#داستان_آموزنده 🍒سرگذشت
#واقعی و غم انگیز دختری
بانام
👈 #سروین 🍒👈 #قسمت_یازدهمسمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند اما رفته رفته او هم چهره واقعی اش رانشان داد.
یکبار که با هم بحث می کردیم گفت:
»من به خاطر اینکه خودم رو تو دل پدرت جا کنم، حاضر شدم با اون کارم رابطه م رو با بهترین دوستم مادرت بهم بزنم!
« سمانه نمی خواست من با آنها زندگی کنم. مدام به پدرم می گفت:
»چرا دخترت باید با ما زندگی کنه؟ چرا نمیره پیش اون مادر خیانت کارش؟
من یه زنم، می خوام بچه داربشم اما تا وقتی دخترت پیش ما باشه تو به بچه من محبت
نمی کنی!
« طرز فکر سمانه واقعا خنده دار بود.
هرچند پدر بارها او را قانع کرده بود که در صورت بچه دارشدنشان چنان مسئله ایی پیش نخواهد آمد اما سمانه دست بردار نبود.
البته من هم دختربی زبان و تو سری خوری نبودم و چندین بار با سمانه دعوا کردم و کارمان به کتک کاری کشید!
پدرم هم در این میان هاج و واج مانده بود و نمی دانست از کداممان طرفداری کند!
سمانه که باردار شد، حساسیت هایش بیشتر شد.
دیگر روزی نبود که در خانه جنگ اعصاب نداشته باشیم. پدرم هم که نمی توانست آن وضعیت را تحمل و یا از سمانه و فرزندش بگذرد مرا نزد مادربزرگم فرستاد!
روزهای بیچارگی ام از همان زمان آغازشد، دیگر مدرسه نرفتم و از طرفی تحمل ماندن در خانه و بداخلاقی ها و غرزدن های مادربزرگم را نداشتم.
مادربزرگم می گفت:
»هر کدومشون رفتن پی زندگی شون و تو رو خراب کردن سر من بدبخت! بابات هر ماه یه گونی برنج و دو سه تا مرغ میاره می ندازه سر من که مثلا بگه آره، من خرج دخترم رو میدم.
دیگه نمی دونه که یه دختر جوون مراقبت
می خواد اونم دختر همچین مادری رو که باید چهار چشمی مراقبش باشی!.
« نیش و کنایه های مادربزرگ دلم را می سوزاند اما حق با او بود. پدر و مادرم بی توجه به نیازها و احساسات و شخصیت من که دوران مهم و حساسی را طی می کردم، هر کدام رفتند پی راهی که دلشان نشان شان داده بود! خب، در این شرایط کاملا واضح بود که چه بر سرم خواهدآمد.
برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم.
همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم
😔.....
ادامه دارد
⬅️⬅️⬅️#بزن_رولینک👇@jomalate10rishteri@azkarerouzaneh🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQحجاب فاطمی اقا
❌