدونستم اگر هم برم پیشش فورا به بابام خبر میده.اما
ای کاش از همان جا به خانه مادربزرگم می رفتم و یا از پدرم کمک می خواستم اما صد افسوس که راه دیگری را انتخاب کردم..

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_دوازدهم

برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم.
همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم.

فرزان پسری بود که یک روز وقتی که درخانه با سمانه بحثم شد ، وازخانه بیرون زدم،باهاش آشنا شدم،تنها کسی بود که وقتی درتنهای وکم محبتی های خانواده باهاش صحبت میکردم آرام میشدم.

وبعداز رفتن به خانه مادر بزرگم‌ واون رفتارهاش باهام،تنها کسی که به دردل هایم گوش می داد فرزان بود درواقع فرزان تنهاامید زندگیم بود.

فرزان دورنمای یک زندگی شیرین و افسانه ایی را برایم ترسیم کرده بود.
اون روز وقتی که‌ با پیشنهاد او از خانه فرار کردم.
رفتم پیشش گفتم ، خوب حالا چکار کنیم،کجا بریم ،من با پیشنهاد تو‌از خونه اومدم بیرون
گفت میریم‌پیش من.
گفتم تو
مگه تو هم خونه داری گفت:
اره خونه مجردی با چندتا از دوستام گرفتیم،اول قبول نکردم ولی چاره ای نداشتم.
با او به خانه مجردی اش رفتم و زندگی جدیدی را در کنار او و دو دختر و پسر دیگر که از دوستانش بودند آغاز کردم.
اوائل همه چیز خوب بود. و راضی بودم شایدم بیشتر بخاطر وضعیت بدی که در خانه مادر بزرگم داشتم به اینجا میگم خوب.
فرزان از مهر و محبت کردن بهم از هیچ‌کاری دریغ نمی کرد و خودش را عاشق دلخسته نشان می داد.
وقرار شد باهم ازدواج کنیم و وقتی که از خانواده ش سوال میکردم می گفت:
خارج از کشور هستن..
منتظر است خانواده اش از سفر خارج بازگردند تا با هم ازدواج کنیم. من هم باورش برام سخت بود ولی چاره ای نداشتم.
آن روزها از خوشحالی سر به آسمان می سائیدم
وباورم نمی شد که بعد از این همه بدبختی و بی مهری حالا کم‌کم داره همه چی بر وفق مرادم میشه وبوی خوشبختی رو حس می کنم.

اما وقتی بعد از پنج ماه زندگی در خانه فرزان،

یک روز حرف هایش را با کسی که پشت خط بود شنیدم،

ناگهان از آسمان به زمین سقوط کردم!....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

#بزن_رولینک👇

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_یازدهم

سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند اما رفته رفته او هم چهره واقعی اش رانشان داد.

یکبار که با هم بحث می کردیم گفت:
»من به خاطر اینکه خودم رو تو دل پدرت جا کنم، حاضر شدم با اون کارم رابطه م رو با بهترین دوستم مادرت بهم بزنم!
« سمانه نمی خواست من با آنها زندگی کنم. مدام به پدرم می گفت:
»چرا دخترت باید با ما زندگی کنه؟ چرا نمیره پیش اون مادر خیانت کارش؟

من یه زنم، می خوام بچه داربشم اما تا وقتی دخترت پیش ما باشه تو به بچه من محبت
نمی کنی!
« طرز فکر سمانه واقعا خنده دار بود.
هرچند پدر بارها او را قانع کرده بود که در صورت بچه دارشدنشان چنان مسئله ایی پیش نخواهد آمد اما سمانه دست بردار نبود.

البته من هم دختربی زبان و تو سری خوری نبودم و چندین بار با سمانه دعوا کردم و کارمان به کتک کاری کشید!
پدرم هم در این میان هاج و واج مانده بود و نمی دانست از کداممان طرفداری کند!
سمانه که باردار شد، حساسیت هایش بیشتر شد.
دیگر روزی نبود که در خانه جنگ اعصاب نداشته باشیم. پدرم هم که نمی توانست آن وضعیت را تحمل و یا از سمانه و فرزندش بگذرد مرا نزد مادربزرگم فرستاد!

روزهای بیچارگی ام از همان زمان آغازشد، دیگر مدرسه نرفتم و از طرفی تحمل ماندن در خانه و بداخلاقی ها و غرزدن های مادربزرگم را نداشتم.
مادربزرگم می گفت:
»هر کدومشون رفتن پی زندگی شون و تو رو خراب کردن سر من بدبخت! بابات هر ماه یه گونی برنج و دو سه تا مرغ میاره می ندازه سر من که مثلا بگه آره، من خرج دخترم رو میدم.

دیگه نمی دونه که یه دختر جوون مراقبت
می خواد اونم دختر همچین مادری رو که باید چهار چشمی مراقبش باشی!.

« نیش و کنایه های مادربزرگ دلم را می سوزاند اما حق با او بود. پدر و مادرم بی توجه به نیازها و احساسات و شخصیت من که دوران مهم و حساسی را طی می کردم، هر کدام رفتند پی راهی که دلشان نشان شان داده بود! خب، در این شرایط کاملا واضح بود که چه بر سرم خواهدآمد.

برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم.
همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم😔.....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_دهم

آن لحظات که مادر سعی می کرد خودش را نزدم تبرئه کند، احساس بدی داشتم. حس می کردم حسابی باخته ام، همه چیز را باخته ام!.

مادر از چشمم افتاده بود.
دیگر نه می خواستم او را ببینم و نه صدایش را بشنوم.
باور نمی کردم که او تا این حد بی عاطفه باشد.
در چنین اوضاع و احوالی نه انگیزه درس خواندن داشتم و نه شوقی برای زندگی.
دلم می خواست به جایی بروم که هیچ کس نباشد و آن وقت زار زار به حال خودم گریه کنم.

خودم را از همه چیز و همه کس کنار کشیدم. احساس کمبود می کردم و خودم را پائین تر از دیگران می دیدم. به همین خاطر هم در مدرسه با دوستانم قطع رابطه کردم.
نمی خواستم کسی به راز زندگی مان پی ببرد.
آنقدر آشفته و بهم ریخته بودم که یک شب قرص های آرام بخش مادربزرگ را در یک لیوان آب حل کردم و سرکشیدم. دلم می خواست بمیرم و از آن همه فکر مشوش رهایی بیابم اما از بدشانسی ام پدرم که آن روزها تلاش می کرد خودش را بیشتر به من نزدیک کند، متوجه شد و فوری مرا به بیمارستان رساند.
بعد از آن اتفاق رابطه ام با پدر بهتر شد. پیدا بود که او بیشتر از مادر مرا دوست دارد. و من چقد در اشتباه بودم
یک شب به او گفتم:
»مادرم هرچقدر ازت کتک خورد نوش جونش، مادر به خاطر اون مردک زندگی مون رو بهم زد و منو به این حال و روز انداخت.

تو جوونی بابا، دلم نمی خواد تنها باشی. دلم می خواد ازدواج کنی. اصلا خودم برات یه مورد خوب درنظر گرفتم!
« پدر آن شب هر چند با ازدواج مجدد، مخالفت کرد اما از حرف هایش
می فهمیدم که آنچنان بی میل هم نیست.
من سمانه را که زنی مطلقه بود برای پدر انتخاب کرده بودم. ظاهرا پدر هم او را پسندیده بود. پدر و سمانه خیلی زود با هم ازدواج کردند.

سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند اما رفته رفته او هم چهره واقعی اش رانشان داد.....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_نهم

پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت:

»زود باش آماده شو. می خوام ببرمت جایی تا از نزدیک و با چشمای خودت واقعیت رو ببینی!
« نمی دانستم پدر چه در سر دارد. »سمانه«، دوست صمیمی مادرم که هنوز با هم رابطه داشتند هم همراهمان بود. پدر ما را به شمال شهر برد.

روبروی یک خانه شیک و مجلل پیاده شدیم. سمانه زنگ در را به صدا درآورد.

دقایقی بعد مادرم در آستانه در ظاهر شد. او از دیدن من و پدر از تعجب خشکش زد.
حسابی گیج شده بودم و نمی دانستم چه خبر است.
پدر بی آنکه منتظر تعارف باشد، داخل شد وخطاب به من گفت:
»بیا تو تا خودت شوهر مادرت رو ببینی!

« آنجا بود که همسر مادرم را دیدم

💥همان مرد همسایه!😱

دنیا داشت رو سرم خراب میشد

پدر پوزخندی زد و گفت: »
حالا باورت شد که من حرف مفت
نمی زدم؟

این دو تا از همون موقع با هم درارتباط بودن.
پدرم با بغض گفت از همون زمانی که مادرت قسم می خورد که عاشق من و تو زندگی مونه.

می دونستم هر چی بهت بگم باور
نمی کنی.
واسه همین هم از دوست مادرت خواهش کردم همراهمون بیاد چون اگه مادرت از پشت مانتیور کوچیک آیفون هر کسی جز دوستش رو می دید، از ترس اینکه مبادا کسی شوهرش رو ببینه در رو باز نمیکرد!

« بغض راه گلوی پدر را سد کرد. دیگر نتوانست چیزی بگوید و با چشمانی پر از اشک فوری از آن خانه بیرون رفت.

مادر همچنان قسم می خورد که با او قبل از ازدواج رابطه ایی نداشته و ازدواج شان کاملا اتفاقی بوده!

شما اگر جای من بودید چنین اتفاقی را باور می کردید؟
آن لحظات که مادر سعی می کرد خودش را نزدم تبرئه کند، احساس بدی داشتم. حس می کردم حسابی باخته ام، همه چیز را باخته ام!...
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_هشتم

جدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم. آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم.

پنج شش ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادر قصد ازدواج دارد. او می گفت:
»من یه زن جوون و زیبا هستم. درست نیست تنها بمونم. باید یه حامی و سایه سرداشته باشم.
از دولتی سر پدرت کلی و حرف و حدیث پشت سرمه. به خاطر دروغ هایی که اون مردک روانی بین دوست و آشنا پشتم من انداخته، دیگه نمی تونم از خونه بیام بیرون و سرم رو بلند کنم. فقط ازدواج می تونه منو از این وضع نجات بده!

«هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه به کسی حتی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش!
دلم می خواست بازهم مثل قبل به خانه مادر بروم و او را ببینم. اصلا شاید شوهرش قبول می کرد که من هم با آنها زندگی کنم.

مادر اما چیز دیگری می گفت. ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود.
مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده اما او گفته به هیچ عنوان دوست ندارد من به خانه شان رفت و آمد کنم.

آن روزها دلم خیلی گرفته بود. مدام گریه می کردم.
گاهی تلفنی با مادرم صحبت می کردم و هفته ایی یکبار همدیگر را در پارک
می دیدیم.

هر چقدر من گرفته و غمگین بودم مادرم در عوض خوشحال و بشاش بود.

معلوم بود از زندگی اش راضی ست. پدرم که خبر ازدواج مادر و از طرفی حال و احوال من حسابی او را بهم ریخته بود، می گفت:
»ارزش نداره که تو به خاطر همچین مادری به این حال و روز بیفتی.

اون اگه واقعا دوستت داشت هیچ وقت تو و زندگی ش رو رها نمی کرد.
بهت ثابت می کنم که مادرت لیاقت اشک های تو رو نداره.
بهت ثابت می کنم که اون تو و من و زندگی مون رو فروخت تا به مرد دیگه یی که دوستش داشت برسه، همون همسایه طبقه بالایی!

« جفنگیات پدر، حالم رابهم می زد.

روزها به همین شکل تلخ میگذشت تا اینکه پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت:.......

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_هفتم

« زندگی مان بعد از آن ماجرا به یک جهنم واقعی تبدیل شد. پدر فوری خانه دیگری اجاره کرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم.

پدرم از مادرش-مادربزرگم- که تنها زندگی می کرد خواست به خانه ما بیاید تا در نبودش مراقب مادر باشد.
مادر که این کنترل و مراقبت را توهینی به خود می دانست، در نبود پدر بی اعتنا به مادربزرگ هر روز چند ساعتی از خانه بیرون می رفت.

به محض اینکه پدر از سفر بازمی گشت، مادربزرگ گزارش کارهای مادر را به او می داد و اینجور مواقع بود که پدر همچون یک پلنگ زخمی به جان مادر
می افتاد و سیاه و کبودش می کرد!
خاطره آن روزها هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود.

گوشه ایی می ایستادم و در حالیکه همچون بید می لرزیدم ملتمسانه از پدر می خواستم دیگر مادرم را کتک نزند!

😔زندگی ما دیگر روی آرامش ندید.😔

مادر درخواست طلاق داد و به خانه برادرش رفت. پدر هم وقتی دید به هیچ طریقی نمی تواند مادر را سرخانه و زندگی اش بازگرداند، او را طلاق داد و در عوض بین دوست و فامیل و آشنا جار زد که:
»این زن بی حیا به خاطر اینکه عاشق یکی دیگه شده بود از من طلاق گرفت!« با شایعه ایی که پدر انداخت، همه فامیل حتی اعضای خانواده مادر که پدر را مردی تمام و کمال می دانستند و حرفش را قبول داشتند مادرم را طرد کردند و او مجبور شد به عموی بزرگش پناه ببرد.

پدر دیگر آبرویی برایش نگذاشته بود.

من آنروزها دختر نوجوانی بودم و دلم می خواست با مادرم زندگی کنم اما او می گفت:
»دخترم، می بینی که من خودم هم سربار یکی دیگه ام. با این وضعیت اگه پیش پدرت باشی بهتره😔!

« هفته ایی یکبار، علیرغم مخالفت های پدر به دیدن مادر می رفتم و درآغوشش اشک می ریختم.
جدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم.
آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

#بزن_رولینک👇👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_ششم

« پدراینگونه مواقع کمی آرام می شد. چند روزی زندگی مان رنگ مهر و محبت به خود می گرفت و بعد دوباره همه چیز از نو آغاز می شد.

پدر به مادرم شک کرده بود. چند باری او را هنگام صحبت با مرد همسایه دیده بود و می گفت:
»تو باهاش سرو سری داری. اون جوونه، خوشگله، من که قیافه ندارم، حتما واسه همین اونو به من ترجیح دادی!

« مادر در جواب پدر می گفت: »باباجان، آخه کی گفته سلام و احوالپرسی یعنی گرم گرفتن؟
ما تویه مجتمع زندگی می کنیم. خب، طبیعیه که گاهی همدیگه رو ببینیم. به نظرت وقتی بهم سلام می کنه نباید جوابش رو بدم؟

بعدش هم مگه روزی که اومده بودی خواستگاری م کور بودم و ندیدمت؟ من تو رو با همین چهره پسندیدم. تو رو خدا به من تهمت نزن.
من هوسباز نیستم که به شوهرم خیانت کنم. من حتی یه تار موی سر تو رو با صد تا دنیا عوض نمی کنم!

« مادر وقتی این حرفها را می زد، چشمان پدر پر از اشک می شد و حتی گاهی از او بابت تهمت و کتک ها عذر خواهی می کرد
اما کاملا پیدا بود که فکر خیانت همچون خوره مغز پدر را می خورد.

دیگر همه همسایه هم فهمیده بودندکه پدر و مادرم با هم اختلاف دارند چون مدتی که پدر به جنوب می رفت خانه ساکت و آرام بود و وقتی باز می گشت، صدای جیغ و ناله های مادر تا هفت خانه آن طرفتر هم می رفت!

یکبار دعوا و زد و خورد شدیدی بین پدر و مرد همسایه در گرفت. مرد همسایه پدرم را تهدید کرده بود که اگر یکبار دیگر دست روی مادرم بلند کند، استشهادی علیه او از همسایه ها خواهد گرفت و او را به کلانتری خواهد کشاند.

پدر بعد از دعوا با مرد همسایه به خانه آمد و در حالیکه با کمربند به جان مادر افتاده بود می گفت: »حالا چی میگی؟
مردک بی همه چیز خیلی راحت پیش من از تو طرفداری می کنه،خب حق هم داره. تو بهش چراغ سبز نشون دادی و اونم حسابی چشمش تو رو گرفته!

« زندگی مان بعد از آن ماجرا به یک جهنم واقعی تبدیل شد. پدر فوری خانه دیگری اجاره کرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم.....

ادامه دارد👈👈

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_چهارم

اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دستانی نیرومند با تمام توان ضربه ایی به کتفم زد.

شدت ضربه آنقدر زیاد بود که فوری نقش بر زمین شدم! تنها کاری که در آن لحظه توانستم انجام بدهم این بود که دستانم را حائل قرار دادم تا سرم به زمین برخورد نکند!-

چیه؟ نکنه فکر کردی از تهدید تو ترسیدم و پول زنه رو بهش پس دادم؟ نه جونم، چون گفت بچه ش بیمارستانه دلم براش سوخت. لابد فکر کردی از تو یه الف بچه ترسیدم که اونطوری دور برداشته بودی و برام خط و نشون می کشیدی؟!
تا آمدم حرفی بزنم و واکنشی نشان بدهم، دختر جوان بالگد ضربه ایی به پهلویم زد و گفت: »اینم واسه این بودکه دیگه زبون درازی نکنی!
« دختر جوان این را گفت و من بی توجه به دردی که در پهلو و کتفم پیچیده بود خطاب به او که هنوز چند قدمی بیشتر از من دور نشده بود گفتم:

»بدبخت، دنیا و آخرتت رو به پنجاه هزار تومن نفروش!

« این را که گفتم، اینجا بود که دخترجوان سرجایش میخکوب شد و یک لحظه با خودم گفتم:

»راسته که زبان سرخ می دهد سر سبز را برباد!

الانه که برگرده و دوباره کتکت بزنه...

« در آن ساعات از غروب، پایانه بازاری ست برای خودش. هر جا را که نگاه می کنی دست فروش ها بساط پهن کرده و مشغول فروش اجناس شان هستند. از اینکه در آن شلوغی روی زمین ولو شده بودم خجالت می کشیدم.

زن میان سالی که منتظر اتوبوس بود از صف بیرون آمد و نزدیکم شد و در حالیکه دستانم را گرفته و از روی زمین بلندم می کرد گفت: »چیکارش داری؟ بی شخصیت معلومه از زور نشئگی نمی تونه درست راه بره. خاک برسر معلوم نیست چی کشیده؟

من دیدم که یه هو از پشت سر بهت حمله کرد...« زن میان سال که داشت مانتویم را می تکاند همچنان داشت حرف می زد من اما توجهم فقط به دختر جوان بود که هنوز هم سرجایش ایستاده و به من زل زده بود.

حالم سرجایش که آمد از زن میان سال تشکر کردمو بی اعتنا به دختر جوان به راهم ادامه دادم

که ناگهان صدای دختر جوان را از پشت سرم شنیدم.....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_سوم

« دختر جوان صدایش را بالاتر برد و گفت: »چرا چرت و پرت می گی؟ این خانم غلط کرده با تو.

باباجان، این تراول مال خودمه.
داشتم از جیبم می زاشتم تو مانتوم که این خانم دید و گیر داد.
بعدش به ما گفت :میگم نکنه شما با هم هم دست هستین و تو جاهای شلوغ از این »سیابازی« ها در میارین؟!

« از هیچ کس صدا در نمی آمد؛ نه مردها و نه زن ها! برایم جالب بود که همه، همچون کسانی که به سینما می روند مشغول تماشای مابودند البته حق هم داشتند چون هیچ کس نمی خواهد در این دوره و زمانه برای خودش گرفتاری درست کند!
دختر جوان داد و فریاد راه انداخته بود. اتوبوس در ترافیک سنگین دور میدان آزادی و نزدیک به ایستگاه پایانی گیر کرده بود.
از جایم بلند شدم و در گوش دختر جوان زمزمه کردم: »من دیدم که تو کیف این زن رو زدی. اصلا اون لحظه دوربین گوشی م روشن بود و داشت فیلمبرداری می کرد. حالا که داری پررو بازی درمیاری تو ایستگاه آخر با هم پیاده می شیم و کشون کشون میبرمت کلانتری.
اونجا معلوم می شه که این پول دزدی مال توئه یا نه؟!

« از خودم بابت بلوفی که زده بودم خوشم آمد چون ترفندم جواب داد.
دختر جوان چند ثانیه ایی نگاهم کرد و سپس در حالیکه تراول را از کیفش در می آورد به آرامی گفت:
»رفتیم پائین نشونت می دم!« و بعد خطاب به زن جوان گفت: »این پول مال شماست. پول من تو کیفم بوده!

« زن جوان با خوشحالی پول راگرفت و تشکر کرد. مسافران هم که تا به این لحظه نظاره گر بودند، با ختم بخیر شدن غائله، چشم از ما برداشتند و البته پیدا بود که هنوز با بغل دستی و یا همراهشان درباره ما حرف می زدند.

صدایشان را گاهی می شنیدم که می گفتند: »عجب آدمایی پیدا می شن!« در این میان دختر جوان با غیظ نگاهم می کرد. نه اینکه از تهدیدش ترسیده باشم نه، اما حوصله جار و جنجال نداشتم.

این شد که وقتی اتوبوس در ایستگاه آخر- پایانه آزادی- توقف کرد و در باز شد، فوری از بین مسافران گذشتم و از اتوبوس بیرون آمدم
اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دستانی نیرومند با تمام توان ضربه ایی به کتفم زد....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

#بزن_رولینک👇
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
به نام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_دوم

در همین نگاه کردن ها بود که دیدم دخترجوانی که کنارم ایستاده بود بی آنکه کسی متوجه شود، دستش را داخل کیف زن جوان برد و خیلی ماهرانه یک تراول بیرون کشید.

اما از بدشانسی اش! ناگهان راننده اتوبوس زد روی ترمز و دست دختر جوان در هوا ماند و شاید از ترس اینکه کسی متوجه کارش نشود، تراول را روی زمین انداخت!
دختر، همه اینها را فقط در عرض چند ثانیه انجام داد و زن جوان آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه نشد! البته به گمانم هیچکس نفهمید چون درآن شلوغی هر کسی به دنبال فراهم کردن جای بیشتری برای خودش بود

اما این اتفاق از نگاه من که درست کنار دختر جوان بودم و سربزنگاه چشمانم را بازکردم، مخفی نماند!
دختر جوان خیلی ریلکس خم شد که پول را از کف اتوبوس بردارد اما هنوز انگشتانش تراول را لمس نکرده بود که من باصدایی رسا خطاب به زن گفتم: »خانم، پولتون افتاد کف اتوبوس، بردارید!

« این را که گفتم دخترجوان که حالا تراول را برداشته و می خواست آن را در کیفش بگذارد، نگاهم کرد و لبخند زنان گفت: »برداشتمش ممنونم عزیزم!

« حرصم از آن همه پررویی گرفته بود. با عصبانیت گفتم:

»نخیر، با شما نبودم. به اون خانم بغل دستی تون گفتم!« و سپس مانتوی زن جوان را کشیدم و گفتم:»من دیدم یه تراول از کیف شما افتاد بیرون. این دختر خانم برداشتش. ازش بگیر!
« زن جوان با تردید نگاهم کرد و داخل کیفش که زیپش باز بود نگاه کرد و گفت یه تراول داشتم نیست!!!

« چشم غره ایی به دختر جوان رفتم و گفتم:
»پول این خانم رو بده بهش!

« دختر، طلبکارانه نگاهم کرد و گفت: »مگه هر کسی سبیل داشت بابای توئه؟ حالا چون این خانم تراولش رو گم کرده من باید جورش رو بکشم؟!

اصلا به شما چه مربوط که بیخود داری حرف می زنی؟!
« این که می گویند اگر کسی به خودش شک داشته باشد دست و پایش را گم می کند، دقیقا به همین دلیل است؛

دختر جوان رنگ به چهره نداشت اما
نمی خواست تراول را پس بدهد. زن جوان هم می گفت:
»خانم به خدا از شهرستان اومدیم تهران، بچه م بیمارستانه. فقط همین پنجاه تومن رو داریم. این خانم دیده که پول از کیف من افتاده بیرون. خواهش می کنم بهم بدینش!

« دختر جوان صدایش را بالاتر برد و گفت: »چرا چرت و پرت می گی؟ این خانم غلط کرده با تو.....
ادامه دارد....

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
@karbalaye_moala
@shamimerezvan

#داستان_آموزنده
سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بنام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_اول

غروب های دلچسب و کِشدار پائیز را دوست دارم.
زود می آیند و دیر می روند.

🌅 این غروب ها جان می دهد برای آنکه کناری بخاری بنشینی و در سکوت محض به صدای چرخیدن قلم روی کاغذ گوش بدهی و هرازگاهی سرت را بلند کنی و از پنجره تک درخت حیاط که برگ هایش رقص کنان برزمین می افتند را تماشا کنی نه اینکه همچون محتویات درون یک قوطی کنسرو، بین جمعیتی که برای رسیدن به مقصدشان »هروله«کنان سوار اتوبوس می شوند، له شوی!

🌈 آن روز علیرغم تلاشی که کردم باز هم کارم زود تمام نشد و برای بازگشت به خانه، اسیر ترافیک و شلوغی ساعات پایان روز شدم. البته از آنجائیکه در ایستگاه مبدا سوار اتوبوس شدم، یک صندلی خالی برای نشستن نصیبم شد و این یعنی اوج خوش شانسی!
آن روز حسابی خسته شده بودم. به محض اینکه اتوبوس حرکت کرد چشمانم را بستم.
مقصدم ایستگاه پایانی اتوبوس بود و چهل دقیقه ایی برای چرت زدن فرصت داشتم. این جور مواقع و در آن شلوغی و هیاهوکه نمی شود خوابید فقط ذهن دچار خلسه می شود یعنی حالتی بین خواب و بیداری! من هم دچار چنین حالتی شده بودم و تقریبا با هر توقف اتوبوس چشم هایم را باز می کردم و مسافرانی که سوار می شدند را از نظر می گذراندم تا اگر بین شان پیرزن، کودک و یا زن بارداری باشد از جایم بلند شوم و بگذارم آنها بنشینند!

راستش، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که دعا می کردم همه کسانی که سوار می شوند جوان باشند چون آنقدر خسته بودم که توان سرپا ایستادن را نداشتم.
آنان که با اتوبوس و وسایل نقلیه عمومی رفت و آمد می کنند می دانند که در این شلوغی ها بیش از هر چیز باید مراقب کیف و وسایلشان باشند. عده ایی هم که برحسب اتفاق مجبور به استفاده از اتوبوس و... می شوند و یا به هر دلیلی حواسشان جای دیگری ست، شکار خوبی برای»جیب بر«ها می شوند،
دقیقا مثل همان زن جوان سبزه رویی که کمی آن طرف تر از صندلی من، بین شلوغی ایستاده بود و از چهره اش می شد فهمید شهرستانی ست و چه بسا اولین بار است که سوار اتوبوس های این چنین می شود!
هر باری که چشم هایم را باز می کردم ناخودآگاه نگاهم به زن جوان که از فرط گریه چشمانش سرخ شده بود می انداختم و از خودم می پرسیدم: »بیچاره ببینی چه مشکلی داره!

« در همین نگاه کردن ها بود که دیدم دخترجوانی که کنارم ایستاده بود بی آنکه کسی متوجه شود، دستش را داخل کیف زن جوان برد و خیلی ماهرانه یک تراول بیرون کشید...

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_پانزدهم

»سروین« یکی از همان دختران فراری هاست که با شنیدن حرف هایش غمی جانکاه بر قلبم نشست.
در آن غروب پائیزی من و سروین چند ساعت روی نیمکت سرد و فلزی ایستگاه تهرانسر کنار هم نشستیم و او از زندگی اش برایم گفت.
گرفتن مچ دخترک لاغر و قدبلند جیب بر که به خودش تابلو شدن چهره اش را زیر ابری از کرم پودر پوشانده بود، غمی افزود مرا بر غم ها! دلم از شنیدن زجرها و شکنجه هایی که سروین متحمل شده بود به
درد می آمد.💔
حرف هایش که تمام شد خودش را که به پرستویی زخمی می ماند، در آغوشم انداخت.😞
او می گفت:
»صبا، ازت خواهش می کنم اگه خواستی داستان زندگی م رو بنویسی، ماجرا رو طوری جلوه نده که همه من رو محکوم کنن و بگن چرا کانون گرم خانواده رو رهاکرده و به غریبه ها پناه برده تا این سرنوشت تلخ و اندوهبار در انتظارش باشه؟ آخه همیشه که دخترای فراری مقصر نیستن. بعضی مواقع شرایطی پیش میاد که یه دختر جونش به لبش می رسه و با وجود اینکه
می دونه قدم تو بیراه می ذاره اما از خونه و خونواده اش فرار میکنه!

👈💕باور کن من هم دلم می خواست مثل خیلی از دخترای دیگه خوب و پاک زندگی کنم. کنار خانواده باشم. درس بخونم و به وقتش با مرد ایده آلم ازدواج کنم نه اینکه تنها وبی تکیه گاه به منجلاب و پرتگاه بی آبرویی بیفتم...«

نمی دانستم در جواب سروین چه بگویم و روح زخمی اش را چگونه مرهم باشم؟ باز هم ناتوان و عاجز بودم؛ ناتوان تر از همیشه! سروین اما نظر دیگری داشت:
او می گفت: »هیچ وقت نتونستم با کسی درد دل کنم. ازت ممنونم که به حرفام گوش دادی. بابت اینکه کتکت زدم هم ازت عذر می خوام، امیدوارم منو ببخشی!« سروین در میان گریه خندید؛
من هم! نمی دانم از ترمینال تا تهرانسر را چگونه رفتم؟ حس می کردم در عالمی قدمی زدم که هیچ اراده ایی از خود ندارم.
اشک هایم بی محاباروی صورتم جاری بودند. یکی دو نفر از زنانی که کنارم روی صندلی های ردیف آخر اتوبوس نشسته بودند، با تعجب نگاهم می کردند.
سرم گیج می رفت و شقیقه هایم از درد تیر
می کشید. صدای آدم ها و اتومبیل ها و هوای سنگین و آلوده این شهر بی در و پیکر بر وجودم سنگینی می کرد. دلم برای سروین می سوخت...

هر چند او با گفتن گفتنی هایش سبک شد و من با شنیدن رنج نامه او سنگین تر از همیشه..

👈 پایان👉

منتظر داستانهای جالب و واقعی در کانال خودتان باشید.
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@karbalaye_moala
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_چهاردهم

می دونی صبا، اعتراف می کنم فرار از خونه نه تنها مشکلم رو حل نکرد، بلکه زندگی و آینده م رو تباه کرد.
الان سه ساله که سرگردونم و با دختر فراریای دیگه زندگی می کنم.
ما یه گروه تشکیل دادیم که برای گذران زندگی دست به هر خلافی می زنیم. رئیس مون»اسمال تیغ زن« که دوست نداره کسی رو حرفش حرف بزنه، همون روزای اول بهم گفت:
»اگه می خوای تو گروه باشی باید کار کنی.
ما پول مفت به کسی نمی دیم!« خب، به ناچار قبول کردم چون در غیر اینصورت باید گوشه خیابون می خوابیدم. ما، دخترایی که تو گروه اسمال تیغ زن هستیم هم سیگار و مواد
می کشیم و هم مشروب می خوریم.😔
سرراه مردا سبز می شیم و اونا رو فریب
می دیم و تیغ شون می زنیم.
البته من ترجیح می دم برای تامین مخارج موادم تو جاهای شلوغ کیف و جیب مردم رو خالی کنم. به نظرم این کار شرافتمندانه تر از تن فروشیه...😔
من حالا دیگه تبدیل به یه موجود خلافکار و بی خاصیت شدم. نمی دونم کی رو مقصر بدونم پدرم یا مادرم رو؟ تو این سه سال انقدر رنگ عوض کردم که دیگه حتی خودم رو هم
نمی شناسم...😢

درون خیلی از ما آدم ها با بیرون مان تفاوت زیادی دارد.
همیشه خوشحال بودم و افتخار می کردم به اینکه سینه ام صندوقچه اسرار انسان های دردمند است اما حال از تعهد سنگینی که این مسئولیت به همراه دارد، خیلی می ترسم. تا به امروز با دختران فراری زیادی همکلام و همصحبت بودم، به درونشان راه یافته ام اما جز همدلی هیچ کار دیگری نتوانستم برایشان انجام بدهم...
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@karbalaye_moala
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_سیزدهم

یک روز حرف هایش را با کسی که پشت خط بود شنیدم،
ناگهان از آسمان به زمین سقوط کردم!

فرزان داشت با یکی ، چیزی رو‌معامله میکرد
کنجکاو شدم وجلوتر رفتم وبه حرف هاش گوش کردم.فرزان می گفت به طرف

این دختره تازه کاره.
جز خودم با کس دیگه یی نبوده. از خونه فرار کرده.
منم با هزار تا وعده وعید راضی ش کردم اینجا بمونه.قرار ازدواج باهاش گذاشتم اصلا نمیشه گفتم که، کمتر از ده تومن نمی دمش.
تازه کم هم گفتم خودت هم میدونی که
با این قیمت از من می خری و می بریش اون ور اما مطمئنم حداقل چهار پنج میلیونی بالاش سود می کنی چون از اون ترگ ورگلاست لامصب...

ابتدا فکر کردم اشتباه می شنوم اما وقتی خوب گوش دادم مطمئن شدم که فرزان درباره فروش من حرف می زنه.

هیچ گمان نمی کردم آنقدر بی شرف و حیوان باشد!
واقعا افسوس خوردم‌ برای خودم که چقد ساده م وچطوری گوله حرف های این گرگ درنده رو خوردم.
وخدا چطور به من رحم کرد وبهم فرصت دوباره داد تا بیدار بشم..از خودم کم کم بدم میومد..که من به چه چیزهایی فکر می کردم وچه نقشهایی که برای آینده م نمی کشیدم.

تازه فهمیدم خانه فرزان لانه فساد و خلاف است. وباید هر چه زودتر خودمو از اونجا خلاص میکردم.

صبر کردم تا هوا تاریک شد.
شب بی آنکه فرزان وبه قول خودش دوستاش متوجه بشن از خانه اش فرار کردم.

اما نمی دونستم اون وقت شب کجا برم خانه پدرم که نمی شد مادر بزرگم هم که تا وقتی اونجا بود اگه یک ساعت دیر برمی گشتم پیشش کلی سوال وجواب می کرد وای به حالا الان که چندماهی ازم بی خبره.
ومیدونستم اگر هم برم پیشش فورا به بابام خبر میده.اما
ای کاش از همان جا به خانه مادربزرگم می رفتم و یا از پدرم کمک می خواستم اما صد افسوس که راه دیگری را انتخاب کردم..

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_دوازدهم

برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم.
همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم.

فرزان پسری بود که یک روز وقتی که درخانه با سمانه بحثم شد ، وازخانه بیرون زدم،باهاش آشنا شدم،تنها کسی بود که وقتی درتنهای وکم محبتی های خانواده باهاش صحبت میکردم آرام میشدم.

وبعداز رفتن به خانه مادر بزرگم‌ واون رفتارهاش باهام،تنها کسی که به دردل هایم گوش می داد فرزان بود درواقع فرزان تنهاامید زندگیم بود.

فرزان دورنمای یک زندگی شیرین و افسانه ایی را برایم ترسیم کرده بود.
اون روز وقتی که‌ با پیشنهاد او از خانه فرار کردم.
رفتم پیشش گفتم ، خوب حالا چکار کنیم،کجا بریم ،من با پیشنهاد تو‌از خونه اومدم بیرون
گفت میریم‌پیش من.
گفتم تو
مگه تو هم خونه داری گفت:
اره خونه مجردی با چندتا از دوستام گرفتیم،اول قبول نکردم ولی چاره ای نداشتم.
با او به خانه مجردی اش رفتم و زندگی جدیدی را در کنار او و دو دختر و پسر دیگر که از دوستانش بودند آغاز کردم.
اوائل همه چیز خوب بود. و راضی بودم شایدم بیشتر بخاطر وضعیت بدی که در خانه مادر بزرگم داشتم به اینجا میگم خوب.
فرزان از مهر و محبت کردن بهم از هیچ‌کاری دریغ نمی کرد و خودش را عاشق دلخسته نشان می داد.
وقرار شد باهم ازدواج کنیم و وقتی که از خانواده ش سوال میکردم می گفت:
خارج از کشور هستن..
منتظر است خانواده اش از سفر خارج بازگردند تا با هم ازدواج کنیم. من هم باورش برام سخت بود ولی چاره ای نداشتم.
آن روزها از خوشحالی سر به آسمان می سائیدم
وباورم نمی شد که بعد از این همه بدبختی و بی مهری حالا کم‌کم داره همه چی بر وفق مرادم میشه وبوی خوشبختی رو حس می کنم.

اما وقتی بعد از پنج ماه زندگی در خانه فرزان،

یک روز حرف هایش را با کسی که پشت خط بود شنیدم،

ناگهان از آسمان به زمین سقوط کردم!....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

#بزن_رولینک👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_یازدهم

سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند اما رفته رفته او هم چهره واقعی اش رانشان داد.

یکبار که با هم بحث می کردیم گفت:
»من به خاطر اینکه خودم رو تو دل پدرت جا کنم، حاضر شدم با اون کارم رابطه م رو با بهترین دوستم مادرت بهم بزنم!
« سمانه نمی خواست من با آنها زندگی کنم. مدام به پدرم می گفت:
»چرا دخترت باید با ما زندگی کنه؟ چرا نمیره پیش اون مادر خیانت کارش؟

من یه زنم، می خوام بچه داربشم اما تا وقتی دخترت پیش ما باشه تو به بچه من محبت
نمی کنی!
« طرز فکر سمانه واقعا خنده دار بود.
هرچند پدر بارها او را قانع کرده بود که در صورت بچه دارشدنشان چنان مسئله ایی پیش نخواهد آمد اما سمانه دست بردار نبود.

البته من هم دختربی زبان و تو سری خوری نبودم و چندین بار با سمانه دعوا کردم و کارمان به کتک کاری کشید!
پدرم هم در این میان هاج و واج مانده بود و نمی دانست از کداممان طرفداری کند!
سمانه که باردار شد، حساسیت هایش بیشتر شد.
دیگر روزی نبود که در خانه جنگ اعصاب نداشته باشیم. پدرم هم که نمی توانست آن وضعیت را تحمل و یا از سمانه و فرزندش بگذرد مرا نزد مادربزرگم فرستاد!

روزهای بیچارگی ام از همان زمان آغازشد، دیگر مدرسه نرفتم و از طرفی تحمل ماندن در خانه و بداخلاقی ها و غرزدن های مادربزرگم را نداشتم.
مادربزرگم می گفت:
»هر کدومشون رفتن پی زندگی شون و تو رو خراب کردن سر من بدبخت! بابات هر ماه یه گونی برنج و دو سه تا مرغ میاره می ندازه سر من که مثلا بگه آره، من خرج دخترم رو میدم.

دیگه نمی دونه که یه دختر جوون مراقبت
می خواد اونم دختر همچین مادری رو که باید چهار چشمی مراقبش باشی!.

« نیش و کنایه های مادربزرگ دلم را می سوزاند اما حق با او بود. پدر و مادرم بی توجه به نیازها و احساسات و شخصیت من که دوران مهم و حساسی را طی می کردم، هر کدام رفتند پی راهی که دلشان نشان شان داده بود! خب، در این شرایط کاملا واضح بود که چه بر سرم خواهدآمد.

برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم.
همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم😔.....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
#داستان_آموزنده
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_دهم

آن لحظات که مادر سعی می کرد خودش را نزدم تبرئه کند، احساس بدی داشتم. حس می کردم حسابی باخته ام، همه چیز را باخته ام!.

مادر از چشمم افتاده بود.
دیگر نه می خواستم او را ببینم و نه صدایش را بشنوم.
باور نمی کردم که او تا این حد بی عاطفه باشد.
در چنین اوضاع و احوالی نه انگیزه درس خواندن داشتم و نه شوقی برای زندگی.
دلم می خواست به جایی بروم که هیچ کس نباشد و آن وقت زار زار به حال خودم گریه کنم.

خودم را از همه چیز و همه کس کنار کشیدم. احساس کمبود می کردم و خودم را پائین تر از دیگران می دیدم. به همین خاطر هم در مدرسه با دوستانم قطع رابطه کردم.
نمی خواستم کسی به راز زندگی مان پی ببرد.
آنقدر آشفته و بهم ریخته بودم که یک شب قرص های آرام بخش مادربزرگ را در یک لیوان آب حل کردم و سرکشیدم. دلم می خواست بمیرم و از آن همه فکر مشوش رهایی بیابم اما از بدشانسی ام پدرم که آن روزها تلاش می کرد خودش را بیشتر به من نزدیک کند، متوجه شد و فوری مرا به بیمارستان رساند.
بعد از آن اتفاق رابطه ام با پدر بهتر شد. پیدا بود که او بیشتر از مادر مرا دوست دارد. و من چقد در اشتباه بودم
یک شب به او گفتم:
»مادرم هرچقدر ازت کتک خورد نوش جونش، مادر به خاطر اون مردک زندگی مون رو بهم زد و منو به این حال و روز انداخت.

تو جوونی بابا، دلم نمی خواد تنها باشی. دلم می خواد ازدواج کنی. اصلا خودم برات یه مورد خوب درنظر گرفتم!
« پدر آن شب هر چند با ازدواج مجدد، مخالفت کرد اما از حرف هایش
می فهمیدم که آنچنان بی میل هم نیست.
من سمانه را که زنی مطلقه بود برای پدر انتخاب کرده بودم. ظاهرا پدر هم او را پسندیده بود. پدر و سمانه خیلی زود با هم ازدواج کردند.

سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند اما رفته رفته او هم چهره واقعی اش رانشان داد.....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️
Ещё