دارد میشود سه چهار روز که هر صبح، تا چشم باز میکنم، چیزی درون قلبم فرو میریزد. تپش قلب ثانیهای رهایم نمیکند. وحشتناک است. خوابهای غریبی میبینم. در خوابها تنهام. بیشتر از واقعیت حتا. البته دیگر گلهای ندارم. اگر تنهایی سرنوشت من است، ترجیح میدهم در اواسط زندگی بپذیرمش، تا اینکه بخواهم تا آخر عمر با آن بجنگم. تنهایی اگر غول باشد، حالا طوری رفیقفابم شده است که میتواند کنارم چای بنوشد. اگر دو نفر بودم، حتما آن یکیِ دیگرم، حالا برایم ایستاده دست میزد. چون به طرز جالبی، دارم با همهچیز در زندگی کنار میآیم... تنهایی فقط یکی از آنهاست. تعدادشان زیاد است و مدام زیادتر هم میشود.
مثلا با دوریات کنار آمدهام، و با اینکه احتمالا هیچوقت به بعضی چیزها که میخواهم نمیرسم هم، با اینکه معمولا به اندازهی کافی پول ندارم هم، با اینکه تو جز من کسان دیگری را در زندگیات دوست میداری هم... فهرست چیزهایی که با آنها کنار آمدهام، آنقدر طولانیست که گفتن ندارد. گاهی خیال میکنم اگر بفهمم دوستم نداری هم، شاید بتوانم دوام بیاورم. نه اینکه سخت نباشد، و قلبم نشکند، اما میتوان دوام آوردش. مثل باقیِ چیزها.
مثل شبی که دوستم مرد و صبح روز بعدش، مجبور بودم بیدار شوم، چون امتحان داشتم و نباید غیبت میخوردم. به هرحال برای معلمهایم مهم نبود که من دوستم را از دست دادهام. آن هم دوست مجازیام. اصلا احتمالا برای معلمها دوست مجازی معنا نداشت. به خاطر همین به کسی نگفتم که من دیروز یکهو با جای خالی دوستم در دنیا مواجه شدهام. گرچه سوگوار بودم، و مدام وسط خیابان، توی خانه، توی بیمارستان، و همهجا گریه میکردم. اما چیزی نمیگفتم. کسی قرار نبود رنجی که میکشیدم را بفهمد. چه کسی باورش میشود که تو یکنفر را ندیده باشی و برایش گریه کنی؟ ندیده بودمش. یعنی منظورم این است که او آنسر ایران بود و من اینسر. ندیده بودمش اما وقتی مرد، من بودم که به خانوادهاش بعضی رازهایش را گفتم. چرا گفتم؟ برای اثبات نزدیکیام با او؟ نه. برای آنکه میخواستم قصهاش را با خودم به گور نبرم. میخواستم کسی جز من بداند که او با عشقی آتشین در سینه، به زیر خاک رفت...
حالا چرا دو ساعت است دارم اینها را میگویم؟
چون احساس صبحِ بعد از مرگ پاییز را دارم، یک چیزی درونم جان کنده و من نمیتوانم از آن حرف بزنم. چون احتمالا آدمها قرار نیست عمق ماجرا را بفهمند. پس گفتنش فایدهی چندانی ندارد...
باید درمورد همهچیز سکوت کنم. با اینکه اگر همین حالا گوشیام زنگ بخورد، میتوانم شبیه ابر بهار گریه کنم. اما گریه نمیکنم. چون توفیقی ندارد.
بهجایش این خزعبلات را تفت میدهم که اثبات کنم واقعا، چند روز است که تا از خواب بیدار میشوم، احساس میکنم چیز بزرگی را از دست دادهام.
چیزی به بزرگی یک دوست داشتن...
و اثبات کنم که اندوهگینم.
و زورم به چیزی جز زنده ماندن نمیرسد..
و شاید از دستهایت بخواهم که اینروزها، اگر لبهی پرتگاه مرا دیدند، نه از سرِ خواست، که لااقل بهخاطر یک واکنشِ دفاعیِ غیرارادی،
بگیرندم.
#شرحوقایع |
#منیکهمنم