🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍒داستان آموزنده با نام
👈 #آرام🍒👈قسمت چهاردهم
وقتی رسيديم خونه بدون هيچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم
اما فكر مهتاب نميذاشت
بعد از چند دقيقه حامد هم اومد كه بخوابه
چشمامو بستمو خودمو زدم به خواب
حوصله ی حرف زدن نداشتم
من تا صبح بيدار بودمو فكر می كردم
حس كنجكاويم نميذاشت كه بيخيال بشم
اونم حالا كه رد پای مرد زندگيم توی ماجرا بود
فقط سه،چهار ساعت تونسته بودم بخوابم و وقتی از خواب بيدار شدم
فهميدم كه حامد رفته سركار
با ماتيک قرمز برام روی آينه نوشته بود:
مثل فرشته ها خوابيده بودی
دلم نيومد بيدارت كنم
مواظب خودت باش آرااامِ جانم “حامد”
سريع حاضر شدم و از خونه اومدم بيرون
خدارو شكر خيابونا خلوت بود و زود رسيدم جلوی مطب
امروز با مهتاب وقت مشاوره داشتم
اما ديگه حرفی نمونده بود،اون همه ی داستانو واسم تعريف كرده بود
دوباره ماشينو روشن كردمو رفتم سمت دفتر پدر حامد
توی راه به مستانه زنگ زدمو گفتم به همه ی مراجعه كننده ها بگه كه من امروز مطب نميام و يه وقت ديگه بهشون بده
با سرعت زيادی داشتم رانندگی ميكردم تا هرچه سريعتر برسمو اين داستانو تموم کنم.
توی آسانسور شركت پدر حامد بودم
داشتم فكر ميكردم كه چجوری باهاش حرف بزنم
من هميشه مثل پدر خودم دوسش داشتم،چجوری الان بايد برای كاری كه با مهتاب و شاداب كرده بود ازش توضيح ميخواستم،من برای اين اومده بودم تا فقط شاداب رو برگردونم پيش مادرش،همين
درب آسانسور باز شد
اضطراب داشتم
وارد شركت شدم و منشی با ديدنم سريع منو به اتاق پدر حامد راهنمايی كرد
پدرش با ديدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
نميدونم چرا ازش ميترسيدم،پدر حامد مرد مهربون و خوشتيپی بود با موهای جوگندمی ،هميشه كت شلوار ميپوشيد و كراوات ميزد،با دستش بازوی منو گرفت و گفت:دخترم خوش آمدی،حالت چطوره؟
روی كاناپه ی چرم قهوه ای رنگی نشستم و به اطرافم نگاه ميكردم،دفتر فوق العاده شيک و مرتبی داشت،همه ی دكوراسيون از چوب قهوه ای تيره ساخته شده بود،باورم نميشد كه شاداب دختر چنين مردی باشه
پدر حامد برگشت و روی صندلی پشت ميز كارش نشست
گفت:
آرام جان چيزی شده دخترم؟
نميتونستم حرف بزنم،
نگران شده بود،دوباره پرسيد:با حامد مشكلی پيدا كردی؟چرا حرف نميزنی آخه
آرام جان؟
آروم و بريده بريده گفتم:پدر جون …من اومدم كه…راجع به يه قضيه ای…
سريع گفت:چه قضيه ای؟هر چی هست بگو دخترم با من راحت باش
گفتم:پدر جون من از همه چی خبر دارم
خنديد و گفت:از چی
آرام جان؟
گفتم:من…من..من خبر دارم كه شما يه دختر ديگه از يه زن ديگه دارين
چشماش گرد شد،صورتش هيچ حركتی نميكرد،بايد هم شوكه ميشد كه عروسش از همه ی كارای كثيفش باخبر شده
اما زبون باز كرد،گفت:كی بهت گفته؟
گفتم:اين كه كی بهم گفته اصلا مهم نيست پدر جون،من اومدم اينجا تا بهتون بگم هرچه زودتر اين بازی رو تموم كنين،دخترتون گناه داره
پدر حامد گفت:كدوم بازی؟بازی ای در كار نيست
با حالت و مضطرب و دستپاچه گفت:
آرام،دخترم،من تا الان روی اين قضيه سرپوش گذاشتم،از اين به بعد هم نميخوام كسی بدونه،حتی حامد
با شنيدن اين حرفاش عصبی شدم،چطور ميتونست اينقدر با آرامش حرف بزنه در صورتی كه مهتاب و شاداب توی اون وضعيت بودن،در صورتی كه من ميدونستم حامد هم ازماجرا خبر داره
گفتم:شما در حق اون بچه و مادرش خيلی بدی كردين،اونا اصلا وضعيت خوبی ندارن
شوكه شده بود،گفت:اصلا اينطور نيست،من برای دخترم زندگی خوبی رو درست كردم
با انكارش داشت بيشتر عصبيم ميكرد
گفتم:پدر جون مهتاب دوست منه،حالش اصلا خوب نيست،شما چطوری در حقش اينقدر بدی كردين؟
با قيافه ی متعجب گفت:مهتاب؟
اما من زنی به اسم مهتاب نمي شناسم دخترم،مهتاب ديگه كيه؟...
👈ادامه دارد
⬅️⬅️⬅️======================
@jomalate10rishteri@shamimerezvan@azkarerouzaneh💫💫💫💫💫💫💫http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆======================